یک گروه واتساپی داریم، ما بچههای ورودی سال ۷۲ رشتهٔ تئاتر در دانشکدهٔ هنر و معماری تهران. در مصاحبهای گفته بودم من به عنوان یک شاعر و نویسندهٔ مهاجر که تبدیل به نویسندهٔ تبعیدی شده، خودم را به وطنم نزدیکتر حس میکنم، به محاسنش و به مصائبش. دوست عزیزی در همان گروه واتساپی به اعتراض نوشت: «چطور انسانی که طناب دار دور گردنش نیست، میتواند حس آن انسانی را درک کند که طناب دار دور گردنش است و هر لحظه ممکن است صندلی زیر پایش کشیده شود…» و بحث به درازا کشید. من از توماس مان مثال آوردم و از کوندرا و ناباکوف و اینکه هیچکدام در شرایط زیستی کشور خود امکان نوشتن شاهکارهایشان را نداشتند و در محیطی آزاد و به دور از سانسور توانستند آثار درخشان خود را خلق کنند. اما آن دوست قدیمی اصرار داشت که خفقان و سانسور، باعث شکوفایی خلاقیت و یافتن مسیرهایی نو برای نوشتن میشود. از آن روز تا به امروز، من بارها صحنهٔ اعدام یک انسان را تجسم کردهام و اینکه زاویهٔ دید نویسندهٔ مهاجر به عنوان ناظر و شاهد آن، چه تفاوتی با زاویهٔ دید یک نویسندهٔ ساکن ایران، به عنوان بازیگر آن دارد. مهمترین فرقش ثبت صحنه، بدون کم و کاست و تحریف، به عنوان یک سند تاریخی است که به خاطر وجود سانسور در کشوری تئوکراتیک، برای نویسندهٔ داخل ایران، غیرممکن به نظر میرسد. مگر آنکه بنویسد و بگذارد در کشوی میزی و آنقدر خاک بخورد تا کی دیکتاتوری دینی که از بدترین نوع دیکتاتوری در جهان است، به پایان برسد که اصلاً به عمر آن نویسندهٔ نگونبخت کفاف میدهد یا نه.
نوشتن حرکتی ضدسلطه است. ضد اسارت و ستمکاری است و در ذات خود اعتراض و عصیان دارد. و اگر غیر از این باشد، به قول احمد شاملو، از اصل هنر به دور است. نمایش است و بی ارزش. اما اگر من یک نویسندهٔ زن ایرانی در تاریخ معاصر نبودم، باز هم نگاهم به ادبیات چنین بود؟ مثلاً اگر یک نویسندهٔ سوئدی بودم، یا کانادایی و یا آرژانتینی؟ قطعاً جواب متفاوت است. زیستن در جامعهای دموکراتیک و آزاد، تجربهٔ زیستی متفاوتی درپی خواهد داشت و آثار نویسندگان مگر غیر از تجربهٔ زیستی آنهاست.
جایی خواندم که از ادبیات مهاجرت به عنوان ادبیات غیررسمی هم نام میبرند. کلمهٔ غیررسمی به نظرم خیلی آزاردهنده و توهینآمیز آمد. چه کسانی باید به ادبیاتی که خارج از زادگاه نویسنده نوشته میشود، رسمیت دهند؟ وزارت باطل ارشاد که تنها کارش سانسور و قصابی آثار است؟ جمعهای ادبی و منتقدان ادبی؟ نویسندگان دیگر که در زادگاه خود مینویسند و یا مخاطبین آثار؟ میگویند آثار بدون مجوز دیده نمیشوند، در دسترس نیستند و مردم خالقان آن را نمیشناسند. درحالیکه سابقهٔ ادبیات مهاجرت در ایران، دستکم به ۸۵ سال پیش میرسد. زمانی که صادق هدایت رمان بوف کور را نه در ایران، بلکه در بمبئی هندوستان منتشر کرد. آیا کسی میتواند ادعا کند که بوفکور جزو ادبیات غیررسمی ایران است؟ اثر ادبی ارزشمند هر کجای دنیا که منتشر شود، راه خودش را پیدا میکند، نه احتیاج به مجوز دارد و نه تأیید ارگان و گروه و شخصی. از هزاران کیلومتر دورتر میآید و مخاطب خودش را مییابد. در تمام این سالها، اگر اثر مهمی نوشته شده، راه به ایران باز کرده است، از آثار رضا قاسمی تا رمان چهارجلدی مهشید امیرشاهی. حتی آن سالهای دور که اینترنت و شبکههای مجازی نبود، کتابها میآمدند این طرف مرز و در زیرزمین کتابفروشیها فروخته میشدند، مثل هر ممنوع دیگری که بود و هست و خواهد بود. حالا که دیگر به واسطهٔ گسترش ناشران فارسی زبان در خارج از ایران و وجود کتابهای الکترونیکی، دسترسی به آثار ادبیات مهاجرت از هر زمان دیگری آسانتر شده است.
یک بار همراه با رادک هاسالیک، مترجم اشعارم به چکی، رفته بودیم سر گور کافکا در قبرستان یهودیان پراگ که در محلهٔ یهودیان قدیمی است و در زمان جنگ جهانی دوم گتوی یهودیانی بوده است که بیشترشان هرگز زنده از آن بیرون نیامدند. دوست نویسندهٔ اهل افغانستانی را همراهی میکردیم که سالهاست در اروپا ساکن است. قبرستان زیباییست با درختان زیرفون کهنسال و بوتههای رز و موگه و نعنا. به قبر خانوادگی کافکا که رسیدیم، آقای رادک گفت: «در زمان حکومت کمونیستها، یکی از میعادگاههای عاشقان آثار میلان کوندرا همینجا بوده است. کتابهای کوندرا که در فرانسه نوشته میشد، پنهانی به چکسلواکی سابق میآمده و رابطها قرارشان سر گور کافکا بوده است. جایی که کمتر شکی برمیانگیخته و معمولاً از نظر مأمورین و امنیتیها و جاسوسها به دور بوده است. من هر زمان که به دیدن آرامگاه کافکا میآیم، حس میکنم الان رابطم میآید و آنطور که کسی متوجه نشود، کتاب جدید کوندرا را از زیر پالتوی ضخیمش درمیآورد و من خیلی سریع و چابک، کتاب را در لای کت زمستانیام قائم کرده و با اضطراب و هیجان اما با دنیایی از ذوق و شوق میروم به خانهام تا همان شب، کلمه به کلمهاش را بخوانم و بسپرم به دست رابطان دیگر» او میگفت تقریباً همهٔ روشنفکران، هنرمندان، رهبران سندیکاها و مردم عادی هر چه از او میآمد را میخواندند، از یادداشت و مقاله تا داستان و رمان. حتی بعضی از آنها دستنویس بوده. از روی آثارش دستنویس میکردند، صدها و هزارها نسخه و به تمام شهرها میرساندند. کوندرا آنقدر خوشبخت بود که در زمان حیاتش، حکومت کمونیستی سقوط کرد و تمامی آثارش در زادگاهش آزاد شد. اگرچه که خودش هرگز به کشورش بازنگشت. من در پراگ زندگی میکنم. چکیهای زیادی را دیدهام که میگویند داستان زندگیشان در دهههای پیش، مصائبی که کشیدهاند و روح شهرشان در آن سالهای خاکستری را بیش از هر نویسندهٔ دیگری در آثار کوندرا دیدهاند. در حالی که کوندرا از سال ۱۹۷۵ دیگر از برنو، زادگاهش در چکسلواکی، به فرانسه تبعید شده بود.
حکومتهای مستند، همیشه فهرست بلندبالایی از موضوعات ممنوعه دارند، خط قرمزهایی که نویسندگان نمیتوانند از آن عبور کنند. برخی از این موضوعات در تمام این کشورها مشترک هستند، اولینش انتقاد از حکومت و رهبرانش، انتقاد از بگیروببندها، اعدامها، و شیوههایی از حکومتداری و کنترل که به مرگ انسانها ختم میشود. روایت قربانیان زنده و مرده، همیشه به کامشان تلخ است. رعبآور است. میخواهند داستان قربانیان جایی روایت نشود، به گوشها نرسد. خوانده نشود. و درست در همین زمان بحرانی و حساس تاریخ است که نویسندهٔ مهاجر ایرانی با دیدن ۴۲ سال سایهٔ تباهی و کشتار، نمیتواند و نباید که از این روایات بگذرد. نمیتواند که رنج و درد مردمانش را سند نکند در ادبیات. کاری که محمود درویش در شعرش با تاریخ و مردم فلسطین کرد. سخت و سنگین است. مصائب دارد. تاوان دارد. تبعیدی میشوی. به حسابت نمیآورند. میخواهند نادیدهات بگیرند. به آثارت میگویند غیررسمی. معمولاً درآمدی از نوشتن نخواهی داشت. در جوایز ادبی راهت نمیدهند. میگویند در جای امن نشستهای و میگویی لنگش کن. میخواهند از اهمیت کارت کم کنند. میخواهند خفهات کنند، گاهی نزدیکترین کسانت. شاید همانجاست که تازه به لذت قلم زدن در فضایی دور از خفقان میرسی. مثل نفس کشیدن در هوای آزاد اقیانوس، بعد از مدتها قعر مرداب بودن.
من صحنهٔ اعدام را میبینم. با جزئیات. میبینم هوا بارانی است اما آفتاب بالای ابر میتابد. میبینم چهرهٔ زن اعدامی را که میخندد اما چهرهٔ مأموری که او را میآورد گریان است. آنکه قرار است دکمهٔ خالی شدن سکوی زیر پا را بزند، خوشحال و قبراق است و آن کس که برای حمل جسد آمده غمگین و افسرده. جزئیات چهرهاش را میشناسم و آن خط بخیهای که بر گوشهٔ ابروی راستش افتاده. کمرش را میبینم و جای سرخ باتومها را.من رنگ چشمها، مو و لبانش را میدانم و اینکه ساعت روی مچ دست چپش را چه روزی هدیه گرفته و از چه کسی. من میدانم آن شب که برای اولین بار مرد محبوبش را ته کوچهٔ بنبست بوسید، چه در دلش گذشت. میدانم ساعت چند بود و چند ستاره در آسمان میدرخشیدند. تاریخ سرزمین من از آن شب شروع میشود.