مقدمه
مقولههای بررسیشده در این نوشتار، علاقمندان را به درک درستتری از تعریف ملت نزدیکتر میکند. به این ترتیب، میتوان به این سؤال کلیدی پاسخ داد که آیا در پهنهٔ جغرافیایی ایران یک ملت وجود دارد یا ایران کشوری چندملتی است؟ تنها پس از پاسخ روشن به این مسئله است که میتوان راهحل درستی برای مسئلهٔ ملی در ایران عرضه کرد. زیرا اگر ملت ایران موجودیت دارد و از حقانیت و هویت حقوقی-سیاسی و جامعهشناختی و تاریخی برخوردار است، در این صورت، انطباق اصل «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» با این کشور، که بعضاً توسط جریان چپ در ایران با استناد به نظرات لنین و استالین مطرح شده است، تنها در چارچوب ملت واحد ایران و یکپارچگی آن موضوعیت و معنا دارد. در ادامه، جنبههای مختلف و حوزههای عملکرد این اصل در کشورهای مختلف را به تفصیل شرح خواهیم داد.
مهمترین ویژگی ایران در بحث مسئلهٔ ملی، توجه به قدمت تاریخی تشکیل دولت است. کشورهایی نظیر ایران، با تاریخ باستانی و برخوردار از یک دولت متمرکز، در جهان کمنظیرند. گمان میکنم ایران اولین کشور پایداری در جهان باشد که دست به تأسیس دولت زده است. تأکید روی این نکته از این جهت شایان توجه است که در شکلگیری نهایی یک ملت، تشکیل دولت در مقام آخرین سنگ گنبد و تجلی نهایی آن است. بسیاری از جامعهشناسان و صاحبنظران، بهدرستی، دولت را «هستهٔ تاریخی-جامعهشناختی » ملت میشمارند. لذا به همان اندازه که دولت در ایران قدمت تاریخی دارد، نطفهبندی ملت ایران و پیدایش عناصر متشکلهٔ آن نیز ریشههای باستانی دارد. بنابراین، با تعریف مکانیکی استالین از ملت، که خود برگرفته از صاحبنظران «اروپا- محور» است و ملت را یک پدیدهٔ نوین میپندارد که با پیدایش و نضج سرمایهداری در اروپای غربی پا به منصهٔ ظهور گذاشته است، نمیتوان و نباید پدیدهٔ پیدایش ملتهای باستانیای نظیر ایران و چین را توضیح داد. احساسِ تعلق به یک ملت و آگاهی و همبستگی ملی، که موجودیت و پویایی هر ملت در گرو آن است، مفاهیمی نیستند که بتوان آنها را به طور مکانیکی در همهجا و هر موردی، محصور در مرحلهٔ سرمایهداری کرد و بر اساس آن مدعی شد پیش از آن وجود نداشتهاند و با استمداد از همین مکتب فکری، چنین پنداشت که در سوسیالیزم، مرحلهٔ ادغام ملتها در یکدیگر آغاز میشود و کمکم رو به زوال میگذارد.
مشخصات و شکلبندی ملت در ایران، از قرنها پیش از پیدایش سرمایهداری آغاز شده و بهتدریج شکل امروزین خود را گرفته است.
ایرانیان از ورای هزارهها، در اثر نیازهای اقتصادی برای حل معضل آب و شبکههای آبیاری و نیز الزامات برخاسته از سازماندهی مقاومت و دفاع از خود در برابر خطر ناشی از تجاوزات و هجوم خارجیها و نیز لشکرکشی و گشورگشایی دست به تشکیل دولت زدند. احتمالاً در دوران ساسانیان است که قالب اولیهٔ آن ریخته میشود. در این عصر، برقراری وحدت و تمرکز دولت از طریق ایجاد ارتش منظم، پایهریزی دستگاه اداری-دیوانی، تعمیم دین مزدیسنان و آیین زرتشت (چون آیین ملی)، توسعهٔ بازرگانی و برقراری سیستم پولی و مالیاتی واحد، پیدایش آگاهی نسبی به ایرانی بودن و تمایز خود از دیگران (انیران) و شکلگیری ایدئولوژی قومی-ملی، نشانههای مهم و برجستهٔ پیدایش و تکوین ملت ایران است. این نشانههای آگاهی نسبی ملی و پرورش فرهنگ ایرانیت، پس از سلطهٔ اعراب نیز در اشکال گوناگون تداوم مییابد و از بسیاری جهات گستردهتر و پربارتر هم میشود. با سقوط ساسانیان، ایران از حالت بزرگترین قدرت آسیای عصر خود به در آمد و دستنشاندهٔ اعراب شد و شکوه و عظمت خود را پس از دوازده قرن از دست داد. دورههایی بود که در اثر هجوم قبایل تاراجگر، استقلال و تمامیت ارضی ایران بهکلی خدشهدار و هرجومرج و سیستم خانخانی بر کشور مستولی میشد. اما به شهادت تاریخ، همواره از ژرفای تاریکیها و درحالیکه عزا و ماتم ایران را فراگرفته بود، فرزندان خلفی که تجلی وجدان ملی بودند پرچم مبارزه در راه استقلال ایران را برمیافراشتند و مردم را به رستاخیز نوینی دعوت میکردند و با همت عمومی و فداکاریهای شگفتانگیز، اقوام ایرانی استقلال و حاکمیت ملی بربادرفته را دوباره به دست میآورند. سرزمین کنونی ایران محصول چنین تاریخی کهن است، ارثیهای است که از سدهها پیش به ما منتقل شده است. نیاکان ما از همهٔ اقوام و طوایف برای حراست آن قربانیهای فراوان داده و مصیبتهای بزرگی را متحمل شدهاند. کشور ایران طی سدهها جولانگاه و موطن سامیها، ترکها، مغول، تاتارها و ترکمنها بوده است، ولی همهٔ این مهاجمان پس از فرونشستن کشتوکشتارها و پایان ویرانگریها و غارتها، با گذشت زمان و زندگی در این سرزمین و تأثیرگذاری در فرهنگ و سنتها و آداب و رسوم یکدیگر و تأثیرپذیری از آنها، رنگ و بوی ایرانی گرفته و ایرانی شدهاند. فرهنگ مشترک ایرانیان حاصل این درهمآمیزی است. با این حال، شاخصهای قومی، به طور بارزی، در زبان و گویش و هنر و فرهنگ ویژهٔ آنها بر جای مانده است. زیبایی بافت مردمشناختی ایران، درست، در همین وحدتِ در تنوع آن است. بدیهی است که کلمات «ملت» و «میهندوستی»- با معنا و مفهوم و تعاریف امروزی آنها و با بازتابی که در ذهن ما دارند- در قاموس سیاسی تازگی دارند، ولی با مفاهیمی چون ایرانیت و ایرانی بودن که در گذشته به کار میرفته است و یا حب وطن و ایراندوستی منافاتی ندارند و مقاصد و احساسات مشابهی را برمیانگیزند.
نسخهبرداری رهیافتِ مسئلهٔ ملی در ایران نیست
باید توجه داشت که نسخهبرداری رهیافتِ مسئلهٔ ملی در ایران نیست. احساس من این است که بعضی از دوستان متأسفانه به تاریخ ایران کمتوجهاند و در چگونگی مناسبات و پیوند عمیق و یکدلی و یگانگی که میان اقوام و اقلیتهای زبانی-فرهنگی ایرانی وجود دارد درنگ کافی نمینمایند. به نام دموکراسی و رویکرد بهظاهر مدرن به مقولهها، از کشورهای دیگر که کوچکترین سنخیتی با ایران ندارند نسخهبرداری میکنند. از ایران تحت عنوان کشور چندملتی یا کثیرالمله و یا چندملیتی، که معنایی جز تعلق به ملتهای مختلف ندارد و در نهایت به همان کثیرالمله بودن ایران منجر میشود، سخن میگویند.
بدبختانه، این دوستان به پیامدهای نگرانیآور آنچه میگویند عنایت لازم ندارند. اگر چنین چیزی واقعیت داشته باشد و یا اگر کسی بخواهد بر این پایهٔ فکری حکم صادر کند، به ناچار باید به قابل انطباق بودنِ اصل «حق ملتها در تعیین سرنوشت خویش» و یا اصل «هر ملت، یک دولت» در ایران رضایت دهد؛ رویکردی که به ناچار میباید حق جدایی برای هریک از این «ملت»ها و «ملیت»ها و برپایی دولت مستقل را، به تعداد مدعیانِ آن، به رسمیت بشناسد؛ یعنی گام گذاشتن در زمین لغزانی که زمینه را برای پارهپاره شدنِ ایران فراهم خواهد ساخت. برای تعمق بیشتر، من این یاران را به مطالعهٔ دوبارهٔ تاریخ نه چندان دور میهنمان دعوت میکنم. چه حکمتی است که در ۵۰۰ سال گذشته، همهٔ سلسلههای پادشاهی که هرکدام به قوم خاصی تعلق داشتهاند، هرگز به فکر تشکیل دولت قومی-زبانی خاص خویش نیفتادند و همواره اولین هدفشان تأمینِ وحدت سرتاسری ایران و ایجاد دولت واحد ایران بوده است؟ چه رمزی در این نهفته است که صفویه از اردبیل به پا میخیزد و شاه اسمعیل تا پایش به تبریز میرسد خود را پادشاه ایران میخواند نه آذربایجان؟ و اولین اقدامش جنگ با ترکهای عثمانی میشود؟ و خود وی و جانشینانش به خاطر تمامیت ارضی و استقلال ایران با ازبکها و باز با تُرکهای عثمانی به نبرد برمیخیزند؟ چگونه است که صفویهٔ آذریتبار، بدون دودلی، پایتخت خود را از اردبیل به تبریز و از آنجا به قزوین و سرانجام به اصفهان منتقل میکند و شاه عباس از اصفهان است که نصف جهان میسازد نه از اردبیل یا تبریز؟ و تمام هموغم او سرافرازی ملت ایران است نه یک ایالت و قوم خودی؟ رفتار و هنجار قبایل افشار و قاجار نیز بر همین روال است. نادرشاه از خراسان و آغامحمدخان قاجار از استرآباد برخاستند و در تاریکترین لحظات تاریخ ایران، تا دم مرگ در راه استقلال و برای حفظ تمامیت ارضی ایران جنگیدند. عجبا که قاجار نیز تهران را پایتخت خود قرارمی دهد و دچار وسوسهٔ محلیگری و قومگرایی نمیشود! کریمخان زندِ لُرتبار پایتخت خود را شیراز قرار میدهد نه بروجرد. چرا خود را وکیلالرعای ایران میخواند نه لرستان؟ پاسخ همهٔ اینها بیگمان در احساس تعلقشان به ملت ایران است. مردان بزرگ ما، علیرغم هویت قومیشان، خود را متعلق به ایران میدیدند نه به یک قوم بهخصوص. پس چگونه یاران این واقعیت را نمیبینند که رشتهای نامرئی فردفردِ ما را به ملت واحد ایران پیوند میدهد و جدایی از هم را ناممکن میسازد؟ شاید نیازی به گفتن نباشد که ارزیابی من از این شاهان، در چارچوب بحث مسئلهٔ ملی و سرگذشت ملت ایران است نه داوری دربارهٔ نحوهٔ حکومتمداری آنها که پر از ظلمها و ستم بود و خود داستان غمانگیز دیگر است. یک عنصر نامرئی و اسطورهای در تکوین یک ملت نقش دارد که به سادگی قابل لمس و قابل بیان نیست. زیرا ملیت، یعنی تعلق به یک ملت، از ورای احساساتی که نشان میدهیم بروز میکند. عاطفه و احساسات را میشود درک کرد، اما قابل لمس و اندازهگیری نیستند. ایرانیت و ایراندوستی در تکتک ما وجود دارد و همان عاملی است که، علیرغم اختلافات گوناگون، همبستگی ملی و پیوند درونی ما ایرانیان را مستقل از تعلق به هر قوم و تباری و از هر کیش و مسلکی، فارغ از تعلقات طبقاتی و گرایشهای سیاسی و باورهای دینی، پرورش داده است.
بیتوجهی به این واقعیتها و تصور ایران به گونهٔ کشوری چندملتی و چندملیتی که گویی به زور زیر سقف ایران نگه داشته شدهاند و سخن گفتن از حق این «ملت»ها و «ملیت»ها برای جدایی و تشکیل دولتهای خودی به نام دموکراسی، رویکردی انتزاعی و غیرواقعی به مسئلهٔ ملی در ایران است و عواقبی بهغایت هولناک دارد.
رویکرد نظریهپردازان مارکسیسم نسبت به مسئلهٔ ملتها
جهتگیری سیاسی نظریهپردازان مارکسیسم، همواره، با ایدئولوژیهای جهانوطن و انقلاب جهانی پرولتری همساز بوده است. اندیشههای آنها مرز و سرحد نمیشناخت. آنها چارچوب ملت واحد و دولت واحد را که در مرحلهٔ سرمایهداری به همگونترین و رساترین شکل خود در اروپا تکامل یافته بود، پدیدهای گذرا تلقی کرده و خاص ایدئولوژی بورژوازی میدانستند. از این جهت، ناسیونالیسم را چون مانعی در برابر پیشرفت انقلاب پرولتری میدیدند و با بدبینی و بیاعتمادی به آن مینگریستند. هرجا به این مقوله میپرداختند با بار منفی همراه بود، به نحوی که مارکس و انگلس نگران غلتیدن کارگران، بهویژه کارگران انگلستان، در امواج قوی ملیگرایی حاکم بر قرن نوزده و کدر شدن شعور طبقاتی آنان بودند و از آن بیم داشتند که قوام احساسات ملی مانعی در راه انقلاب پرولتری بینالمللی باشد. از این رو، لنین در تأیید و تفسیر نظریهٔ «مانیفست» گفته بود: «جنبش سوسیالیستی نمیتواند در چارچوب قدیمی میهن پیروز شود.» طنز تاریخ را بنگر که درست سه سال بعد از این گفتار، آنچه به نام جنبش سوسیالیستی در جهان پیروز شد، درست در چارچوب قدیمی میهن آن هم در نمونهٔ روسیه بود! در واقع، تحولات تاریخی نشان دادند که کارگران هر کشور در هر شرایطی میهن دارند و به ملت معینی متعلقاند؛ یعنی با تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم و سنن ملتی که آبا و اجدادشان از بطن آن برخاستهاند پیوند ناگسستنی دارند. میهن نه به بورژوازی، بلکه به همهٔ مردم کشور تعلق دارد و کارگران هم بخشی از آن و ازمؤلفههای تشکیلدهندهٔ ملتاند. در واقع، آنچه را لنین فرهنگ انترناسیونالیسم پرولتری مینامید و اصرار داشت تا کارگران را چنان تربیت کنند که مصالح پرولتاریای جهانی را بر مصالح ملی کشور خودی مقدم بشمارند و در مبارزه با سرمایهداری بینالمللی آمادهٔ بزرگترین فداکاریها در سطح ملی باشند، طرحی ذهنی، تجریدی و خلاف طبیعت کارگران در مقام یکی از گروههای اجتماعی درون جامعه و کشوری معین بوده است.
با علم به گفتههای فوق، اگر چپگرایان استدلال کنند که کشور ایران، نه از ملت ایران بلکه از مجموعهملتها تشکیل میشود و به اصطلاح متداول کثیرالمله است، در این صورت و بنا بر اصل ملیتها، هریک از این ملتها- به تعداد مدعیان آن- حق جدایی و تشکیل دولت ملی خود را دارد و مجاز به اعلام استقلال سیاسی و تأمین حاکمیت ملی خویش است. پیامدهای سیاسی سرنوشتسازی که از نتیجهٔ چنین برداشتی از موضوع به دست میآید، برای آیندهٔ کشورایران قابل انکار نیست. در گذشته، کار مارکسیستهای ایرانی آسان بود، زیرا یک مرجع بیشتر نداشتند؛ تعریف استالین را مدنظر میگرفتند و چشمبسته و جزمگرایانه به کار میبستند. اینک بایستی کار را با انتقاد از مارکسیسم ایرانی آغاز کنیم تا ذهنشان از قید و تنگناهای ایدئولوژیک آزاد شود، زیرا خمیرمایهٔ بسیاری از کجاندیشیها و خطاهای بینشی جریان چپ ایرانی که بعضاً از همین منظر به خطا رفته، از جمله در غائلهٔ پیشهوری و قاضی محمد در آذربایجان و مهاباد، از همان جاست. بنابراین، ضرورت دارد تعریف استالین از «ملت» نقد و رد شود و ذهن مارکسیسم ایرانی از رسوبات آن پالوده گردد.
تعریف استالین از ملت
استالین، به توصیهٔ لنین، رسالهٔ معروف مارکسیسم و مسئلهٔ ملی را در اواخر سال ۱۹۱۲ و اوایل ۱۹۱۳ در وین به رشتهٔ تحریر درآورد. این نوشته برای اولین بار در سال ۱۹۱۳ در شمارههای سوم تا پنجم مجلهٔ بلشویکی پروسوچینه، تحت عنوان «مسئلهٔ ملی و سوسیال دموکراسی»، منتشر و در چاپهای بعدی (۱۹۱۴، ۱۹۱۹ و…) با همان عنوان اولی تجدید چاپ شد. دربارهٔ همین نوشته استالین است که لنین در نامهای به ماکسیم گورگی (نیمهٔ دوم فوریهٔ ۱۹۱۳) بشارت میدهد: «اینجا ما گرجی قابل تحسینی داریم که اینک پس از جمعآوری همهٔ اسناد اتریشی و غیره، دست به تدوین مقالهای عالی برای مجلهٔ پروسوچینه زده است.» لنین در مقالهٔ «برنامهٔ ملی حزب سوسیال دموکرات روسیه» که در شمارهٔ ۳۲ مجلهٔ سوسیال دموکراسی در دسامبر۱۹۱۳ منتشر شد، بار دیگر به مقالهٔ استالین اشاره میکند و بر اهمیت آن در پایهریزی برنامهٔ ملی سوسیال دموکراتها تأکید میکند و مینویسد: «در این اواخر، در ادبیات تئوریک مارکسیستی، این وضع و پایههای برنامهٔ ملی سوسیال دموکراتها اعلام شده است (در اینجا لازم است در رأس همه، مقالهٔ استالین ذکر شود).» از مجموعهٔ نوشتهها و احکام لنین چنین برمیآید که او نه تنها شخصاً تعریفی از ملت نداده، بلکه از لحن تمجیدآمیزش پیداست که عملاً تعریف استالین را پذیرفته است. استالین ملت را چنین تعریف میکند: «ملت اشتراک تاریخاً شکلیافته و پایداری از زبان، سرزمین، زندگی اقتصادی و ساختار روانی است که در اشتراک فرهنگی تجلی مییابد.» برای دریافت سادهتر و بهتر تعریف بالا، تعریف جامع دیگری از استالین را میآوریم که شانزده سال بعد از آن ارائه داده است: «ملت عبارت از همبودی (جماعت) انسانی پایدار و تاریخاً شکلیافتهای است که بر اساس اشتراک در چهار مشخصهٔ اساسی پدید آمده است: اشتراک زبان، سرزمین، زندگی اقتصادی و ساختار روانی که در مشخصات مشترک فرهنگ ملی بیان میگردد».
استالین در مقالهٔ «مارکسیسم و مسئلهٔ ملی» چند حکم اساسی و تکمیلکنندهٔ دیگر به تعریف خود اضافه میکند که اجزای جداییناپذیر آناند. بلافاصله، بعد از تعریف اول، چنین قید میکند: «لازم است تأکید شود که هیچکدام از نشانههای قیدشده، بهتنهایی، کافی برای تعریف ملت نیست. بالاتر از آن: نبود حتی یکی از این نشانهها کافی است که ملت دیگر ملت نباشد.» در جای دیگر تأکید میکند: «فقط جمع این نشانهها با هم ملت را به وجود میآورد.» حکم مهم دیگری که لنین نیز در نوشتۀ «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» گسترش میدهد این است که استالین ملت را پدیدهٔ ویژهٔ مرحلهٔ سرمایهداری رو به تعالی میداند و چنین میگوید: «ملت، به طور ساده، مقولهای تاریخی نیست بلکه مقولهٔ تاریخی مرحلهای معین، یعنی مرحلهٔ سرمایهداری رو به تعالی است.» ما پیشتر نشان دادیم که لنین با حرکت از این حکم و اساساً درکِ انترناسیونالیستی انتزاعی خود، سرنگونی سرمایهداری و استقرار سوسیالیسم را آغاز مرحلهٔ ادغام ملتها در یکدیگر و زوال ملت میدانست.
کمبودها و ایرادات تعریف استالین
قبل از هرچیز، نقص بنیادی و اساسی تعریف استالین در بسته بودن و تصلب و عدم انعطاف سیستمی است که ارائه میدهد. در تعریف استالین از ملت، همزمانی و با هم بودنِ عناصر بهکلی متفاوت و نامتجانسی چون سرزمین (لایتغیر و ساکن) و فرهنگ و زبان (تغییرپذیری بسیار کند و از ورای سدهها) در کنار عناصری چون صورتبندی اقتصادی-اجتماعی (نسبتاً پویا و متغیر) و آن هم محدود به یکی از آنها، یعنی سرمایهداری، همچون شرایط ضروری و بیقیدوشرط ملت بودن ذکر شدهاند. عدم انعطاف در این تعریف تا حدی است که، چنانچه در بالا از او نقل کردیم، نبودِ حتی یکی از این نشانهها کافی است که ملت دیگر ملت نباشد! تاریخ معاصر، حتی در حیات وی، در نمونههای فراوانی نقاط ضعف این تعریف و ناپیگیری آن را نشان داد. با تعریف استالین، قاطبۀ کشورهای مستعمرهٔ سابق موجودیت ملی نداشتند، زیرا تعداد بسیار اندکی از آنها در لحظهٔ دستیابی به استقلال ملی، این چهار شرط و همۀ این نشانههای الزامآور را یکجا حائز بودهاند. قبل از هر چیز، قاطبهٔ آنها فاقد زبان مشترک بودند. روستو در دائرهالمعارف علوم اجتماعی قید میکند: اگر نقشهٔ مربوط به زبانشناسی جهان را با مرزهای سیاسی آن در سالهای دههٔ شصت مقایسه کنیم، درمییابیم که این دو نقشه تقریباً تنها در مورد بیست کشور انطباق پیدا میکند که بیشتر آنها در اروپا قرار دارند. تقریباً در نیمی از کشورهای جهان، کمتر از هفتاد درصد مردم به یک زبان سخن میگویند و در یک چهارم کشورهای جهان اکثریت زبانی وجود ندارد. در هندوستان، به یک حساب، بیش از ۲۰ زبان رسمی و بیش از ۲۰۰ لهجه و به حساب دیگر، ۶۹ زبان رسمی و بیش از ۵۰۰ لهجه وجود دارد! با تعریف استالین، یا ملت هند وجود نداشته و حالا هم وجود ندارد یا باید به دهها قطعۀ کوچک تقسیم بشود. نمونههای ایران و اندونزی و سوئیس و بسیاری از کشورها را میتوان بدان افزود. اساساً، کمتر نمونهای در جهان میتوان یافت که در آن، ملت و دولت ملی بر پایهٔ قوم واحدی تشکیل شده باشد. ملتها و دولتهای ملی معمولاً از چند قوم و اختلاط آنها به وجود آمدهاند. حتی ملت فرانسه که معمولاً جزو نمونههای ملتهای یکدست به شمار میآید، لااقل اختلاطی از سلتها، ایبریها و ژرمنهاست. ملت کنونی ایران حاصل درهمآمیزی اقوام متعدد آریایی، آزیاتیک، ترک و سامی است. اقوام ساکن ایران در طول سدهها و هزارهها در فراز و نشیبهای تلخ و شیرین با هم جوش خورده و ملت ایران را به وجود آوردهاند. هنوز هم اثرات این رنگارنگی در ترکیب و سیمای قومی ایران، رنگ و نشان خود را در زبان و فرهنگ مردم این مرز و بوم بر جای گذاشته است. وجود آذربایجانیها، بلوچها، ترکمنها، کردها و نیز تبرستانیها، گیلکها و تالشها، لرها و عربهای ایرانی خلیج فارس و خوزستان (که در حملۀ عراق به ایران، جانانه از میهن خود در برابر مهاجمان عرب به دفاع برخاستند) تبلور آن است. آن شمای شستهرفته با چارچوب خطکشیشدهٔ منظم را در جای دیگری جز در آزمایشگاه ذهنی استالینیها نمیتوان سراغ گرفت.
در تکتکِ نشانهها و مختصاتی که استالین مطرح ساخته است، اشکال و ایراد مشاهده میشود. مثلاً میبینیم از سویی در جهان، ملتهای چندزبانی و مرکب از چند دین و مذهب و قوم وجود دارد و از سوی دیگر، کشورهایی در آمریکای جنوبی میبینیم که به یک زبان سخن میگویند (جز برزیل)، ریشهٔ قومی تقریباً مشترکی دارند، سرزمینشان به هم پیوسته است و از درجهٔ رشد اقتصادی مشابهی برخوردارند، اما ملت واحدی تشکیل نمیدهند. آلمان و اتریش، جز اختلاف در لهجه، همهٔ نشانههای چهارگانهٔ استالین را با هم دارند. اتفاقاً، لهجهٔ پروسیها به مراتب به اتریشیها نزدیکتر است تا به سایرنقاط آلمان! از آن سو، در کشور سوئیس به سه یا چهار زبان پیشرفته و زنده صحبت میشود و چندین گروه مختلف قومی در آن به سر میبرند، ولی با ارادهٔ واحد و رضای عمومی، ملت سوئیس را به وجود آوردهاند. در بخش مهمی از افغانستان و تاجیکستان و ایران، بخش قابل توجهی از مردم به زبان دری صحبت میکنند و از فرهنگ و دین و حتی تاریخ مشترکی برخوردارند، ولی سرنوشتْ آنها را از هم جدا کرده و اینک به صورت ملتهای متمایزی دولتهای خود را تشکیل دادهاند. در همان حال، مردم ایران به چند گروه اصلی و کاملاً متفاوت زبانی سخن میگویند، ولی سرنوشت مشترک از ورای هزارهها، احساس عمیق همبستگی ایرانیت و تعلق به ملت ایران را در میان آنها برانگیخته است. ارنست رنان میگوید: «زبان دعوت به وحدت میکند، اما مجبور به آن نمیکند… در انسان چیزی مافوق زبان وجود دارد که آن هم ارادهٔ اوست.» اراده به زندگی با هم و متحد شدن در برابر بیگانگان و برای کارهای بزرگ بر بستر تاریخ. نگاهی به احوال ملتهای گوناگون نکتهٔ جالبی به نمایش میگذارد که بهکلی سیستم استالینی تعریف ملت را به هم میریزد، زیرا دیده شده است که احساس ملی، همبستگی ملی و آگاهی از هویت خویش برای ملتها میتواند به اتکای حتی یک عامل، چون زبان و فرهنگ یا مذهب یا عامل دیگری برانگیخته شود و جنبش ملی برای تعیین سرنوشت و تشکیل دولت ملی به اتکای آن برپا شود. در بسیاری از کشورهای مستعمره، همین عامل سلطهٔ بیگانه، بهتنهایی، محرک اصلی بیداری احساسات ملیگرایانه و انگیزهٔ واقعی مبارزهٔ مردم برای دستیابی به استقلال ملی و تشکیل دولت ملی بوده است، درحالیکه این کشورها از نظر اقتصادی در مراحل ماقبل سرمایهداری، متشکل از قبیلهها و طوایف مختلف و به طریق اولی، فاقد زبان مشترک و دیگر عناصر الزامی مندرج در تعریف استالین بودهاند. در الجزایر، مردم به چند زبان و گویش سخن میگفتند. حتی گویش محاورهای متداول عرب برای مردم مراکش و مصر و لبنان قابل فهم نبود. ۱۲۵ سال سلطهٔ استعماری حافظهٔ تاریخی مردم را کور کرده بود. کودکان الجزایری به جای تاریخ کشورخود، تاریخ فرانسه را، آن هم به زبان فرانسه، میآموختند. به همین خاطر، مردم از تاریخ خود بیخبر بودند. جبههٔ آزادیبخش ملی برای برانگیختن احساسات ملی و جلب تودههای دهقانی و ایجاد هویت الجزایری و فرهنگ ملی، از مذهب چون عامل اصلی تمایز مردم مسلمان از فرانسویهای مسیحی اشغالگر استفاده میکرد. جدایی پاکستان از هندوستان اساساً بر محور مذهب بود. بنگلادش و بنگال غربی صرفاً بر پایهٔ اختلاف مذهب از هم متمایزند. میدانیم که در مراحل معینی از تاریخ ایران میخواستند با زور و خشونت، زبان عربی را بر ایرانیان تحمیل کنند، رادمردان ملی و استقلالجوی ایرانی در شرق کشور که دورتر از مرکز خلافت بود، زبان دری (فارسی دری) و احیای خاطرههای پرافتخار تاریخ نیاکان خود را چون ابزارهای مؤثری در دستان باکفایت خود قرار دادند و برای مقابله با تشبثات حاکمان عرب و بیداری وجدان ملی و حفظ هویت ملی به کار گرفتند. مذهب شیعه نیز در دورهها و برشهایی از تاریخ ایران، برای تمایز ایرانیان از اعراب یا عثمانی چنین نقشی داشته و به طورعینی نقش ملی ایفا کرده است، گو اینکه اساس ایدئولوژی اسلامی با ملیگرایی ناسازگار است. ناگفته نماند که در زمان صفویه، تعصبات افراطی شیعیگری آنان، بهویژه هنگام سلطنت شاه اسماعیل و شاه طهماسب اول، پیامدهای منفی و مخربی داشت و به تمامیت ارضی ایران صدمات جدی وارد کرد. به این نمونهها میتوان موارد متعدد دیگری از تاریخ ملتها را افزود که هرکدام به نحوی سستی پایهها و غلط بودن تئوری استالینی از ملت را به ثبوت میرساند.
چرا فدراسیون اقوام برای ایران نامناسب و زیانبار است
شکل حکومت فدراتیو با واقعیت ایران سازگار نیست،
زیرا از نظر تاریخی، فدرالیسم به مثابهٔ شیوهٔ حکومتمداری معمولاً هرجا مطرح شده، هدف و انگیزهای جز رسیدن به یگانگی و دولت واحد نداشته است و همواره از سوی واحدها یا ایالتهای جدا از هم و مستقل و حاکم ( souverain) انتخاب شده است
که به دلایل و انگیزههایی تصمیم به یکی شدن گرفتهاند، با این آمال که سرنوشت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی خود را در یک روند تاریخی و در زمان، به هم پیوند دهند و به دولت واحد برسند. نادرند کشورهایی که راهحل فدراسیون را با انگیزهٔ حل «مسئلهٔ ملی» یا به عنوان مناسبترین شکل دولت برای برقراری دموکراسی اتخاذ کرده باشند.
بنا به تعاریف حقوق بینالملل، دولت فدرالْ جامعهٔ سیاسی مرکب از کشورهای کوچکتر است و هدف اساسی آن همگون کردن و مستحیل ساختن دولتهای عضو در قالب کشوری نوین است. دولت فدرال پویشی از تفرق به تجمع و از پراکندگی به وحدت است. ایالات متحدهٔ آمریکا از اتحاد سیزده دولت مستقل به وجود آمد. دولت سوئیس شکل فدرالی خود را از سال ۱۸۴۸، از اتحاد کانتونها اتخاذ کرد. اتحاد فدراتیو آلمان ناشی از اتحاد دولتهای پروس و باویر و ساکس و ورتمبورگ بود. جمهوری فدراتیو یوگسلاوی و اتحاد شوروی و سایر نمونهها نیز انگیزه و سرگذشت مشابهی داشتهاند. دستیابی به وحدت سیاسی و تشکیل دولت واحد مرکزی، که غایت همهٔ راهحلهای فدراتیو میباشد،
قرنهاست که در ایران تکوین یافته و شکل گرفته است. تشکیل دولت واحد در ایران، به طور عینی، دستاوردی مترقی و فرجام یک روند طولانی در پیکار برای پایان دادن به سیستم خانخانی و ملوکالطوایفی است.
در واقع، فدراسیون اقوام در ایران در وضعیت جغرافیای سیاسی کشور، در لحظات بحرانی و ضعف حکومت مرکزی، میتواند استقلال و تمامیت ارضی ایران را دچار مخاطره نماید. کافی است نگاهی به تحریکات دائمی کشورهای همسایه در گذشته و حال بیفکنیم و تاریخ هفتاد سال اخیر ایران را ورق بزنیم.
دولت غیرمتمرکز و چگونگی آن
شیوهٔ کشورداری غیرمتمرکز در ایران به قدمت تاریخ مدون آن است. ساتراپها در زمان امپراطوری هخامنشیان، شهریاران به هنگام اشکانیان (با دو مجلس که حدود اختیارات پادشاه را تا حدی کنترل میکردند)، مرزبانان در دورهٔ ساسانیان و سیستم ممالک محروسه از اواخر صفویه تا انقراض سلسلهٔ قاجار نمونهها و اشکال مختلف آن است؛ با این ویژگی که انواع اینگونه ساختارهای غیرمتمرکز همواره در چارچوب یک دولت مرکزی با پادشاهان کموبیش قدرقدرت در مرکزیت آن توأم بوده است. بیگمان، دولت غیرمتمرکز بر اساس اعطای اختیارات نسبتاً وسیع به همهٔ ولایتها در تصدی و ادارهٔ امور داخلی و محلی، مناسبترین ساختار دولتی در شرایط ویژهٔ ایران است.
منظور از عدم تمرکز و خودگردانی در امور محلی، تضعیف دولت مرکزی و یا به معنی برگشت به دوران خانخانی و ملوکالطوایفی نیست، بلکه تأمین بهترین شرایط رشد موزون مناطق مختلف کشور و گسترش دموکراسی است؛
در عین حال، در بافت قومی ایران، اقدامی در جهت خواستهای به حق آنها و تقویت روح تفاهم و دوستی و همبستگی میان مؤلفههای مختلف متشکلهٔ ایران است. گذار از نظام استبدادیِ ریشهدار کنونی به سوی جامعهای آزاد و دموکراتیک که در آن شهروندانِ آگاه امور خود و کشور را به دست گرفته باشند، یکباره امکانپذیر نیست و زمان میخواهد. بنابراین، در گذار از رژیم بهغایت متمرکز کنونی برای تحقق ساختار دولتی غیرمتمرکز و تأمین مشارکت مردم در امور خود، میباید با احتیاط عمل کرد و گام به گام پیش رفت. از جمله، از این منظر، میباید از ارائهٔ طرحهایی نظیر فدرالیسم که مغایر با واقعیتِ عینی و سیاسی-اجتماعی کنونی کشور است پرهیز کرد.
پانوشت
۱. امیرخسروی، بابک. «درنگهایی دربارهٔ اقوام ایرانی و ساختار دولتی آینده»، وبسایت شما، ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶۵.
۲. ــــــــــــــــــــــــــــ. «مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران»، نشریهٔ راه آزادی، فروردین ۱۳۷۱.