بخش نخست
غور در موضوعی چون ایران و بررسی فراز و نشیبهای آن در طول تاریخِ پس از اسلام، به دلایلی مشخص، کارِ سطحی و سادهای نیست. یکی از عمدهدلایل دشواریهای این بررسی، کاستی در منابعِ سیاسی این دوره است. آنچه را میتوان منابع سیاسی خواند نیز آنچنان فاصلهای با دولت و ملت (در معنای جدید) در خود دارند که تشخیص واقعیت و حقیقتِ جامعه ایرانیِ بعد از اسلام را تاریک مینماید. از مسئله منابع که بگذریم، تفکیک میان مفهوم جغرافیاییِ ایران با مفهوم سیاسی آن در لابهلای نوشتههای مورخین و یا اشعار شاعرانی که خود درکی از تفکیک این دو مفهوم نداشتهاند، دشواری تحقیق را دو چندان میکند.
اگر محققی بخواهد بر اساس واژه ایران، در میان منابعِ نثر و نظمِ دوران اسلامی (چه عربی و چه فارسی) جستوجو نماید، بیشک دچار درگیری اساسی دیگری نیز خواهد شد: اینکه منظور نویسنده از ایران، اساساً چیست و چرا این واژه در متون این دوره، نسبت به کلیّتِ آثار به جای مانده، بسیار کمکاربرد بوده است. البته، بررسی مورد دوم، خود مجال و کندوکاوی مهم و دیگرگونه میطلبد. اگر بخواهیم با کلیدواژه «وطن» در پی چنین مفهومی باشیم، باز هم با مشکلی دیگر مواجه میشویم که البته گذر از آن، اندکی سادهتر مینماید: وطن در نزد بسیاری از عوام و خواص دوران مختلف تا پیش از مشروطه، به معنای زادگاه بوده است. همانطور که سعدی در شعری میگوید:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم
وطن سعدی جایی است که در آن به دنیا آمده و نسبت بدان آن عِرق دارد. وطن سعدی شیراز است ولاغیر و سعدی نیز در این معنی، نماینده جمهور مردم ایران. این مفهومِ وطن، حتماً مفهومی غالب در نزد مردم بوده است امّا نمیتوان بدان جامه کلّی پوشاند و در پی اثبات فقدان مفهوم وطن به معنای امروزی در ایران بود؛ زیرا وطن در نزد شاعری چون فردوسی، دقیقاً به معنای ایران در مفهوم جغرافیایی و سیاسی بوده است. همین برداشت فردوسی را نزد شعرا و نویسندگان دیگری نیز میتوان یافت که دلیلی محکم بر وجود درک ملّی نزد برخی ایرانیان بوده است. این برداشتهای جزئی و کلّی از مفهوم وطن از قرون نخستین اسلام تا ظهور صفویه ادامه داشت. شاید بتوان گفت دلیل آشفتگی معنایی و نبود درک صحیح از مفهوم ایران به عنوان وطن، نبود حکومتی از نوع ایرانی بود؛ حکومتی که خود قطب حاکمیت باشد نه تابعِ حکومتی بزرگتر و غیرایرانی، حکومتی که بنیانهای آن بر شالوده فکری و فرهنگی ایران بنا شده باشد، حکومتی که حاکم آن یا به ضرورت سیاسی و یا به علائق شخصی، در پی نگاهداشت جغرافیا و فرهنگ کشور باشد.
شاید این پرسشِ زودهنگام مطرح گردد که چگونه میشود حاکمی در پیِ نگاهداشت مرزیهای ایران نباشد و جغرافیا و فرهنگ ایرانی اهمیّت چندانی در قالب فکری او نداشته باشد؟ پاسخ این پرسش، دقیقاً موضوع اصلی این مقاله است. در این مقاله، به بررسی ذهنیت و عملکردِ حاکم و متعاقبِ او، سلسله نیمبندی خواهیم پرداخت که جامع این صفات بدِ سیاسی و فرهنگی بودند امّا در تمام این دوران، در نزد عوام و بعدها خواص، مدافع منافع ملّی به حساب میآمدند.
با هجوم عرب، قومی که اندیشه و فرهنگی متفاوت با ایرانیان داشتند، چهارچوب فکری ایرانیان چنان دچار گسیختگی شد که میتوان آسیب این ضربه فکری در تداوم ایران را بیشتر از آسیب حمله مغول دانست. آنچه اعراب در غارتهای خود کردند، تخریب نظام فکری بود امّا مغولان عمدتاً در پی تخریبهای فیزیکی بودند و به دلایلی، اصلاً در قید ایدئولوژی نبودند.
اینکه با روی کار آمدن عباسیان از پی حکومت شومِ امویان و یا با ظهور مغول و ریشهکن شدن حکومت اعراب بر ممالک اسلامی، چه تبلورهایی در علوم و صنایع رخ داده است، بحث این مقاله نیست. ظهور و بروز حکما، شعرا، نویسندگان و وزرایی چون سعدی، حافظ شیرازی، عبید زاکانی، رشیدالدین فضلالله، قطبالدین شیرازی و… نتیجه تحولاتی است که ذیل ساختار سیاسی، علائق فرهنگی، تساهل مذهبی و یا نیاز به آزادی به وجود آمد امّا کمتر بر اثر ضرورتهای ملّی، چیزی یا شخصی مانند فردوسی پرورش یافت.
پیشرفتهای هنری و دانشیِ به وجود آمده در زمان چیرگی تازیان و مغولان (و نیز ترکان)، البته از آنِ آنان نبوده و بیشتر به دست ایرانیان انجام گرفته است. تنها میتوان گفت که: اینان با دگرگونیهایی که خواسته و ناخواسته پدید آوردند، همانگونه که سبب نابودی و ویرانگری شدند، رشد و شکوفایی در زمینههای دانشی و هنری را نیز سبب شدند. نه اعراب و نه مغولان (و نه ترکان) در سرزمینهای مادری خود، دارای هنر و دانش چشمگیری نبودند و اگر چه پس از کشورگشاییها، چندی سرزمینشان نامی یافت و کمابیش بزرگانی در آن گرد آمدند، اما چنین رویدادی ریشهدار و بنیادی نبود و آن مردمان بنابر روند اجتماعی بدان پایگاه نرسیده بودند. از این رو، پس از پایان یافتن چیرگیشان، سرزمین و مردمانشان نیز به حالِ پیشین بازگشتند؛ چنانکه پس از فروپاشی خلافت، تازیان تا اندازه یک ملّت درجه سوم پایین آمدند و از آن سو، وضع مغولان پس از پایان دوره جهانگشاییشان، حتی بدتر از دوره پیش از آن شد.
گذشته از آن، پیشرفت در رشتههای ادبی و هنری به خودی خود نشان دهنده پیشرفت کلی جامعه نمیتواند باشد زیرا همانگونه که پژوهشهای تازه در زمینه روانشناسی خلاقیت در رشتههای گوناگون نشان داده است، در مقایسه با رشتههای هنری و ادبی، نوآوری در رشتههای علمی- مانند ستارهشناسی، فیزیک و شیمی که بیشتر نیازمند تفکر و بیان منطقی، عینی و صوری است- مستلزم درجه بسیار بالاتری از ثبات درونی و احساسی است. به دیگر سخن، جامعهای که میراث بزرگ و کهنِ فرهنگی دارد، با وجود آسیبهای شدید و بدون این که در زمینههای علوم و فلسفه و خردگرایی پیشرفت برجستهای داشته باشد، میتواند خلاقیتهای بزرگی در زمینههای هنری و ادبی و معماری نشان دهد. این پیشینه فکری که در ناخودآگاه ایرانیان بود، زمینه بسیار مهمی برای قبول مفاهیم بعدی در دوره صفویه شد.
نیازهای ملّی، که تداعیکننده مفهوم وطن باشد، تا ظهور دولت صفوی، بهجز در اندیشه و آثار معدودی از افراد رشد نکرد. در دوره میان سقوط ساسانیان و ظهور صفویه، که دوره فترتی بس طولانی است، ایران از یک مفهوم سیاسی و اجتماعی به یک معنای جغرافیایی تقلیل یافت. این تقلیل به روشنی در متون تاریخی و ادبی این دوره مشخص است.
با روی کار آمدن حکومت صفوی به پشتوانه یک مذهب رسمیِ متفاوت با رقیب، و همچنین روی کار آمدن فرهنگ و زبان ایرانی، ایران در جغرافیا و در سیاست، پس از قریب به نهصد سال (۹۰۷ه.ق) دوباره زنده شد. مرزهای جغرافیایی به حدود دوران ساسانیان رسید و قدرت حکومت مرکزی توانست روح رشادت را در میان ایرانیان چنان اشاعه دهد تا هر ایرانیای به ایرانی بودن خود بیندیشد و مفهومی از افتخار را در ظاهر و وطندوستی را در باطن برای خود بسازد. آنچه میتوان پیش از صفویه درباره ایران و مفهوم ایرانی یافت، در قیاس با دوره صفوی بسیار ناچیز است. به کار بردن مستقیم واژه ایران از سوی شاهان صفوی، آغازی بود بر ساخت هویتِ فراموش شده کهنِ ایرانی. شاه اسماعیل صفوی در نامهای به سلطان مصر، خبر شکست شیبکخان و تصرف ممالک قدیم را صریحاً «ممالک ایران و توران» میخواند تا اعلام کند که بر خوان حکومت ساسانیان نشسته است و میخواهد ایرانِ ساسانیِ زرتشتی را در قالبی نوین بنا نهد. از این پس، نام ایران در بیشتر مکاتبات دیوانی و سلطانی این دوره کاربرد عام پیدا میکند. آنچنانکه با زنده شدن دوباره نام ایران و رسمیّت دادن به زبان فارسی و احیای برخی آداب ایرانی، سعی میشود هویّت ایرانی و روح این واژه را نیز زنده نمایند که این طور نیز شد. مفهوم ایران تا پایان دوره افشار با همه فراز و فرودهایش باقی ماند. نیم قرن پایانی حکومت صفویه که عملاً از لحاظ سیاسی، نظامی و فکری در زوال بود نیز حامل آن روح ایرانیای بود که با آن همه ضعف، گسستی در خود نمیدید. اینکه در دوره صفویه، اندیشههای دینیِ شیعی چه تغییری کرد و بر اساس آن هنرمندان و شعرا چه ناملایماتی دیدند، ربطی به بحث درباره مفهوم کلّی ایران ندارد و باید این دو موضوع را از هم تفکیک نمود.
آنچه نادرِ جوان را به میدان جنگ با افغانها کشاند، همین عِرق به ایران و درک مفهوم آن به عنوان وطن بود که در مفهوم غیرت متجلی شده بود. نادرشاه افشار پس از پیروزی بر افغانها و سرکوب آشوبگران، توانست با فتح دهلی به یک شخصیّت طراز اول بینالمللی تبدیل شود. یکی از دغدغههای همیشگی او حفظ تمامیّت ارضی کشور و دفاع از ایران با تمام مفاهیمش بود. البته که این نجات دوباره ایران، تفاوتهایی با احیای آن از سوی صفویه داشت امّا آنچه در بین متغیّرها ثابت بود، ایران به مفهوم جغرافیایی، سیاسی و اجتماعی بود. متأسفانه، این پادشاه بزرگ، آنگونه که باید نتوانست از کشورگشاییها و پاسداشتهایی که از حدود جغرافیایی ایران کرده بود استفاده کند و خیلی زود حکومت مقتدر افشاریه را بر پرتگاه زوال کشانید. اقدامات و اصلاحاتی که داشت، همگی مبتنی بر اندیشه ایران بود و میتوان گفت تا شروع دوره جدید، او آخرین پادشاهی بود که در چهارچوب منافع همگانی، ایرانی و ملّی میاندیشید. حتی در موضوع مذهب نیز چنان کرد که دست روحانیون شیعی از امور دولتی و ملتی کوتاه شد و در مقابل، روحانیون سنی نیز بال و پری برای انتقام و جانشینیِ مذهبی نیافتند. گرچه اقدامات اساسی او در زمینه مذهب به بار ننشست امّا توانست در برههای مانع برخی اقدامات مخرب شود. آن رویّه ملّی نادرشاه، در بازگشت از دهلی در تجربهای که از سیاستِ خشونتآمیز در برابر آشوبگران کسب کرده بود، دگرگون شد و رفتهرفته مشروعیّتش نزد مردم را به اطاعتی از روی ترس بدل کرد به طوری که بعد از مرگش مردم شهری که زیر اجحافات فراوانی قرار داشتند، از ورود قشون متلاشی او به شهرها جلوگیری کردند تا بیش از پیش به زوال لشکر نادر کمک کرده باشند. نادر در عمل، ملّی میاندیشید بدون آنکه بتواند آن را در نظر توضیح دهد. این توضیح ندادنِ مسئله ایران، یکی از دلایل قطع تداوم تاریخی در مفهوم ایران بوده است. در هر حال، با سقوط نادر، هرج و مرجی کشور و به خصوص دستگاه نظامی و حکومتی افشار را فرا گرفت تا سرنوشت ایران جور دیگری رقم بخورد؛ هرج و مرجی که از دل خاک و خونِ آن، مردی ایلیاتی با ذهنیتی ایلیاتی و عملی ایلیاتی سر برآورد تا شروعی بر افول مفهوم ایران به عنوان وطن باشد. این واقعیت که حاکمانِ پس از اسلام از تربیّت و فرهنگی ایلی برخوردار بودند، ناظر بر یکنواخت بودن اعمال و اندیشه سیاسی همه آنان نیست. برخی توانستند در ردای پادشاهی و فرمانروایی خود را با نظام سیاسی کشور و حتّی جهان سازگار نمایند، امّا بعضی دیگر در عین تکیه بر اورنگ پادشاهی در شهرهای بزرگ، نتوانستند خود را از قیود روستایی و عشایری برهانند که کریمخان نمونه بارزی از این دسته اخیر بود.
سخن گفتن از ایرادات مردی چون کریمخان زند، که عوام و خواص رأی به درستیِ کردار و اندیشه او دادهاند، کاری است دشوار و در مراحلی خطرناک. تعصباتی که عوام را از یک سو و از سوی دیگر بازماندگان خاندان زند را در برگرفته است، باعث میشود این بحث در موضعی جدلی و چالشی قرار گیرد.
باری، کریمخان، که محلیها او را توشمالکریم میگفتند، فرزند ایناق از طایفه زندیه اطراف ملایر و ساکن درهگز بود. او مدتی در لشکر نادرشاه خدمت کرد و با مرگ نادر و متلاشی شدن لشکر، او نیز به همراه یارانش به زادگاه خود بازگشت.
کریمخان، زمانی که به طایفه خود میپیوندد، به عنوان سرپرست طایفه انتخاب میشود و چندی بعد نیز در پی گسترش و ثبات قدرت خود برمیآید. در این زمان، مهرعلیخان تکلو که حاکم همدان بود، با اعزام سفرایی از کریمخان میخواهد تا با هم متّحد شوند. کریمخان زند نیز در اقدامی عجیب، فرستادگانِ مهرعلیخان را مثله میکند و بازمیگرداند. نخستین اقدام سیاسی کریمخان نشان داد که او هیچ تعلیمی در سیاست ندیده است و آنچه کرده و دیده همگی مربوط به کشتارهای جنگی است و تفکرات کدخدامنشانه روستایی. او هیچکدام از ملزومات و تعالیم یک پادشاه را نه دیده بود و نه میدانست. جنگهای قبیلهای و محلی، پایش را به کشمکشهای نواحی گستردهتری باز کرد که نه میخواست و نه توان و تفکر اداره آن نواحی را داشت.
اولین ورود او به امور گسترده کشوری، در زمان فتح اصفهان و میانداری علیمردانخان بختیاری و تاجگذاری نمادین شاه اسماعیل ثانی بود. در تاریخ ۲۹ ژوئن ۱۷۵۰ میلادی، پسر ۱۷ سالهای از نسل شاه سلطانحسین را تاج سلطنت نهادند تا به واسطه او، دیگرانی که مشروعیت مردمی نداشتند به قدرت برسند. در این زمان علیمردانخان بختیاری که عامل این کار بود، خود را وکیلالدوله خواند تا عملاً قدرت اصلی کشور بعد از شاهِ نمادین باشد. کریمخان زند با دریافت خلعت فرمانروایی لرستان و فرماندهی قوای اصفهان، با لشکری مأمور سرکوب سرکشان نواحی غربی شد. در این واقعه، موضوعی که روشن است، عدم ادعای کریمخان بر سلطنت و حتی وکیلالدولهای است. او سرباز بود و در همین سمتِ مجدّدِ سربازی که گرفته بود نیز راضی و خشنود. اگر نقض پیمانِ سهگانهای که در اصفهان میان علیمردانخان، کریمخان و ابوالفتحخان بسته شده بود، رخ نمیداد، شاید مسیر زندگی کریمخان هرگز از نظامیگریِ تابع تغییر پیدا نمیکرد. علیمردانخان که پیمان سهگانه را شکسته، ابوالفتحخان را کور کرده و افرادی از کریمخان را نیز دستگیر کرده بود، انگیزه هجوم کریمخان به اصفهان و تلاش برای انتقام شد. چون علیمردانخان پیش از حمله کریمخان، به سوی فارس حرکت کرده بود، دو لشکر در محل چهارمحال با هم روبرو شدند. انشقاق در لشکر علیمردانخان و رفتار بد و بدعهدیهای او باعث شد که افراد زیادی از لشکرش به کریمخان بپیوندند. علیمردانخان شکست خود و کریمخان توانست حکومت نیمبندی در اصفهان بر پا نمایند. این شروع افکاری بزرگتر در ذهن کریمخان بود امّا پیشینه این افکار و خوانی که او بر آن نشسته بود، بویی از ایران نمیداد.
از این پس، کریمخان زند وارد درگیریهایی داخلی میشود که عمده آنها با علیمردان خان، محمدحسنخان، آزادخان افغان و چند حاکم محلی دیگر است؛ زدوخوردهایی که هیچکدام پا از دایره مجادلاتِ قدرتِ محلی فراتر نمیگذارد. هیچکدام از طرفین، عظمت و شکوهی ندارند که در دل رقیب واهمه ایجاد نمایند. مردم نیز هیچکدام را جدی نمیگیرند چون در نظر عموم، مشتی دهاتی هستند که شهرها را برای مقاصد قومی ویران میکنند بدون آنکه در این این جنگها، تلاشی برای یکپارچه و آباد کردن کشور وجود داشته باشد. اینکه بعد از اسلام اساساً حکومتهای ایلیاتی روی کار آمدهاند نیز خود یکی از دلایل عدم احیای ایران بود که در این بین حکومت صفوی را باید به دلایلی سیاسی استثنا دانست.
کریمخان، اگر چه مرد شجاعی بود، در بسیاری از نبردهای خود شکست خورد و در برابر دشمنان نتوانست سیاست موفقی در پیش گیرد. در باب سیاست خارجه و اندیشهای که در این خصوص داشت، تا کنون هرچه گفته شده است، بیان نیکی و شکوفایی بوده تا او را خردمندی به تمام معنا جلوه دهند. این جلوه دادنها به سبب اهداف سیاسی و اجتماعی خاصی نبوده است که بخواهیم پرده از جعل و مسخِ تاریخی برداریم؛ بزرگترین افتخار خارجی حکومت زندیه فتحِ پرهزینه بصره بود که آن هم اندکی بعد از دست رفت. به طور کلی، آنچه درباره خصوصیّتهای نیک کریمخان وارد تاریخ شده است، عمدتاً مربوط به دوره قاجار میشود و همین موضوع، یکی از کلیدهای بحث درباره وجوه شخصیتی و سیاسی کریمخان است. البته که در متون دوره زندیه نیز از او به نیکی یاد کردهاند، اما در برابر آنچه بعدها نوشته شده است، بسیار ناچیز است. سیاحان و مورخان فرنگی که در دوره قاجار به ایران آمدهاند و در لابهلای یادداشتهای خود از کریمخان به نیکی یاد میکنند، تماماً چیزی را نقل میکنند که در بین راه از رعایا شنیدهاند؛ برخی از این فرنگیان، این موضوع را صریحاً بیان داشتهاند. رعایای نواحی فارس به دلیل بندهنوازیهای بیش از حدی که کریمخان داشت، او را بسیار دوست داشتند و بر همه پادشاهان برتری میدادند (البته در این ابراز علاقهها باید نگاهی هم به کشتارها و بیرحمیهای جنگی او داشت که وجهه دیگری را از خانِ محبوب زند نشان میدهد).
کریمخان زند چنان با لقب وکیلالرعایایی عجین شده است که جزئی از افتخارات او محسوب میشود. امّا انتقادِ اساسی که بر او وارد است دقیقاً از همین نقطه آغاز میشود. پیش از هرچیز باید گفته شود که این لقب هرگز در زمان زنده بودن کریمخان بر او نهاده نشد. وی پیش از رسیدن به قدرت، ملقب به وکیلالدوله بود که داستان دیگری دارد. لقب وکیلالرعایایی را بعدها مردمانِ دوره قاجار به او دادند چون او در عمل وکیل مردم و رعایا بود. او هرگز در قامت یک پادشاه ظهور نکرد و هرگز گستره اندیشه و عمل پادشاهانِ پیش از خود را نداشت؛ مفتون دنبلی به درستی میگوید که او کدخدای ملک بود نه پادشاه.
باری، کریمخان حکمرانی بود که به سبب روستایی بودن، آشنایی چندانی با مناسبتهای سیاسی داخلی و خارجی نداشت. روزگاری که در خدمت نادرشاه میجنگد نیز فضایی برای وی ایجاد نمیشود تا چیزی از این مناسبتها بیاموزد. در زمان به قدرت رسیدن و پس از ساکنِ همیشگی شیراز شدن، باز هم با همان روحیه ایلیاتی به رتقوفتق امور میپردازد. اگر تنها نیمی از خصایص منسوب به او نیز واقعیت داشته باشد، اوضاع فاجعهبار است: شخصی که مالیاتهای زیادی را میبخشد، رعایا را بر نخبگان جامعه برتری میدهد و نوازش میکند و … . همین گشادهدستیها و بندهنوازیهای بیش از حد در باب رعایا، چنان باعث سقوط اقتصاد زندیه شد که ارزش پول آنها در دوره لطفعلی خان، یک دهم ارزش پول دوره صفویه شده بود.
عموم مردم ایران از او به نیکی یاد میکنند چون او رعیتپرور بود. اساساً آن رعیتپروری که مد نظر مردم بوده و هست، عملی است کوتاهمدت در جلب رضایت مردم بدون پشتوانهای خردمندانه و نگاهی بلندمدت. اینکه رعیت فقط برای امروز سیر و راضی نگاه داشته شود، سیاستِ سیاستمدارانِ کوتاهبین است. اما این سیاست بر خلاف آنچه در عمق مشخص است، در ظاهر باعث خشنودی مردم است. یکی از بزرگترین مشکلات مردم ایران، همین تصدیقِ سیاستهای کوتاهمدت است. مردم خود را رعیتی میبینند که باید وکیلالرعایایی پیدا شود که روزی با اهدای قلیان مرصع و روزی با آب و نان خالی آنان را دلخوش کند.
اساسِ ایلیاتیِ حکومت زند، که از تفکری محلی و قومی ناشی میشد، باعث گردید تا مفهومی به نام ایران در نظر و عمل نادیده گرفته شود. در سراسر متون دوره زندیه، حتی یک بار سخن از احیای مرزهای کشور به میان نمیآید و آنچه دغدغه خانِ زند و بعدها جانشینان اوست، حفظ جان و امنیت جغرافیاییِ محدود خود است. عمدهولایات و ایالاتی که در این دوره، خود را تابع حکومت زند میدانند، در عمل و به هنگام پرداخت مالیات، نشان میدهند که هیچ وابستگیای به حکومت مرکزی ندارند چون اساساً حکومتی در مرکز وجود ندارند که به معنای واقعی بتوان آن را حکومت خواند.
شخص کریمخان بعد از استقرار کامل حکومتش در شیراز متوجه میشود که با مردم روستایی و بیتجربه، امور سیاسی و اداری را نمیتوان پیش برد؛ از همین رو دست به تغییر شخصیّتهای اداری و دولتی میزند تا بتواند بهبودی در امور حاصل کند. برای مثال، میرزا عقیل علوی را که وزیر دیوان اعلی بود، عزل میکند و به جای او میرزا محمدجعفر حسینی اصفهانی از دیوانسالاران باتجربه دوره نادری را منصوب میکند. البته کریمخان در ابتدا نمیتواند و یا نمیخواهد دست خوانین ایلات مختلف را از حکومت کوتاه کند. بنابراین، عمده آنان را در امور لشکری مشغول میکند.
چون کریمخان تجربه شاخصی در مملکتداری نداشت و عملاً فرد مهمی که بتواند او را یاری دهد نیز نبود، سعی کرد امور حکومتی خود را بر همان سیاق دوره نادری پیش بَرد. حتی دادوستدها را نیز بر مبنای دفاتر دیوانی دوره نادری تعیین کرد. تلاشهای او در غلبه بر رقبای سرسختی که داشت و موفقیّتهایی که در نهایت به دست آورد، باید او را در ردیف پادشاهان مقتدری قرار میداد که پیشتر وجود داشتند. پادشاهی که در انتهای سرکوبِ رقبا، ابتدای پاسداری از مرزهای کشور را پایهریزی کند، در وجود کریمخان زند حلول پیدا نکرد. کریمخان بعد از جنگ لارستان و ورودش به شیراز، حدود ۱۴ سال از پایتخت خارج نشد؛ گویی مأمنی را که سالها در پیاش بود یافته است. با ورود و استقرار در شیراز، دست به ساختوسازهایی در محوطه شمالی شیراز میزند تا مجموعهای از بازار، مسجد، ارگ و… برای خود بسازد و در آن عمر گذراند.
اینکه مشهور است کریمخان در اداره امور کشوری به سبک سلجوقیان و یا همانند قاجارها از بستگان و نزدیکان خود استفاده کرد، هم تا اندازهای درست است هم دارای ایراد. کریمخان در ابتدای حکومت خود، چه در امور کشوری و چه در امور لشکری از خوانینِ نزدیک به خود استفاده کرد و شاید تصمیمی جز این موجب قطع کمکهای ایلی و خانوادگی به وی میشد. با وجود این از سالهای میانی حکومت خود به بعد، افراد زیادی را عزل نمود و از افراد محلی همان نواحی در اداره امور بهره برد.
امّا ایرادات اساسیِ حکومت کریمخان را که پیشتر گذری بر آنان شد، ذکر میکنیم تا مشخص شود ایرانی که برای احیای آن از سوی صفویه دشواریهای فراوانی متقبل شده بودند، چگونه در دوره زندیه فروریخت و به صورت ملوکالطوایفی درآمد که جز منافع شخصی و ایلی، هیچ رنگی از منابع ملی و جمعی در آن نبود.
درک نکردن کشور به مثابه وطن، درک نکردن ساختارهای حکومتی و تطبیق ندادن خود با جامعه نیمهشهری، پی نبردن به اهمیت و ضرورتِ وجودی نخبگان جامعه در ابتدای کار، پذیرش مناسبات ایلی و اجبار و تعارفات او در به کارگیریِ افراد نالایق، آیندهنگر نبودن در مسائل اقتصادی و سیاستهای بینالمللی و… . این موارد از امهات مشکلات بود. مقایسه زندیه با صفویه به خوبی نشان خواهد داد که چه چیزهایی در احیای مفهوم ایران ضرورتِ رعایت داشت که در دوره زندیه عملاً از بین رفته بود و یا شرایط بازتولیدش وجود نداشت.
آنچه را بعد از دوره زندیه آقامحمدخان انجام داد، به نوعی میتوان احیای ایران نامید اما در این احیا عِرق خاصی به کشور به عنوان وطن وجود ندارد. به هر حال، افولی که در حوزه جغرافیایی و مفهومی از ایران در دوره زندیه اتفاق افتاده بود، چیزی نبود که یک شبه در قاجار برطرف و احیای تام شود. در هر حال، ضرورتی را که آقامحمدخان قاجار به هر شکلی در حفظ تمامیّت ارضی کشور میدید، کریمخان ندید. گویی دغدغه کریمخان خلاصی از دست مخالفان و رقبای داخلی بود و بس. هرگز دوستدار تشکیل یک پادشاهی منظم و منسجم نبود اما آقامحمدخان از ابتدا در چنین فکری بود و طبیعتاً برنامههای نظامی، اقتصادی و دیوانی خود را نیز بر همان اساس میچید. اینکه امروز با افتخار از شخصی به عنوان وکیلالرعایا یاد شود که نمیخواست پادشاه باشد و خود را وکیل مردم میدانست، با نگاه به مفهوم سیاسی و جغرافیایی ایران، چیزی جز نادیده گرفتن احساسیِ تخریبِ بخشی از تاریخ و جغرافیای این کشور نیست. متأسفانه در دوران بعد از زندیه، چون این شیوه مطلوب مردم بود، آنچنان در ذهن انسان ایرانی به عنوان نظامی آرمانی نفوذ کرده است که همواره با ظهور فردی که مدعی گرفتن دست رعایا بوده -یا در دوران جدید با واژگانِ عوامفریبانه و کشاندن قشر درمانده به سمت و سویِ سیاسی دلخواه- تلاشهای مدرن و حتی قانونمند و بلندمدت گروهی از روشنفکران تهدید و تباه شده است. گرایشِ مردم به سوی حکومتهای عوامفریب و رعیتپرور در ایران، بیشتر محصول دوران زندیه است که حتی در تقلیل مفهوم ایران به ولایت، توانست گام بزرگی به عقب بردارد تا منافعِ قومی، شخصی و قبیلهای را بر منافع ملّی ارجحیت دهد. به طور کلی، نابودی مفهوم ایران در پی ارتقای مفاهیم شخصی و قومی و دوری از وجدان و هویت ملی رخ خواهد داد.
(ادامه دارد…)