دکتر عباس امام، نویسنده، مترجم و خوزستانپژوه
مقدمه
شاید برای برخی از خوانندگان سؤالبرانگیز باشد که علت طرح این موضوع چیست؟ به ویژه، طرح این مسئله پس از گذشت حدود ۷۶ سال از درگذشت رضاشاه پهلوی و ۴۰ سال از فوت پسرش، محمدرضاشاه پهلوی، ممکن است برای عدهای تعجبآور باشد. انگیزهٔ نگارنده در طرح این مسئله، علاقه به مسائل خوزستانپژوهی و تاریخ عمومی خوزستان است. اما آن چیزی که باعث شد تا علاقهٔ من به طرح این موضوع بیشتر شود، انجام بعضی حرکتهای تروریستی در استان خوزستان است که نشانگر وجود پارهای احساسات افراطی قومی میباشد. واقعیت این است که برخی از جریاناتی که در خوزستان فعالیت میکنند، به دو گروه بسیار اندک تقسیم میشوند که بنده نام این دو گروه اندک را- که ضد یکدیگر فعالیت میکنند- «گروههای شوونیست» ( تندروهای قومی) میگذارم. میدانیم که گروههای شوونیست، اصولاً، نفرتپراکنی میکنند و به غیرخودی اطمینان ندارند و برای غیرخود ارج و احترامی قائل نیستند. یکی از این دو گروه، شوونیستهای عرب ایرانیستیز هستند که با هر چه ایرانی و فارسیزبان است مخالفاند، و متقابلاً گروه اقلیت دیگری که در مقابل این شوونیستهای عرب قرار میگیرد، شوونیستهای عربستیز یا شوونیستهای ایرانی هستند که با تمام پیشینهٔ قوم عرب در طول تاریخ مخالفاند.
در این زمینه، معمولاً، چند اصطلاح وجود دارد که گهگاه معانی این اصطلاحات با یکدیگر آمیخته شده و متأسفانه باعث سوءِبرداشتهایی میشود. به عنوان مثال: واژهٔ «وطن پرستی» که در زبان انگلیسی به آن Patriotism میگویند. «وطن پرستی» نوعی احساس است که در هر انسانی به طور طبیعی وجود دارد. به این معنا که هر شخصی به ملت، قوم و وطن خود عشق میورزد و هیچ عقل سالمی نمیتواند این احساس را در سراسر تاریخ و جهان انکار کند. اصطلاح دیگر Nationalism نام دارد که در تلفظ فرانسوی به آن ناسیونالیسم و در زبان فارسی به آن «ملیگرایی» میگوییم. ملیگرایی، عمدتاً، بعد از فروپاشی بعضی از امپراطوریها، از جنگ جهانی اول به این سو، چه با هدایت کشورهای غربی و چه به صورت خودجوش و یا نیمهخودجوش، در کشورهای تحت استعمار به وجود آمده و باعث پیدایش نهضتهای فرهنگی یا سیاسی به اسم ناسیونالیسم شده است؛ مانند ناسیونالیستهای عرب، ناسیونالیستهای ایرانی، ناسیونالیستهای ترک، کرد و… . ناسیونالیسم یا ملیگرایی، به عنوان یک جریان فرهنگی و سیاسی، پدیدهای نادرست تلقی نمیشود و، در کل، نگرشی منفی نسبت به آن وجود ندارد. به ویژه که این پدیده ممکن است در هر قوم و ملیتی وجود داشته باشد. اصطلاح سومی که با آن سر و کار داریم، اصطلاحی است که به زبان انگلیسی به آن Pan (پان)، به معنای طرفداری از هویت فرهنگی یک قوم خاص، گفته میشود. به عنوان مثال: «پان عربیسم»، «پان ایرانیسم»، «پان افریکانیسم»، «پان امریکنیسم»، «پان ترکیسم» و… . این پیشوند، به خودی خود، دارای بار معنایی منفی نیست؛ از زبانهای غربی (انگلیسی و فرانسه) وارد زبان فارسی شده و افرادی که پان هستند، اصولاً، معتقد به حمایت، طرفداری و یا ترویج فرهنگ و هویت آن قوم خاص هستند. حال، متعلق به هر قوم و یا قبیلهای که باشند: آمریکایی، آفریقایی، ترک، کرد، لر، بلوچ، فارس، عرب و… . چهارمین اصطلاح، که با سه اصطلاح دیگر تفاوت بنیادین دارد، Chauvanism (شوونیسم) است؛ یعنی «ملیگرایی افراطی» یا «قومگرایی افراطی».
در واقع، سه اصطلاح اول، یعنی پاتریوتیزم (وطن پرستی)، نشنالیزم (ملیگرایی) و پان (وحدت قومی)، به خودی خود مشکلی ندارند، ولی شوونیسم (قومگرایی افراطی) جنبشی است که قطعاً همراه با نفرت نسبت به یک قوم، طایفه، ملت، زبان و یا فرهنگ دیگر است. بنابراین، شوونیستها، معمولاً، نسبت به قوم دیگری که در مجاورت آنها است و یا فاصله دارد، بدبین هستند و نفرتپراکنی میکنند. اما پانها یک موقعیت بینابینی دارند؛ یعنی طرفدار حرکتهای منفی نیستند و ضد اقوام دیگر نمیباشند، ولی چون موقعیت مرزی دارد، ممکن است یک پان، در عمل، تبدیل به شوونیست شود. به عبارت دیگر، ممکن است گروهی پانایرانیست باشد و طرفدار وحدت هویتی تمام فارسزبانها یا ایرانیتبارها- که این خود حرکت بدی نیست- اما، در عین حال، به دلایل مختلف، ممکن است همین حرکت، عملاً، تبدیل به عربستیزی، ترکستیزی، کردستیزی و… شود. همچنین، ممکن است فردی پانعربیست باشد و طرفدار اتحاد قوم عرب، ولی، بنا به دلایلی، عملاً، دچار اعوجاجاتی بشود و در عین حال که از فرهنگ خود دفاع میکند، مخالف قوم دیگری مانند فارسزبانها ، ترکزبانها، کردزبانها و… شود.
به هر حال، آنچه در جوامعی مانند جامعهٔ استان خوزستان که دارای فرهنگ ها، زبانها، اقوام، و حتی مذاهب مختلفی است، مشکلزا میباشد، حرکتهای شوونیستی است؛ یعنی تندروهای افراطی متقابل. آنچه در این مطلب به آن میپردازیم، در مورد گروههایی از همین دو اقلیت فارسستیز (یا ایرانیستیز) و جبههٔ مقابل آنها، یعنی عربستیز است. طبیعتاً، در اینکه کدام یک از این دو گروه آغازگر تنشهایهای فارسستیزی یا عربستیزی هستند، اختلاف نظر وجود دارد. اما مسلّم است که این دو گروه، دیدگاههای متقابل و ضد جبههٔ همدیگر را مطرح میکنند. گروههایی که طرفداران دوآتشه و پروپاقرص هویت ایرانی هستند، عربستیزی ایرانیها یا رضاشاه یا محمدرضاشاه پهلوی را مطرح میکنند و به طرفداری از رضاشاه و محمدرضاشاه تصوراتی را مطرح میکنند که از این منظر مستند نیستند. متقابلاً، فارسستیزها و ایرانیستیزها نیز ادعاهایی مبنی بر عربستیز بودن پهلوی اول و دوم مطرح میکنند، ولی هیچکدام از آنها نمیتوانند با ادله و مدارک کافی این موضوع را که رضاشاه یا محمدرضاشاه پهلوی عربستیز بودهاند، ثابت کند. این دیدگاهها بیشتر با هدف پیشبرد پروژهها و اهداف سیاسیِ روز مطرح میشود. این را نیز اضافه کنم که هدف نگارندهٔ این سطور تطهیر تمام سیاستهای رضاشاه پهلوی و یا محمدرضاشاه پهلوی نیست، بلکه هدف، فقط و فقط، پاسخ به پرسشی است که در عنوان مطلب آمده است، و لاغیر.
طرح سه شبهه
به عنوان مثال، اولین موردی که اینگونه جریانات شوونیست دال بر عربستیزی رضاشاه مطرح میکنند، مسئلهٔ سرکوب شیخ خزعل است. نکتهٔ دوم که بعضی از مخالفان رضاشاه و یا محمدرضاشاه و در واقع فارسستیزها و شوونیستهای ضدایرانی مطرح میکنند در ارتباط با کارنامهٔ رضاشاه در مبارزه با واژههای دخیل عربی است. چرا که در زمان رضاشاه، واژگان بسیار زیادی در زبان فارسی برساخته شد و جایگزین واژههای عربی شد و لغات عربی بسیاری از گردونهٔ زبان فارسی خارج شد. دلیل سومی که بعضی شوونیستهای ضدرضاشاه مطرح میکنند، تغییر نام برخی از شهرهای خوزستان است. این افراد معتقدند که این تغییر نامها دلیل کافی بر عربستیز بودن رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی است، و بدترین نوع عرب ستیزی در این دوره بوده است.
رد شبههٔ نخست
حال، برای راستیآزمایی این ادعاها بیایید، بهاختصار، با چندوچون مسئلهٔ سرکوب شیخ خزعل شروع کنیم. اولاً، به طور کلی، هیچگونه اظهار نظر مکتوب یا شفاهی مستندی مبنی بر عربستیز بودن رضاشاه در ماجرای شیخ خزعل وجود ندارند. تمام سخنرانیها و نوشتههای رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی درکتابها و مجلات مختلف موجود است و در این دوره هیچکس نتوانسته سخنی را مبنی بر ستیز رضاشاه و محمدرضاشاه با عربها و هویت عرب پیدا کند. اما در مورد عکس این قضیه، یعنی فارسستیز بودن و ایرانیستیز بودن شیخ خزعل، به یک اظهار نظر از پژوهشگر عرب خوزستانی، آقای عبدالنبی قیم، در کتاب فراز و فرود شیخ خزعل بسنده میشود: «با توجه به مفاد قرارداد منعقده، شیخ خزعل مخالف استخدام افراد غیرعرب در پالایشگاه آبادان بود، هر چند علیرغم مخالفت او بسیاری از فارسها در پالایشگاه استخدام شدند. با وجود این، شیخ خزعل همواره در صدد بود تا ترکیب قومی منطقه ترکیبی عربی باقی بماند و با استخدام غیرعربها دموگرافی ایالت تغییر نکند. او برای تحقق این امر به انگلیسیها توصیه کرد در صورت نیاز، نیروی انسانی خود را از مردم بصره وارد کنند.» (قیم، ۱۳۹۲: ۱۶۳)
این در حالی است که هیچ محققی تا کنون چنین سندی دال بر عربستیزی آشکار رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی ارائه نکرده است. همچنین، فراموش نکنیم که وقتی زندگی رضاشاه را بررسی میکنیم- زمانی که فرمانده قزاقها بوده و یا بعد از آنکه وزیر جنگ میشود و یا بعد که نخستوزیر و سپس شاه میشود- میبینیم که وی سران بسیاری از اقوام و عشایر را در کل کشور سرکوب کرد. این مسئله را میتوان به توصیهٔ انگلیسیها و یا به تشخیص خود وی و یا مشاوران او دانست. در هر صورت، سرکوب رهبران قومی و محلی در سراسر کشور رخ داد و محدود و منحصر به سرکوب شیخ خزعل نبود. در نتیجه، این مورد را نمیتوان دلیلی بر عربستیز بودن رضاشاه دانست. مسئلهٔ سرکوب سران محلی، ابتدا، از ایالات شمال کشور و زادگاه و محل زندگی رضاشاه آغاز شد؛ یعنی از گیلان، مازندران و گلستان امروزی. به عنوان مثال، با میرزا کوچکخان برخورد میشود، و سپس اسماعیلخان سمیتقو و قوای نافرمانش، که در آذربایجان غربی بودند، سرکوب میشوند و این قضیه تا آذربایجان شرقی ادامه پیدا میکند. آنگاه، به یکجانشین کردن عشایر و طوایفی همچون عشایر قشقایی اقدام میکند و بعد به سرکوب کردها و لرها و همچنین عشایر بختیاری در استان چهارمحال بختیاری و… میپردازد.
وقتی این روند سرکوب را بررسی میکنیم، درمییابیم که اتفاقاً «آخرین سرکوب»ی که انجام میشود، سرکوب فردی است به نام شیخ خزعل که در حدود سال ۱۳۰۳ پایان میپذیرد؛ سرکوب شیخ خزعل یک سال یا چند ماه قبل از به سلطنت رسیدن رضاشاه بوده است. رضاشاه- چه در دورهای که قزاق بود و چه در دورهای که وزیر دفاع بود، چه در دوران نخستوزیری و چه در دورهای که شاه مملکت میشود- در سلسله اقداماتی سرکوبگرانه، صدها نفر را در استانهای لرستان و چهارمحال و بختیاری میکشد و همچنین ایل قشقایی را هم سرکوب میکند. اتفاقاً، تنها قومی که از آنها، تقریباً، کسی کشته نشد قوم عرب خوزستان بود.
علت قضیه هم این بود که طبق اسناد و مدارک تاریخی، هیچگاه، شیخ خزعل و رضاشاه عملاً به صورت نظامی درگیر نشدند و شیخ خزعل به این نتیجه میرسد که تسلیم بشود. جزئیات این مسئله در کتاب فراز و فرود شیخ خزعل و دیگر منابع تاریخی مرتبط، به صورت مفصل تشریح شده است. وقتی رضاخان رهبران قومی بسیاری را تا سال ۱۳۰۱ از جناح های مختلف سرکوب میکند، در اواخر نخستوزیری خود، به خوزستان میرسد؛ یک سپاه را از سمت لرستان روانه میکند و یک گروه را از سمت استان بوشهر، و سپاهیانی دیگر را از سمت شیراز، اصفهان و ایلام. وقتی این قوا به خوزستان میرسند، مقامات انگلیسی مستقر در خوزستان به شیخ خزعل توصیه میکنند که با رضاشاه مدارا کند، چرا که در غیر این صورت با او برخورد شدیدی خواهد شد. شیخ خزعل نیز ترجیح میدهد تسلیم شود. بنابراین، برخلاف تمام استانهای دیگر، در این منطقه، کشتاری فراگیر از اعراب خوزستان صورت نمیگیرد.
در کتاب فراز و فرود شیخ خزعل این نکته نشان داده شده که شیخ خزعل وابستگی بسیار زیادی به انگلیسیها داشته و، در حقیقت، از لحاظ تعداد نشانها و مدالهایی که از آنها گرفته بود، بعید است شخصیت ایرانی دیگری در این زمینه به گرد پای وی برسد. میدانیم که شیخ خزعل و رضاشاه، هر دو، با انگلیسیها روابط بسیار تنگاتنگی داشتند، ولی وابستگیهای شیخ خزعل بسیار علنیتر بود. چون بازههای زمانیای که وی با انگلیسیها در ارتباط بوده، بسیار بیشتر است. به هر حال، اگر مشکل رضاشاه با شیخ خزعل به عرب بودن شیخ برمیگشت، قاعدتاً، رضاشاه بایست در همان ابتدای قدرت گرفتنِ خود، پیش از هرگونه سرکوب ایالات دیگر، به خوزستان میآمد و شیخ خزعل را سرکوب میکرد، اما چنین چیزی رخ نداده است. در واقع، مشکل رضاشاه با شیخ خزعل را میتوان مشکلی سیاسی دانست تا مشکلی قومی و نژادپرستانه. به استناد تمام منابع تاریخی مربوطه، شیخ خزعل اختیارات بسیاری در استان داشت، زمینهای بسیار زیادی دریافت کرده بود و از پرداخت مالیات و عوارض به دولت مرکزی امتناع میکرد. در حقیقت، دلایل مستندی وجود ندارد که ارتباط قضیهٔ شیخ خزعل با مسائل قومی و طایفهای را اثبات کند. این را نیز نباید فراموش کرد که عشایر و طوایف عرب منطقهٔ حمیدیه و سوسنگرد و اطراف ویس و ملاثانی امروزی، در سرکوب شیخ خزعل، کمکهای بسیار زیادی به سپاه رضاشاه کردند.
قضیهٔ دیگر مربوط به برخورد ژاندارمری و پلیس زمان محمدرضاشاه پهلوی با شخص روستایی عربی، در دههٔ ۴۰، به نام «حته» است. این شخص، به دلیل فقر، در منطقهٔ کرخه و شوش اقدام به سرقت میکرد. اما چون در آن زمان جوِّ چپگرایی و چپزدگی بر فضای فکری مخالفین محمدرضاشاه حاکم بود، در نتیجه، هر نوع مخالفت با رژیم پهلوی از طرف گروههای سیاسی تشویق و تحسین میشد (مانند برخی روشنفکران، نویسندگان و شعرا و گروههای سیاسی آن عصر که برای این فرد مرثیهها سرودند). این فرد یاغی را ژاندارمها کشتند. بسیاری از مخالفین شاه دربارهٔ این موضوع قلمفرسایی کردند، ولی واقعاً این فرد به هیچ وجه از لحاظ سیاسی و فرهنگی در جایگاهی نبود که بتوان به اقدامات راهزنانهٔ وی با دید مثبت نگریست. در آن زمان، دهها یاغی، سرکش و سارق در کل کشور وجود داشت که در درگیری با قوای دورهٔ رضاشاه یا محمدرضاشاه کشته شدند ولی صِرف درگیر شدن با قوای دولتی، دلیلی بر حقانیت یا والا بودن آن حرکتها نیست. مرگ «حته» نیز در این چارچوب قابلتفسیر است. در حال حاضر نیز سارقان و قاچاقچیهایی وجود دارند که در درگیری با نیروی انتظامی جمهوری اسلامی کشته میشوند. آیا به صرف اینکه آنها در مقابل جمهوری اسلامی مقاومت کرده یا کشته شدهاند، باید ارجگذاری آنچنانی بشوند؟ و جالب است که موضوع حته در شرایطی مطرح شد که اقتصاد منطقه بهبود یافته بود؛ در نتیجهٔ عمران و آبادانیای که از سال ۱۳۳۶ به بعد انجام گرفته بود و نیز به سبب اصلاحات ارضی، کشاورزی و اشتغال مردم شهرستانهای شوش امروزی یا کرخه و شاوور و هفتتپه و حومه رونق گرفت و انقلابی در معیشت مردم رخ داد. در صورتی که تا پیش از این، اقتصاد مناطقی مانند اندیمشک، دزفول، شوش و هفتتپه، از نظر کشاورزی، علی رغم پتانسیل بالا، عملاً زمینگیر بود.
در این مناطق، به دلیل عمران و آبادانیای که صنعت و کشاورزی نوین ایجاد کرده بود، هزاران نفر از عربها، لرها، دزفولیها، شوشتریها، بختیاریها و ایلامیها در طرحهای کشاورزی آنجا مشغول به کار شدند. مثلاً تا پیش از دههٔ ۱۳۴۰ در هفتتپه هیچگونه کشاورزی قابلاعتنایی وجود نداشت، ولی در این دو دهه زمینهای لم یزرع به زمینهای کشاورزی مکانیزه تبدیل شد و با ایجاد کانالهای کشاورزی و راهاندازی کارخانهٔ کشت نیشکر و تولید شکر و نیز کارخانهٔ کاغذسازی پارس و دستمال حریر، باعث آبادی منطقه و اشتغال هزاران خانوار شدند، و یا شهر فقیر و کوچکی مانند شوش، که قبل از آن یک روستای ناچیز بود، به یُمن فعالیتهای باستانشناسی غربیها به یک شهر شناختهشدهٔ بینالمللی تبدیل شد.
همچنین، رضاشاه فقط با شیخ خزعل برخورد نکرد؛ با غروری که پیدا کرده بود، تعداد زیادی از نزدیکان و یاران غیرعرب خود را نیز یا کشت و یا مجبور به خودکشی کرد. علیاکبر داور، وزیر دادگستری و از نزدیکان رضاشاه، که خدمات زیادی به او کرده بود، چنان مورد خشم قرار گرفت که به نوشته تمام منابع تاریخی، از ترس خودکشی کرد. رضاشاه با یاران نزدیک خود مانند تیمورتاش (وزیر دربار)، نصرتالدوله فیروز (فرمانفرما)، سردار اسعد بختیاری و آیرم (فرمانده کل نیروهای پلیس کشور) نیز برخوردی کمابیش مشابه داشت. و مگر در این مورد تفاوتی بین رفتار رضاشاه و رفتار شیخ خزعل وجود داشت؟! به تأیید تمام منابع تاریخی، شیخ خزعل نیز، فقط و فقط، با ترور و به قتل رساندن برادر خود، به نام شیخ مزعل، به رهبری عشیرهٔ آل محیسن رسید. همچنین، بنا بر برخی اسناد و مدارکی که بعدها مطرح شد، برخی معتقدند شیخ خزعل را نیروهای امنیتی یا پلیس رضاشاه کشته است و به مرگ عادی فوت نکرده است، ولی در هر حال نوع مرگ نشان دهندهٔ برخورد قومی نیست. زیرا اگر علتِ برخورد نفرت قومی و عربستیزی بود، رضاشاه میتوانست در همان سال ۱۳۰۴ شیخ خزعل را سر به نیست کند، در صورتی که شیخ خزعل یازده سال بعد (سال ۱۳۱۵) در تهران فوت کرد و یا کشته شد. و از این جنبه، این مورد با افراد دیگری که رضاشاه آنها را کشت فرقی ندارد. این را نیز ناگفته نگذاریم که شیخ خزعل هم، عموماً، با ایرانیها و فارسها مشکل قومی و نژادی نداشت، چرا که «هیچگاه» ادعای جدایی از ایران نکرد. در موارد بسیار زیادی با ایرانیهای لر، بختیاری، ایلامی، قشقایی و… پیمان همکاری بست، و حتی فخرالسلطنه، آخرین همسر وی، نیز دختر نظامالسطنه مافی بود و در خانهٔ ییلاقی بزرگ همین همسر ایرانی در شمال تهران بود که درگذشت یا کشته شد.
رد شبههٔ دوم
دلیل دومی که مخالفان رضاشاه برای عربستیزی وی مطرح میکنند، سیاست زبانی او در مبارزه با واژگان دخیل عربی است. دلیل این موضوع این است که در فرهنگستانهایی که در زمان رضاشاه و محمدرضاشاه تشکیل شد، تعداد بسیار زیادی از واژههای غیرفارسی حذف شدند و جای خود را به واژههای اصیل فارسی دادند. در نتیجه، عدهای این موضوع را همچون سندی برای عربستیزی رضاشاه و محمدرضاشاه مطرح میکنند، در حالی که این ادعا بسیار غیرمستند و غیرمنطقی است. به نوشتهٔ تمام منابع تاریخی، افراد یا گروههایی که به رضاشاه نزدیک شدند، روشنفکران ایرانپرست و وطندوستی بودند که باعث شدند رضاشاه به این نتیجه برسد که کشور باید به سمت تجدید ساختار پیش برود و متحول شود. و یکی از سیاستهایی که در این راستا اتخاذ شد، رویکرد تقویت زبان ملی کشور بود؛ یعنی یک کشور واحد باید یک رهبر واحد و یک زبان واحد داشته باشد که آن زبان واحد هم فارسی است. نکتهای که باید بر آن تأکید شود این است که سیاست زبانی رضاشاه و محمدرضاشاه عربستیزانه نبود زیرا سیاست رضاشاه، در جهت تقویت زبان ملی فارسی در برابر زبانهای غیرفارسی مانند انگلیسی، فرانسه، روسی، ترکی و مغولی بود. وقتی به اسناد مراجعه میکنیم، با مدارکی مواجه میشویم که نشان میدهد لغتهای ساخته شده در فرهنگستانهای دورهٔ رضاشاه و نیز محمدرضاشاه، بیشتر در برابر لغتهای غربی- یعنی لغات انگلیسی و فرانسه که در پزشکی، حقوق، علوم، جامعهشناسی یا روانشناسی و نظایر آن کاربرد دارد- قرار دارند و کسی نمیتواند ثابت کند رضاشاه یا محمدرضاشاه با لغتهای عربی «مشکل ویژهای» داشتهاند، بلکه هدف هر دو شاه تقویت زبان فارسی در برابر همهٔ زبانهایی بود که به نوعی زبان فارسی را دچار انحطاط و انفعال کرده بودند (روستایی، ۱۳۸۵). همچنین، فراموش نکنیم در دوران پس از انقلاب اسلامی نیز، ما شاهد پیگیری همان سیاست تقویت زبان ملی فارسی از جانب «فرهنگستان زبان و ادب فارسی» هستیم، و این اصلاحات گاهی ممکن است به کندی و گاه به سرعت انجام گیرد. به هر حال، روند تقویت زبان فارسی در برابر زبانهای بیگانه هنوز هم ادامه دارد و این سیاست، سیاستی است برای تقویت زبان فارسی و کارآمد ساختن آن، نه ضرورتاً مخالفت کور و بیمنطق فقط با زبان عربی.
از سوی دیگر، در دورهٔ حاکمیت رضاشاه برخی حرکتهای اجتماعی و فرهنگی ناسیونالیستی و بعضاً شوونیستی در ایران آغاز شد. این حرکتهای افراطی و ضد زبان عربی و ضد فرهنگ و تمدن عربها به طورکلی وجود داشت، ولی واقعیت این است که سیاستهای حاکمیتی ظاهراً اینگونه نبود. مثلاً صادق هدایت، احمد کسروی، ابراهیم پورداوود، ذبیح بهروز و اخوان ثالث و… به دلایل مختلف با قوم عرب، تاریخ عرب و زبان عربی و حتی اسلام مشکل داشتند ولی واقعیت این است که وقتی زندگی و آثار این اشخاص را بررسی و مطالعه میکنیم، درمییابیم که دیدگاه این افراد با دیدگاههایی که رضاشاه و یا محمدرضاشاه تبلیغ میکردند در یک راستا نبوده است. به عنوان نمونه، در آثار این اشخاص عربستیزی، شدیداً، آشکار است، درصورتی که میبینیم رضاشاه، در اوج قدرت، نامهای عربی برای همهٔ فرزندانش انتخاب میکند. اگر با زبان عربی سر ستیز داشت، آیا این اسامی را برمیگزید؟ نام پسربزرگ او محمدرضا است، نام دخترانش فاطمه، شمس و اشرف، و نام دیگر پسرانش حمیدرضا، علیرضا ، غلامرضا و محمودرضا. همهٔ این نامها عربی هستند. حتی اسامی پسران محمدرضاشاه نیز رضا و علیرضاست، و دختران او لیلا و فرحناز نام داشتند. شاید جالب باشد بدانید که در میان تمام فرزندان محمدرضاشاه پهلوی فقط یک نفر اسم ایرانی داشت که آن هم شهناز بود اما جالب است که مادر شهناز (فوزیه) یک شاهزاده عرب مصری بود! حتی پسر محمدرضاشاه پهلوی که رضا نام دارد، اسامی سه فرزندش را از زبان عربی انتخاب کرده است: ایمان، نور و فرح. با این اوصاف، چگونه باید پذیرفت که این خاندان، چه رضاشاه و چه محمدرضاشاه، با زبان عربی، فرهنگ عربی و اسامی عربی مخالف بودهاند؟
این نکته از این جنبه مهم است که بدانیم در بین اطرافیان رضاشاه، افرادی مانند داماد شاه، مهرداد پهلبد، وجود داشت که در دورهای وزیر فرهنگ محمدرضاشاه پهلوی بود. اسم اصلی این فرد تا حدود ۳۰ سالگی، عزتالله مین باشیان بود ولی وی بعدها اسم و فامیل خود را به فارسی یا ایران باستانی برگرداند. در صورتی که خود رضاشاه، هیچگاه، اینگونه عمل نکرد. اگر قرار بود اینگونه تغییرات صورت گیرد، ابتدا باید خود رضاشاه این کار را انجام میداد یا پسرش محمدرضاشاه پهلوی باید اسامی ایرانی باستانی برای خود و فرزندانش برمیگزید. حال، بیایید و اسامی اعضای خاندان پهلوی را با اسامیای که بسیاری از مردم ما بعد از انقلاب اسلامی برای فرزندانشان انتخاب کردهاند، باهم مقایسه کنیم تا ببینیم کدام رویکرد افراطیتر است؟! برخی از اسامی فارسی اصیل فرزندان ما ایرانیها، در بعد از انقلاب اسلامی، اساساً، چنان نامأنوس هستند که نه معنی آنها را میدانیم و نه حتی قادر به خواندن بعضی از آنها هستیم! به هر حال، چگونه باید بپذیریم که رضاشاه به صورت کور و غیرمنطقی و هیستریک ضدعرب و ضد زبان و فرهنگ عربی بوده است؟ بیمناسبت نیست این را نیز یادآور شویم که وقتی رضاشاه به فکر آیندهٔ حکومت خود میافتد و میخواهد برای پسر بزرگش (محمدرضا پهلوی) همسری انتخاب کند، تمام کشور ایران و تمام اقوام، طوایف، شهرها و استانهای ایران را با هزاران هزار دختر ایرانی اصیل رها میکند و برای تداوم نسل خودش عروسی از کشورهای عربی انتخاب میکند! همسر اول محمدرضاشاه، فوزیه، دختر یکی از پادشاهان مصر بود. به این ترتیب، چه کسی میخواهد به ما بقبولاند که رضاشاه بسیار ضدعرب بوده و از عربها بیزار بوده است؟ البته، آن عروس بعد از چندسالی، احتمالاً، به دلیل اینکه بچهدار نمیشده و یا اینکه پسردار نمیشده، از شاه جدا میشود یا جدایش میکنند، ولی جدا شدنش به علت عرب بودنش نبود. بعد از این ازدواج، محمدرضاشاه همسری ایرانی به نام ثریا اسفندیاری اختیار میکند که اصالتاً بختیاری بود و در خارج ایران زندگی میکرد. همین همسر ایرانی نیز بعد از ۳ یا ۴ سال به دلیل همان مسائل، بچهدار نشدن و احتمالاً پسردار نشدن، ناچار میشود که از محمدرضا جدا شود. سپس همسر سوم او فرح پهلوی میشود. اتفاقاً، چندی پیش در یکی از شبکههای برونمرزی مصاحبهای با فرح پهلوی انجام شد. در این مصاحبه، وقتی دربارهٔ نزدیکترین دوستش از وی سؤال شد، در پاسخ گفت: یکی از نزدیکترین دوستان من، در کل دنیا، همسر رئیسجمهور سابق مصر خانم نور سادات است.
همچنین، از یاد نبریم که رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی، هر دو، روابط بسیار گرم و تنگانگی با کشورهای عربی و کشورهای حاشیهٔ خلیج فارس داشتند و هیچ مشکل خاصی بین خاندان پهلوی و خاندان سعودی یا حکومتهای دیگر حوزهٔ خلیج فارس از سلطان قابوس گرفته تا کشورهای عرب کویت، قطر، امارات، لبنان، اردن و… وجود نداشت. البته به استثنای عراق دورهٔ صدام که یک حکومت شوونیست ضدایرانی و ضدفارس بود. ضمناً، در سال ۱۳۴۸، وقتی یکی از بستگان ملک فیصل، پادشاه سعودی، او را در کاخ خود کشت، شاه ایران هفت روز عزای عمومی در کشور اعلام کرد. من فکر میکنم شاه ایران برای هیچ رهبری در جهان هفت روز عزای عمومی اعلام نکرده بود؛ حتی برای جان اف کِندی. اما طبق اسناد موجود، دربار پهلوی، طی اطلاعیهای، به مناسبت درگذشت پادشاه عربستان سعودی هفت روز عزای عمومی اعلام کرد. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که با کشورهای عربی روابط صمیمانه داشته است؛ سیاستی شبیه سیاستی که در کشور عمان امروزی وجود دارد. سلطان قابوس هم با ایران رابطهٔ بسیار خوبی دارد و مورد اطمینان است و هم در بعضی مسائل بینالمللی و منطقهای با اسرائیل ارتباط دارد؛ یعنی منافع ملی کشورش را این طور تعریف کرده است که با همه به یک نوع و به یک اندازه ارتباط داشته باشد. بنابراین، در این زمینه هم ادعاهای عربستیز بودن پهلویها چه از زبان دشمنان ایرانیستیز آنان بیان شود و چه از زبان طرفداران دو آتشهٔ عربستیز آنان، ادعایی است متضاد با واقعیات تاریخی.
نکتهٔ بسیار مهم دیگر اینکه وقتی محمدرضا پهلوی در زمستان ۱۳۵۷ در حال فرار از ایران بود، هیچیک از کشورهای غربی مانند انگلیس، آمریکا، فرانسه و… که شاه به آنها خدمت کرده بود، حاضر نشدند به او پناهندگی بدهند، و جالب اینکه از تمام مقامهای سیاسی جهان فقط یک نفر از محمدرضاشاه پهلوی دفاع کرد و به او پناهندگی داد و آن هم انورسادات رئیسجمهور مصر بود که بعدها احتمالاً به خاطر همین حرکت ترور شد. در هر حال، این هم دلیل دیگری است که نمیشود مخالفت خاندان پهلوی را با عربها مستند کرد.
حتی در سخنرانیهای رضاشاه و محمدرضاشاه علیه غربیها، انگلیسیها، فرانسویها، آمریکاییها و سران آنها، مطالب زیادی موجود است، اما من تا کنون مطالبی که بر ضد فرهنگ عمومی عرب، زبان عربی، تاریخ عربها، عربهای خلیج فارس و یا عربهای ایران باشد ندیدهام.
نکتهٔ دیگر اینکه شیخ خزغل در زمان امارت خود- به نقل از کتاب فراز و فرود شیخ خزعل- تعداد ۱۵ یا ۲۰ همسر داشته است. عدهای نیز، به نقل از همان منبع، میگویند ۶۰ همسر داشته است. نقل شده که برخی از فرزندانش در تهران زندگی میکردند و تعدادی از آنها که نام خانوادگی «عامری» یا «خزعل» برای خود برگزیدند، بعدها به دربار نزدیک شدند! یکی از فرزندان شیخ خزعل آجودان شخصی محمدرضاشاه پهلوی شد که عکس او نیز در منابع تاریخی در کنار شاه موجود است (استرانک، ۱۳۸۵: تصاویر پیوست کتاب). بعضی نیز در اروپا و آمریکا همسران خارجی اختیار کردند و اکنون دیگر اسمی از آنها نیست.
رد شبههٔ سوم
نکتهٔ بعدی که در نکوهش عربستیزی رضاشاه مطرح میکنند، مسئلهٔ تغییر نام برخی شهرهای خوزستان است. واقعیت این است که در دورهٔ گسترش تجدد، نوگرایی و نوسازی ایران، یکی از اقدامات رضاشاه بعد از سرکوب عشایر و یکجانشین کردن آنها، تغییر اساسی در نام شهرهایی بود که اسم روستایی یا محلی داشتند. ولی امروزه، متأسفانه، بعضی جریانات ایرانیستیز و فارسگریز این مسئله را به گونهای مطرح میکنند که گویی رضاشاه، تنها کاری که انجام داده، تغییر نام بعضی شهرهای عربنشین استان خوزستان بوده است. در صورتی که به هیچ وجه اینگونه نبوده و طبق اسناد موجود تا سال ۱۳۱۹ (یک سال قبل از برکناری رضاشاه)، نام حدود ۱۰۷ شهر و بخش در کل کشور تغییر کرد؛ از استان مازندران و گیلان گرفته تا استانهایی مانند تهران، مرکزی، اصفهان، خراسان، آذربایجان، فارس، بلوچستان و مناطقی دیگر. نام بعضی از این مناطق ترکی یا عربی بود و بعضی هم نام سنتی و روستایی داشتند. بنابراین، این ادعا که رضاشاه فقط با اسامی محلی یا اسامی عربی استان خوزستان مشکل داشته، نادرست است. به عنوان مثال، نام شهرستان اندیمشک که در گذشته صالح آباد بود، تغییر داده شد و یا ایذه که قبلاً مالمیر نامیده میشد، و مسجدسلیمان کنونی که در قدیم به اسم «میدون نفتون» شناخته میشد و… . در کل کشور، دهها شهر و روستا در استانهای مختلف را میتوان نام برد که نامشان تغییر کرد . به عنوان مثال، دهخوارقان به آذرشهر، قرهتولکن به آزادشهر، سلطانیه به اراک، کبودرجامه به مینودشت، حسینآباد به ایلام، بندرترکمن به بندرشاه، مشهدسر یا مشهدشهر به بابلسر، بندر انزلی (زادگاه رضاشاه) به بندر پهلوی، سیاهدهان به تاکستان، تیکانتپه به تکاب، تنکابن به شهسوار ، رباط کریم به شهریار، تون به فردوس، گچ قرهگولی به گچساران، قمشه به شهرضا، علیآباد به شاهی، ساوجبلاغ مکری به مهاباد، دزدآب به زاهدان، سختسر به رامسر، دهکرد به شهرکرد و سلماس به شاهپور تغییر یافت. بنابراین، اینطور نبوده که رضاشاه فقط و فقط نام شهر «عبادان» را به «آبادان» و یا «خفاجیه» را به «سوسنگرد» یا «فلاحیه» را به «شادگان» تغییر داده باشد، بلکه درکل کشور این تغییرات را ایجاد کرد و مشکلی در این خصوص به وجود نیامد. اما متأسفانه بعضی افراد و جریانات این نکته را برجسته میکنند تا باعث تنش و تشنج اجتماعی شوند. در مورد بعضی نامهای خانوادگی معمولی نیز هیچ سندی دال بر تحت فشار بودن افراد برای تغییر نام خانوادگی خود در دوران رضاشاه یا محمدرضاشاه و یا حتی بعد از انقلاب وجود ندارد (البته، به جز «برخی» سختگیریهای بیدلیل و کجسلیقگیهای ادارهٔ ثبتاحوال). اکنون هم هزاران ایرانی مانند چندین دههٔ گذشته به دلایل مختلف، شخصاً، به ادارات ثبت احوال مراجعه میکنند و نامهای قدیمی خود را تغییر میدهند. این را نیز باید بپذیریم که نسل جوان و نوجوان کنونی نامهای محلی و سنتی را نمیپسندند و آنها را تغییر میدهند، اما سندی دال بر اینکه این تغییرات، حتماً، به صورت اجباری بوده است وجود ندارد. به هرحال، این موضوع سازمانیافته نبوده و بنابر تغییر سلیقهٔ مردم انجام شده است؛ زیرا همهٔ ما میدانیم که جامعه، همیشه، در حال گذار به سوی نوآوری بوده و همین تغییرات باعث تغییر سلایق مردم هم شده است.
نتیجهگیری
نتیجه اینکه آنچه در استان چندقومی، چندفرهنگی، چندزبانی و چندمذهبی خوزستان وجود دارد، همزیستی مسالمتآمیزی است که قرنهاست در این استان وجود داشته و امیدواریم روزبهروز بیشتر نیز بشود، و آن اقلیتهای بسیار محدودی را که «عرب ستیز» و یا «فارس ستیز» هستند، از خود دور کنیم و به همگرایی و منافع ملی و منافع مشترک و توسعه و آبادی کشور بیندیشیم. اینگونه نباشد که تصور کنیم فقط در مناطق خاصی محرومیت وجود دارد و در مناطقی دیگر محرومیت وجود ندارد. در حال حاضر، در تمام شهرها و روستاهای کشور این مسئله وجود دارد و ملت نیز به یک اندازه ناراضی هستند. اگر بخواهیم از این بلیّه، واقعاً، نجات پیدا کنیم و شوونیستی برخورد نکنیم، نباید برای این اندیشهها تبلیغ شود. به عنوان مثال، میتوانیم کارنامهٔ فرهنگی نویسندگانی مانند صادق هدایت، میرزا آقاخان کرمانی، پورداوود و اخوان ثالث را از نظر فرهنگی یا ادبی به جای خود محفوظ بدانیم، ولی کاملاً واضح است که دیدگاه نژادپرستی و عربستیزی این افراد در سطح جهان امروز خریداری ندارد و مورد توجه قرار نمیگیرد. آن بخش از اندیشههای این افراد که دربارهٔ بحثهای تاریخی است (مثلاً دربارهٔ ایران باستان و یا ورود اسلام به ایران)، نباید با زندگی مسالمتآمیز امروز ما در استان خوزستان- که از اقوام و عشایر و زبانها و فرهنگهای مختلف تشکیل شده- گره بخورد و باعث تنش و تشنج شود. به هر حال، امیدوارم نکات فوقالذکر مورد توجه همگان به خصوص علاقهمندان به توسعه و پیشرفت و سربلندی استان خوزستان و کشور عزیزمان ایران قرار گیرد.
کتابشناسی
۱. استرانک، ویلیام تئودور. حکومت شیخ خزعل بن جابر و سرکوب شیخنشین خوزستان: بررسی عملکرد امپریالیسم بریتانیا در جنوب غربی ایران، ترجمهٔ صفاالله تبرائیان، تهران: موسسهٔ مطالعات تاریخ معاصر ایران، ۱۳۸۵.
۲. روستایی، محسن. تاریخ نخستین فرهنگستان ایران به روایت اسناد: همراه با واژههای مصوب و گمشدهٔ فرهنگستان ۱۳۱۴- ۱۳۲۰، تهران: نی، ۱۳۸۵
۳. قیم، عبدالنبی. فراز و فرود شیخ خزعل، تهران: اختران، ۱۳۹۲.
این مقاله پیشتر در خبرگزاری خورنا منتشر شده است.