در کشاکش آرمان و خرد
در کوران انقلاب ملّی ۱۴۰۱ در پاسخ به کسی که پرسیده بود ویژگی این نسل چیست و چرا هر کنش و واکنش اینان ما را انگشتبهدهان به شگفتی وا میدارد، پاسخ دادم آنان بومیان جهانی هستند که ما تازه در میانسالی به آن کوچیدهایم، بومیان جهان دیجیتال. اگر ذهن ما را بتوان با تلفنهای آنالوگ شمارهگیر همانند گرفت، ذهن آنان اسمارتفون تاچاسکرین است.
این همسنجی چندان هم بیراه نبود، از یاد نبریم که تلفنهای هوشمند زیست اجتماعی انسان خردمند[۱] را از بیخوبُن زیرورو کردند و میتوان دهههای تا کنونی هزارهٔ سوم را به پیش و پس از پیدایش آنها بخش کرد. بیشتر همسالان من تازه در دههٔ چهارم یا پنجم زندگی با این پدیدهٔ شگفت آشنا شدند، یعنی دستکم یک تا دو دهه پس از پایان روند بالش و برآیش نورونهای[۲] مغزشان. اگر نسل زد ایرانی را همان «دهههشتادیها» بدانیم، آنگاه خواهیم دید که برآیش نورونی اینان درست در همان سالهایی انجام پذیرفته که تلفنهای هوشمند بخشی جداییناپذیر از زندگی روزانهٔ مردم جهان شده بودند (آیفون ۱۳۸۶ و اندروید ۱۳۸۷). برآیش یاختههای عصبی ولی کارکردی بسیار فراتر از پیوندهای عصبی برای اندامهای حسی، ایستایی و جنبشی دارد و ما فرآیند شکلگیری مَنش خود را نیز وامدار این برآیش هستیم؛ در بازهای کمابیش ۲۵ساله آنچه بدان «شخصیت» میگوییم پدید میآید و «منِ» ویژهای برای ما میسازد که به هیچ «منِ» دیگری نمیماند. درست در همینجا است که ویژگی نسل زد نمود بیرونی خویش را مییابد، شخصیت نسلهای پیشین در بهترین حالت در جهان اینترنت و رایانههای رومیزی برآمده بود و منش دهههشتادیها در جهان تلفن هوشمند، ابزاری که یکی از برترین راهگشایان دموکراتیزاسیون جامعهٔ انسانی بوده است[۳].
بدینگونه نسل زد در سپهری بالید که حاکمیت همه درهای آشنائی با جهان مدرن را بر روی او بسته بود و رسانههایش به ستایشگران پادارزشهای جهان کهن، جهانی که محمد و علی و حسن و حسین و زینب و فاطمه و سکینه و امکلثوم چهرههای آرمانی آن بودند، فروکاسته شده بودند. از سوی دیگر، اگر میانگین سنی مادران و پدران این نسل در هنگام زاده شدن آنان ۲۵ سال باشد، با نسلی روبروییم که در دههٔ ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۵ چشم به جهان گشوده است. نسلی که به هنگام انقلاب اسلامی یا کودکی خردسال بوده و یا تازه ۷ سال پس از آن پای در جهان ایرانی نهاده و اینچنین برآیش نورونی خود را در سالهای جنگ، درگیریهای خیابانی، اعدامهای گسترده، اعترافهای تلویزیونی، شکنجهٔ مردم در خیابانها (شلاق تعزیر) و چنین تبهکاریهایی تجربه کرده است. ولی آنچه برای ما در این بررسی از جایگاه ویژای برخوردار است، همانا برآیش نورونی پدران و مادران نسل زد در پیوند با رسانهها است.
کمابیش از سال ۱۳۶۰ داشتن نوار کاست در فهرست «اشیاء ممنوعه» جای گرفت، و در پی آن با دارندگان دستگاه ویدئو[۴] همچون بزهکاران و با فروشندگان کاستهای ویدئو همچون قاچاقچیان رفتار شد. گام بعدی مافیای اشغالگری که اکنون بر ایران فرمان میراند، ستیز با بشقابهای ماهواره[۵] در بیرون و گیرندههای آن در درون خانههای ایرانیان بود. در این میان تنها رسانهای که از راه آن میشد اندکی از رخدادهای جهان آگاه شد، رادیوی موج کوتاه بود، که آنهم با انبوه پارازیتهایی که بر روی برنامههایش افکنده میشد، بیشتر در میان نسل پیشین (پدربزرگها و مادربزرگهای نسل زد) خریدار داشت. نسل زد در دامان پدران و مادرانی چشم به جهان گشود که برآیش نورونی و پیکرپذیری منش آنان در بیخبری از جهان و وابستگی به رسانههای ایدئولوژیک رژیم اسلامی انجام یافته بود. ژرفترین آسیبی که در این رهگذر نسل پرورندهٔ دهههشتادیها بدان دچار شد، ناتوانی و درماندگی در برابر اقتداری بود که سایهٔ شوم خود را بر سرتاسر ایرانزمین گسترده بود، اقتداری که از کودکستانها آغاز میشد و دامن هراسناک خود را تا دانشگاه و دیرتر کار و شغل فرامیگسترد. نسل زد در دامان چنین پدران و مادرانی بالید، در دامان کسانی که خود هم قربانی اقتدارگرائی بودند و هم گسترانندهٔ آن. کسانی که بهجای درافتادن با اهریمنانی که زندگی را بر آنان تباه کرده بودند، چراغ در دست گرفته بودند و در لشکر آدمخوارگان دیوی را میجُستند که بتوان در عبای او آویخت، آنان برای آیندهٔ خود چیزی فراتر از گزینش میان «بد» و «بدتر» نمیدیدند.
ولی اقتدار درست همان چیزی بود که نسل زد آن را برنمیتافت. این نسل همزمان در دو میدان سپاه آراسته بود و هم بر نسل قربانی پیشین و هم بر فرمانروایانی که جای تازیانههایشان بر جان و روان آن نسل قربانی فرونشسته بود پرچم برافراشته بود. قربانیانی که اگرچه خود در نبرد با سرکوبگران خویش بارها بهپاخاسته بودند، ولی بخش بزرگی از تباهیهای آنان را نیز در درون خود میپروردند. اینچنین بود که عمّامهپرانی به نمادی برای شورش در برابر کهنترین و سهمناکترین نماد اقتدار در تاریخ ایران فرارُست؛ روحانیت شیعه تنها یک نهاد دینی به مانند واتیکان نیست، آخوندهای شیعه در سدهٔ پایانی نخستین هزارهٔ اسلامی به ایران کوچیدند و هرگز در این سرزمین بومی نشدند. رفتار آنان با مردم ایران حتا پیش از انقلاب اسلامی هم رفتار یک ارتش اشغالگر با شهروندان بومی بود. در پی انقلاب دستگاه کارآمد دیوانسالاری و خزانهٔ کشور نیز به دست آنان افتاد و بدینگونه آنان هم از ابزار و هم از پول بیشمار برای استوار کردن اقتدار خود برخوردار شدند. ایرانیان دیگر حتا در خانههای خویش نیز از سرکوب در امان نبودند.
نبرد با نسل قربانی شصت و هفتاد ولی رویهای دیگر داشت، نسلی که از همان سالهای کودکی به «نباید»های آخوندهای شیعه خو کرده و با آنها بزرگ شده بود، حتا در پندار خویش نیز نمیتوانست شعاری فراتر از «رأی من کو؟» سر دهد، تا چه رسد به اینکه خواهان دگرگونیهای بنیادینی چون براندازی رژیم اسلامی باشد. زیست دوگانهٔ این نسل که در آشکار چهرهای، و در نهان چهرهای دیگر داشت، بازآفرینی همان دوروئی و فریبکاری آخوند شیعه بود که از دیرباز چون به خلوت میرفت، آن کار دیگر میکرد. نسل قربانی حتا هنگامی که بر آخوند برمیشورید، تا بُن استخوانش آلوده به مَنش آخوندی بود، تا جایی که برای رهایی از چنگال آخوندی چون خامنهای، دست به دامان آخوندهای دیگری چون خاتمی یا روحانی مییازید. برآیش نورونی و ریختیابی شخصیت این نسل در سپهری که پیشتر ویژگیهای آن را برشمردم، راه به یک روانپارگی نسلی برد و در یک واکنش دفاعی سخن آراسته و زیبا سرپوشی بر اندیشههای زشت و آرزوهای فروکوفته شد.
در پیش روی چنین پسزمینهای نسل زد چارهای جز این نداشت که همزمان با ستمگران و قربانیان بستیزد، اگر رویارویی با آخوند راه به عمامهپرانی و سردادن شعارهایی بُرد که بنیان این نهاد جنایتکار را نشانه رفته بودند، دهههشتادیها پرورندگان خویش را با شعارهایی غافلگیر کردند که نهتنها بیپروا بودند، که از زشتترین واژگان جنسی و جنسیتی بهره میگرفتند، تا آن دوروئی زاهدانه و پاکسخنی فریبکارانه را هم به چالش بگیرند. نکتهٔ برجستهٔ این پدیده ولی این بود که شعارهایی چون «سبزیپلو با ماهی / … سپاهی» یا «نه اینوری، نه اونوری / … تو بیت رهبری» برساختهٔ سرآمدان نسل زد بودند، یعنی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که محمدرضا شاه آن را از روی الگوی MIT امریکا ساخته بود و از آن پُرارجتر آنکه سردادن آنها دختر و پسر نمیشناخت. بهرهجُستن از این شعارها در انقلابی که شعار محوری آن «زن، زندگی، آزادی» بود، بیگمان شگفتانگیز مینماید، اگر که ما بخواهیم برای پیچیدهترین پدیدههای اجتماعی پاسخهای ساده بیابیم. از آنجا که به این پدیده در نوشتاری دیگر پرداختهام، در اینباره سخن کوتاه میکنم[۶].
گذر از آخوند و نیروی هراسناکی که پشت او بدان گرم بود ولی، نیازمند یک پشتوانهٔ فرهنگی-تاریخی سترگ میبود، نیرویی ژرفتر و ریشهدارتر از نیروی ویرانگر دین. اینچنین بود که نشان شیروخورشید بر دست مجیدرضا رهنورد نقش بست و «ایران» همان کوه فرازی شد که جنبش انقلابی میتوانست در سایهٔ آن بایستد. نگاهی گذرا به شبکههای اجتماعی جانباختگان انقلاب ملّی نشان میدهد نسل زد تا چه اندازه از خودآگاهی ملّی برخوردار است و تا به کجا آن را ارج مینهد و آن را سرمایهای بزرگ برای ساخت ایران نوین آینده میداند. از دل همین گنجینهٔ سترگ بود که بر سر مزار یکی از جانباختگان «گیسبُران» فرنگیس در سوگ سیاوش از دل تاریخ و اسطوره بیرون آمد و در اندک زمانی جهان را ـــاز نمایندگان پارلمانهای اروپا و امریکا گرفته تا هنرپیشگان و هنرمندانی چون آنجلینا جولی و ژولیت بینوشـــ را به پیروی از خود واداشت.
در پایان میخواهم بر پایهٔ یک کنش بسیار نمادین، اندازهٔ هوشیاری و خردمندی این نسل را نیز بَررسم:
پیشتر در نوشتهای با فرنام «یک رؤیا در دو بستر، از “ژ. ژ. ئازادی” تا “ز. ز. آزادی”»[۷] به خاستگاه شعار «زن، زندگی، آزادی» و برآیش سیواندی سالهٔ آن پرداختهام. روز ششُم مهر ماه و درست در روزهایی که این شعار در گوشهگوشهٔ ایران و جهان به آسمان برخاسته بود، در دانشگاه پزشکی شیراز پسران شعار «زن، زندگی، آزادی» سردادند و دختران با شعار «مرد، میهن، آبادی»[۸] پاسخ آنان را دادند. در همان ۱۲ روز پس از قتل حکومتی مهسا-ژینا امینی نیروهای ایدئولوژیک، از بازماندگان مارکسیستها گرفته تا جدائیخواهان نژادپرست[۹] و فمینیستهای افراطی و چپِ ووکیست با پشتیبانی رسانههای بیگانه همهٔ تلاش خود را به کار برده بودند تا به بهانهٔ تبار کُردی مهسا-ژینا و با ناشنیدهگرفتن شعارهایی که بخش دوم آنها «جانم فدای ایران!» بود، از یک انقلاب ملّی یک جنبش قومی بسازند و با زنانه-مردانه کردن آن و برساختن یک دوگانهٔ دروغین، آن را مصادره کنند. آن برآیش نورونی پیشگفته به یاری کنشگران نسل زد آمد و آنان شعاری آفریدند که سردادنش زبان ایرانستیزان را بند میآورد. در کمتر از ۴ هفته دانسته شد که نگرانی آنان بیهوده نبوده است:
روز ۲۲ اکتبر همان سال و در بزرگترین گردهمایی ایرانیان برونمرز در برلین، پارچهنوشتهای که ایران را «استعمارگر کردستان» نامیده بود پیشاپیش راهپیمایان بر سر دست گرفته شد و در صحنهای که هیچ نشانی از ایران، نه پرچم شیروخورشید و نه سرود ای ایران در آن نبود، بلندگو به واپسگراترین، نژادپرستترین و ایرانستیزترین چهرهها سپرده شد[۱۰].
شعار «زن، زندگی، آزادی» بیگمان شعاری هم زیبا، هم آهنگین و هم دارای درونمایهای پیشرو است، ولی تاریخ نشان میدهد حتا پیشروترین و انسانیترین شعارها هم میتوانند ابزاری برای گسترش اندیشههای واپسگرایانه و انسانستیزانه باشند. در سال ۱۸۷۳ لورنس دیفنباخ رمان کار [انسان را] آزاد میکند“[۱۱] را به چاپ رساند. دیفنباخ که از پدران قانون اساسی آلمان (۱۸۴۸) و هوادار سرسخت آزادیهای لیبرال بود، در این رمان سرگذشت ماری فون روپاخ، زنی اشرافی را بازگو میکند که برای گذران زندگی ناچار از کار کردن است و از این رهگذر درمییابد که کار تنها برای بهدستآوردن پول نیست و بسیار فراتر از آن به آدمی هم یک کیستی ویژه میبخشد، هم جایگاه او را در جامعه استوار میکند و هم ابزاری برای خودیابی و خودآگاهی است.
۶۰ سال دیرتر تئودور آیکه (Theodor Eicke) فرمانده اساس گزارهٔ «کار آزاد میکند!» را بر سردر اردوگاه داخائو نویساند. شعاری که میخواست شکاف طبقاتی و ناهمسانی میان اشراف و تودهٔ مردم را بردارد و جهانی را بیآفریند که در آن کیستی شهروندان برگرفته از کار آنان و نه در پیوند با خون و تبارشان باشد، ابزاری شد برای یک رژیم دوزخی و انسانستیز، تا شکنجه و کشتار دگرباوران و دگرتباران را به ریشخند بگیرد.
«مرد، میهن، آبادی» مانند واکسنی بود که نگذاشت «زن، زندگی، آزادی» به سرنوشت شعار زیبا و پیشروی «کار آزاد میکند» دچار شود و این تنها یکی از نمونههای برجستهٔ هوشمندی فردی و خردگروهی کنشگران نسل زد بود، در اندک زمانی این شعار نیز در ترانه «برای» شروین حاجیپور همچون باد سرتاسر جهان را درنوردید و پژواکش به آسمان رسید.
اگرچه ایستادگی در برابر مافیای اشغالگر اسلامی از همان نخستین روز پیروزی انقلاب آغاز شده بود و هر نسل در اندازهٔ خویش در گسترش و استواری آن کوشیده بود، ولی این نسل زد بود که با پرهیز از آرمانگرائی نسلهای پیشین و رو آوردن به خرَد خودبنیاد رشتههای انقلابیون را در همهٔ سویهها و رویههای آن پنبه کرد.
انقلاب ملّی ۱۴۰۱ میدان نبرد خردگرایی با آرمانخواهی است، یک ضدانقلاب در برابر انقلاب ۱۳۵۷، با کنشگرانی که نورونهایشان با رشتههای عصبی جهان درهم تنیده است.
[۱]. Homo sapiens
۳. اگر دموکراتیزاسیون را سختافزاری بدانیم که دموکراسی بر بستر آن گسترده میشود، تلفنهای هوشمند از آنجا که دانش بشری را در دسترس همگان مینهند، گامی بزرگ در راستای دموکراتیزاسیون، یا برخورداری یکسان شهروندان از دانش بوده است، از دارا تا ندار و از پیر تا جوان.
۴. قانون «ممنوعیت خرید و فروش دستگاه و فیلمهای ویدئویی» تا سال ۱۳۷۲ پابرجا بود.
۵. قانون «ممنوعیت بهکارگیری تجهیزات دریافت از ماهواره» که در ۲۳ بهمن ۱۳۷۳ تصویب شد، هنوز پابرجا است و لغو نشده است.
[۶]. https://news.gooya.com/2024/07/post-88477.php#disqus_thread
[۷]. https://news.gooya.com/2023/02/post-73052.php
۸. صالح میرهاشمی، سعید یعقوبی و مجید کاظمی در اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ پیش از اعدام این شعار را زیر وصیتنامهٔ خود نشاندند.
۹. این تنها یک اتهام ستیزهجویانه نیست، گذشته از آنکه شعار حزبهای جدائیخواه برگرفته از تئوری «خاک و خون / Blood and Soil» ناسیونالسوسیالیستهای آلمانی است، «حزب دموکرات کردستان» در مادهٔ ۲ اساسنامهاش برای عضویت شرط نژادی «کُرد بودن» گذاشته است.
۱۰. شهاب شیخی از گردانندگان استیج برلین یک سالواندی پس از آن روز نوشت: «ایران یک ایدئولوژی اتنو-نازیستی (فارس-شیعی)، فاشیستی، راسیستی، استعمارگر، اشغالگر و هتروپدرسالار است. هشتگ: ایرانی نباش».
[۱۱]. Lorenz Diefenbach, Arbeit macht frei!