در گفتگو با سعید بشیرتاش، سیر تطور روشنفکری در ایران و تاثیر انقلاب اکتبر بر شکل گیری موج دوم روشنفکری بهعنوان مولد انقلاب اسلامی مورد بررسی قرار گرفت. از نظر آقای بشیرتاش موج دوم روشنفکری ناشی از تحولات پس از اشغال ایران توسط قوای متفقین در ۱۳۲۰ خورشیدی است که ایشان از آن بهعنوان مشروطهزدایی و رضاشاه زدایی از سیاست ایران یاد کرده است.
۱. پرسش نخست را از جایگاه روشنفکری نسل اول ایرانی آغاز کنیم که از پیش از انقلاب مشروطه تا عصر رضاشاه تداوم داشتند. مشخصهٔ روشنفکری این نسل چه بود؟
ریشهٔ روشنفکری ایرانی از شکست ایران در جنگهای ایران و روس شکل میگیرد. نخستین و مهمترین مسئلهای که روشنفکری ایرانی با آن روبهرو شده برخورد تمدنی با غرب بوده است. اصلاً نطفهٔ روشنفکری ایران با این مسئله بسته شده و در طی نزدیک به دو سده درصدد پاسخ دادن به پرسشهای بنیادین تمدنی بوده که نخستین بار عباس میرزا، ولیعهد ایران، آنها را با ژوبر، نمایندهٔ ناپلئون، در اردوگاه جنگ مطرح میکند: «نمیدانم این قدرتی كه شما (اروپاییها) را بر ما مسلط كرده چیست و موجب ضعف ما و ترقی شما چه؟ … اجنبی، حرف بزن! بگو من چه باید بكنم كه ایرانیان را هشیار نمایم.»
انقلاب مشروطه پاسخ پدران روشنفکری ایرانی به این پرسش بود. شاید بتوان اولین روشنفکر مدرن ایرانی را میرزا صالح شیرازی نامید، اما نقش و اثرگذاری میرزا فتحعلی آخوندزاده چنان مهم بود که به جرئت میتوان او را پدر روشنفکری ایران نامید. روشنفکران دوران مشروطیت، حلقهٔ برلین و بنیانگذاران اولین احزاب، از جمله دموکرات و تجدد، همگی یک جریان گستردهٔ فکری تجددگرا و ملیگرا را تشکیل میدادند. این روشنفکران، همچون اکثر دیوانیان، خودآگاهی ملی بسیار نیرومندی داشتند. آنها با تکیه بر هویت ملی، درصدد اصلاح و بهروز کردن تمدن ایرانی از طریق مدرنیسم یا تجددخواهی و خردگرایی بودند. انقلاب مشروطیت و تشکیل دولت مدرن ملیِ توسعهگرا و اصلاحگر را میتوان نتیجهٔ این جریان روشنفکری دانست. این روشنفکران دشمن غرب نبودند بلکه میخواستند ایران مانند غرب نیرومند شود. آنها میخواستند که ایران دوباره، مانند دوران طلاییاش در تاریخ، بزرگی آغاز کند. مهم اینکه بسیاری از دیوانیان نیز همراه این روشنفکران بودند و بدون این دیوانیان، که ریشهای چندهزارساله در این سرزمین داشتند، امکان پیروزی انقلاب مشروطیت و اصلاحات بزرگ دوران پهلوی وجود نمیداشت.
بهتر است به جای نسل اول بگوییم جریان اول یا موج اول. چون این جریان چندین نسل به طول انجامید. از میرزای شیرازی تا آخوندزاده و تقیزاده و تیمورتاش و داور و کسروی، ما شاهد یک روند پیوسته، منسجم و طبیعی در جریان روشنفکری ایرانی هستیم.
۲. چه شد که روشنفکری نسل اول نتوانست به حیاتش ادامه دهد؟ آیا انقلاب اکتبر مانع این تداوم حیات بود؟ ویژگیهای نسل دوم روشنفکری ایرانی چه بود و چه تفاوتی با نسل اول داشت؟
بهتر است به جای نسل اول بگوییم جریان اول یا موج اول. چون این جریان چندین نسل به طول انجامید. از میرزای شیرازی تا آخوندزاده و تقیزاده و تیمورتاش و داور و کسروی، ما شاهد یک روند پیوسته، منسجم و طبیعی در جریان روشنفکری ایرانی هستیم. انقلاب مشروطه، دولت مدرن و اصلاحات عظیم دوران پهلوی نتیجهٔ این موج اول روشنفکری است. ساختار حقوقیای که آنها پیریزی کردند تا انقلاب اسلامی ادامه یافت، اما خود این موج روشنفکری، بهجز چند استثنا، با اشغال ایران در جنگ جهانی دوم فرونشست. احمد کسروی را میتوان یکی از آخرین چهرههای مهم جریان یا موج اول روشنفکری ایران دانست.
اتفاقا، احمد کسروی بهخوبی متوجه پایان جریان روشنفکریِ مشروطه و برآمدن جریان ارتجاع شده بود و در کتابچهٔ سرنوشت ایران چه خواهد بود، که چند ماه پیش از کشته شدنش در سال ۱۳۲۴ نوشت، به روشنی در اینباره توضیح میدهد. او در این کتابچه بهشدت از «رضاشاهزدایی» در ایران انتقاد میکند و آن را مترادف با قدرت یافتن خطرناک آخوندها میداند. این کتابچه دو بخش دارد. در بخش اول، او دربارهی خطری که «معجون مهوع» مینامد و آیندهٔ ایران را تهدید میکند مینویسد. معجونی از افکار خام کمونیستی همراه با افکار عقبافتادهٔ مذهبی. همان چیزی که اکنون بیشتر به «ارتجاع سرخ و سیاه» معروف است. کسروی در بخش اول این کتابچه، سرنوشت ایران را در خطر «معجون مهوع» چپی-اسلامی میبیند. در بخش دوم کتاب، کسروی به خطر قومگرایی میپردازد و آن را نیز خطر بزرگ دیگری برای سرنوشت ایران میبیند. واقعیت این است که گسست جریان روشنفکری در ایران با اشغال ایران به دست نیروهای شوروی و انگلیس رخ داد. پس از اشغال ایران، همزمان با رضاشاهزدایی، حمله به گفتمان انقلاب مشروطه نیز آغاز شد. نیروهای مرتجع و آخوندهایی که مهار شده بودند دوباره سر برآوردند و رقابت ابلهانهای میان پوزیسیون و اپوزیسیون برای جلب حمایت آخوندها آغاز شد. همراه با آن، گفتمان کمونیسم روسی، که در بستر فرهنگ مذهبی ایرانیان منحطتر و ویرانگرتر نیز شده بود، بر جامعهٔ روشنفکری ایران غالب شد و با تأثیرگذاری بر جریان مذهبی و حتی جریان ملی، هویت آنان را نیز آلوده به جزمیات خطرناکی کرد. سقوط رضاشاه و اشغال ایران باعث فروکش کردن موج اول روشنفکری و، همزمان، آغاز موج دوم روشنفکری شد.
در واقع، نطفهٔ سقوط ساختار حقوقی و گفتمان تجددگرا و توسعهگرا و ملیگرای مشروطه بر اثر اشغال نظامی ایران در جنگ جهانی دوم بسته شد. برای همین هم، به نظر من، بعد از ۲۲ بهمن ۵۷، سوم شهریور ۱۳۲۰ نکبتترین روز تاریخ همروزگار (معاصر) ایران بوده است.
بدون شک، هژمونی گفتمان انقلاب اکتبر بر جامعهٔ روشنفکری ایران نقش بسیار مهمی بر گسست در جریان روشنفکری ایران، یعنی فروکش کردن موج اول و برآمدن موج دوم داشت. اما این هژمونی نه در سال ۱۹۱۷ بلکه با اشغال نظامی ایران در سال ۱۳۲۰ آغاز شد. نه تنها هژمونی چپ بلکه آزاد شدن آخوندها و نیروهای ارتجاعی، که موج اول روشنفکری آن را خطر و دشمن اصلی ایران میدانست و با تلاش زیاد و خون جگر توانسته بود آن را مهار کند، نیز با سقوط دولت رضاشاه و آنچه که احمد کسروی رضاشاهزدایی مینامد ممکن شد. البته شاید واژهٔ «مشروطهزدایی» دقیقتر و کاملتر باشد.
نطفهٔ سقوط ساختار حقوقی و گفتمان تجددگرا و توسعهگرا و ملیگرای مشروطه بر اثر اشغال نظامی ایران در جنگ جهانی دوم بسته شد. برای همین هم، به نظر من، بعد از ۲۲ بهمن ۵۷، سوم شهریور ۱۳۲۰ نکبتترین روز تاریخ همروزگار (معاصر) ایران بوده است.
موج دوم روشنفکری گفتمانی کاملاً وارونه با موج اول داشته و دارد. موج دوم روشنفکری، هرچند که اعتبار خود را امروزه از دست داده، همچنان زنده است. دشمنی با ملیگرایی ایرانی و آزادیهای فردی، دشمنی با تمدن غربی زیر نام مبارزه با امپریالیسم و همچنین تجددستیزی زیر نام مبارزه با بورژوازی از ویژگیهای موج دوم روشنفکری ایران است. اما شاید کنار گذاردن خرد و تقلید و کپیبرداری از پاسخ غلط روشنفکران چپ افراطی غرب به مسائل مطرح در جوامع غربی، که هیچ ربطی به جامعهٔ ایران نداشت، مهمترین تفاوت این بهاصطلاح روشنفکران موج دوم با روشنفکران موج اول است. روشنفکرانی که هم شناخت درستتری از تمدن غربی داشتند و هم بهجای تقلید محض از روشنفکران چپگرای غربی، با خردورزی و تأمل در مسائل دو تمدن ایرانی و غربی، سعی در درک مسئلهٔ عدم توسعهٔ جامعهٔ ایرانی و ارائهٔ راه برای حل مشکلات جامعهٔ ایرانی داشتند. شگفت آنکه روشنفکران موج دوم ادعای پراگرسیوبودن و پیشروبودن داشتند، اما بیشترین دشمنی را با دولت رضاشاه، که از هر نظر پیشروترین دولت تاریخ ایران بوده است، داشتهاند. از چهرههای معروف این روشنفکری میتوان از جلال آلاحمد، علی شریعتی و احمد شاملو و براهنی نام برد. واقعیت این است که وزن این افراد از نظر دانش و آگاهی با روشنفکران موج اول اصلاً قابلقیاس نیست. همچنان که نتیجهٔ کارشان نیز ربطی به هم ندارد. انقلاب مشروطه زاییدهٔ گفتمان موج اول روشنفکری ایرانی و انقلاب اسلامی زاییدهٔ گفتمان موج دوم روشنفکری ایرانی است. موج اول میخواست عقبماندگی ایران را نسبت به کشورهایی مانند سوئیس و فرانسه جبران کند و موفقیتهای بسیار بزرگی نیز داشت، اما نتیجهٔ موج دوم روشنفکری امروزه این شده که از عربستان و عمان و مراکش و اردن هم عقبترافتادهایم. من موج اول روشنفکری ایران را موج سازنده و موج دوم روشنفکری ایران را موج ویرانگر مینامم. یک تفاوت بزرگ دیگر میان این دو دسته روشنفکر این است که روشنفکران موج اول آیندهساز و بسیار جلوتر از جامعه بودند، ولی روشنفکران موج دوم از جامعه بسیار عقبتر بوده و هستند. کافی است نگاه کنید از یک سو به تفاوت سطح محمدعلی فروغی و تقیزاده و تیمورتاش با جامعهٔ زمان خودشان و مثلاً جلال آلاحمد با جامعهٔ دوران خودش. امروز نیز وضعیت به همین منوال است. شعارها و مطالبات کشاورزان اصفهانی و کازرونی را با شعارها و مطالبات آخرین بازماندگان موج دوم روشنفکری مقایسه کنید: هنگامی که کشاورزان ایرانی فریاد میزنند «رو به میهن، پشت به دشمن» یا «دشمن ما همین جاست، دروغ میگن آمریکاست» یا «فلسطین رو رها کن، فکری به حال ما کن»، روشنفکران موج دوم دشمن را نئولیبرالیسم میدانند و همچنان در پی آرمان فلسطین هستند. بدون شک، دنبالهروی از روشنفکران موج دوم مردم ایران را بیشتر از این گرفتار و بدبخت میکند؛ خوشبختانه که دیگر چندان اعتباری ندارند.
۳. آیا میتوان سرمنشأ روشنفکری نسل دوم، متأثر از انقلاب اکتبر، را جمع ۵۳ نفر به رهبری تقی ارانی دانست؟
نخیر. درست است که بسیاری از این ۵۳ نفر مارکسیست بودند اما اکثر آنها، از جمله تقی ارانی و خلیل ملکی و حتی فردی مانند ایرج اسکندری، به صورت بنیادین تحت تاثیر موج اول روشنفکری ایران بودند. هرچند که ایرج اسکندری بعداً از رهبران حزب توده و مقیم شوروی یا آلمان شرقی شد، توجه کنید که تقی ارانی، رهبر این ۵۳ نفر، یک ناسیونالیست جدی بود. خلیل ملکی از همان خرداد ۱۳۴۲ در مورد خطر ارتجاع هشدار داد و حتی ایرج اسکندری و رادمنش، برخلاف کیانوری، با انقلاب ۵۷ همراهی نکردند. علت اینکه آنها، به قول امروزیها، ۵۷ی نشدند این بود که در دهههای نخستین زندگیشان در فضای موج اول روشنفکری ایران نفس میکشیدند و شکل گرفتند. خلاصه اینکه، اگرچه حزب توده از هما’ ابتدا نقش بسیار مخربی در تاریخ ایران بازی کرد، اما ریشهٔ این ویرانگری در گروه ۵۳ نفر نبود. اتفاقاً، چریکهای کمونیست دهههای ۴۰ و ۵۰ که خود را مستقل میدانستند بیشتر تحت تأثیر موج دوم روشنفکری قرار گرفتند. گسست از شهریور ۲۰ و اشغال ایران شروع شد و نه از تشکیل گروه ۵۳ نفر. بسیاری از اعضای گروه ۵۳ نفر هم پس از اشغال ایران تحت تأثیر پیروزیهای ارتش سرخ و نفوذ آن کشور در ایران قرار گرفتند، وگرنه احتمالاً هرگز چنین مسیری را طی نمیکردند. گسست در روشنفکری ایران در شهریور ۲۰ رخ داد نه در اکتبر ۱۹۱۷. ضمن اینکه در ایجاد این گسست نقش برآمدن دوبارهٔ ارتجاع در پی سقوط رضاشاه را نیز اصلاً نباید دستکم گرفت.
اجتماعیون عامیون ایران تحت تأثیر سوسیالدموکراتھای قفقاز بودند، اما سوسیال دموکراتھای قفقازْ بلشویک یا لنینیست نبودند. اصلاً ھنوز انقلاب اکتبر رخ نداده بود. سوسیال دموکراتھای قفقاز نقش مثبتی در انقلاب مشروطه و حتی موج اول روشنفکری ایران داشتند، ھرچند که گاھی تندرویھایی ھم داشتند.
۴. پیش از انقلاب اکتبر نیز برخی جریانات چپ گرا بویژه در عصر مشروطه فعال بودند، مثل حزب اجتماعیون عامیون یا همان سوسیال دموکراتها با اعضایی از جنس حیدر عمو اوغلی، آیا این حزب چپگرا در شکلگیری نسل دوم روشنفکری، که بهطور هژمونیک چپ بود، تأثیر خاصی داشت؟
درست است که اجتماعیون عامیون ایران تحت تأثیر سوسیالدموکراتھای قفقاز بودند، اما سوسیال دموکراتھای قفقازْ بلشویک یا لنینیست نبودند. اصلاً ھنوز انقلاب اکتبر رخ نداده بود. سوسیال دموکراتھای قفقاز نقش مثبتی در انقلاب مشروطه و حتی موج اول روشنفکری ایران داشتند، ھرچند که گاھی تندرویھایی ھم داشتند. البته، پس از انقلاب اکتبر، حزب کمونیست ایران به رھبری سلطانزاده را میتوان کاریکاتوری پیشھنگام از جریانها ھای کمونیستی در موج دوم روشنفکری ایران دانست. اما این حزب، برخلاف اجتماعیون عامیون، ھیچ اثر مھمی بر روشنفکری آن دورهٔ ایران نگذاشت.
۵. دوران پس از ۲۸ امرداد ۳۲ را میتوان اوج فعالیت موج دوم روشنفکری دانست. چطور میشد از رشد این جریان بدخیم و دشمنیاش با ایرانگرایی ممانعت به عمل آورد؟ آیا در این زمینه حکومت وقت مقصر بود؟
ھمانطور که پیشتر گفتم، اھمیت برآمدن ارتجاع سیاه پس از سقوط رضاشاه را نباید کمتر از نقش ارتجاع سرخ دانست، اما در برابر رشد ھر دوی این گفتمانھای ویرانگر، حکومت شاه اشتباھات مرگباری کرد. بزرگترین اشتباه شاه سیاستزدایی از جامعهٔ ایران و حتی از خود حکومتش بود. یکی از علل شکست گفتمانی محمدرضاشاه در برابر اسلامگرایان و کمونیستھا در دهه پنجاه ھم ھمین سیاستزدایی از جامعه ایران بود. محمدرضاشاه اصلاحات بزرگی به سود زنان و کارگران و کشاورزان انجام داد، اما به علت سیاستزدایی از ھمهچیز، قادر به تبیین درست گفتمانی که زنان و کارگران و کشاورزان را نسبت به این دستاوردھا به اندازهٔ کافی خودآگاه کند و دشمنان این دستاوردھا را به آنھا معرفی کند نبود. حکومت محمدرضاشاه میبایستی بر روی گفتمان مشروطه تأکید میکرد؛ بر روی تبیین ایدئولوژی توسعهگرای ملی که محتوای واقعی حکومتش بود. اما به علت سیاستزدایی از جامعه امکان تبلیغ جدی این گفتمان و ایدئولوژی و نقد جدی ایدئولوژیهای رقیب، یعنی اسلامگرایی و کمونیسم، وجود نداشت. در نتیجه، نه زنان به اھمیت اصلاحات عمیق حکومت محمدرضاشاه در راستای حقوقشان خودآگاه شدند و نه کشاورزان و کارگران. حتی طبقهٔ متوسط ھم متوجه اھمیت توسعهٔ اقتصادی صورتگرفته در راستای منافعش نشد؛ چرا که سیاست در ایران تعطیل شده بود و در نتیجهٔ تعطیلیِ سیاست، ایدئولوژی حکومتی نیز قادر به شکلگرفتن نبود تا بتواند بخشی از جامعه را، حتی در سطح ده یا بیست درصد، به نفع ایدئولوژی حاکم به صورت جدی بسیج کند. برای تبلیغ این ایدئولوژی حتی نیاز به آزادیھای سیاسی گستردهای نبود، تنھا میبایستی جامعه را در این راستا آگاه میساخت و سیاسی میکرد. طبیعتاً، تنها شعارھای «خدا، شاه، میھن» و «جاوید شاه» به ھیچوجه نمیتوانست نقشی در این خودآگاھی سیاسی ایجاد کند و حتی، بدون آن گفتمان سیاسی، این شعارھا میتوانست در مرحلهای به ضد خودش تبدیل شود که شد. خلاصه اینکه شاه سیاست را تعطیل کرد، اما کمونیستھا و اسلامگراھا نکردند و طبیعی است که در چنین شرایطی آنھا، پس از یکی دو دھه تبلیغ، برندهٔ بیرقیب میدان سیاست شوند. در چنین شرایطی، طبیعی بود که به محض ایجاد فضای باز سیاسیْ محمدرضاشاه ھمه چیز را میباخت که باخت. بر خلاف محمدرضاشاه، رضاشاه، با اینکه به مخالفان خود آزادی سیاسی نمیداد، اما گفتمان و ایدئولوژی سیاسی خود را بهخوبی تبیین و تبلیغ میکرد.
۶. هم لنین و هم استالین در نظریاتشان بر دیسکورسهایی چون «حق تعیین سرنوشت ملل»، با اسم رمز ستم ملی، تصریح داشتهاند و همین موضوع طی یک قرن اخیر دستاویزی بوده برای حمایت مارکسیسم روسی از قومگرایی و تجزیهطلبی، بهنحوی که حتی برخی فعالان سیاسی ایرانی پس از ۱۰۰ سال همچنان بحث حق تعیین سرنوشت و ستم ملی (اتنیکی) را با پوستهای نو مطرح میکنند. آیا میتوان گفت لنینیسم، که مولد انقلاب اکتبر بود، حتی پس از انقلاب اسلامی و در شکل برخی جریانات و اشخاص اپوزیسیون به تجدید حیات خود ادامه میدهد؟
بله، البته در کالبدهای جدید. ضمن اینکه برخی از جریانات قومگرای غیرمارکسیستی نیز این مفاهیم لنینی-استالینیستی را در راستای هدفهای خود به کار میگیرند. در اینجا یک مطلب مهمی که میخواهم بگویم این است که برای حفظ ایران به هیچوجه نباید در برابر این مفاهیم جعلی و خطرناک کوتاه آمد. نتیجهٔ عادیسازی مفاهیم جعلی «ملیتهای ایران» و «ملل ایران» و «کثیرالمله بودن ایران» چیزی نخواهد بود جز تجزیهٔ ایران. هر گام عقبنشینی در برابر این جعلیات گامی است به سوی انحلال ملت ایران. ماجرای حقوق شهروندی و حقوق سیاسی-اجتماعی و فرهنگی همهٔ شهروندان و برابری فرصتها و عدالت اجتماعی هیج ربطی به این پروژههای ملتسازیهای خطرناک ندارد. تفاوت جهان سوم با جهان اول در همان حقوق شهروندی است و نه این نوع جعلیات که باعث جنگهای داخلی چند دهساله در کشورهایی مانند اتیوپی و سودان که به دنبال این داستانها رفتند شده. اگر این جریانات، که پشتیبانی جدی برخی کشورهای خارجی را نیز دارند، بتوانند این مفاهیم جعلی را برای مردم ایران عادیسازی کنند، در بهترین حالت، ساختار سیاسی ایران را قومی-فرقهای ساخته و ایران را تبدیل به عراق و لبنان میکنند. چنین کشورهایی هرگز از چاهی که در آن افتادهاند نخواهند توانست بیرون بیایند؛ چراکه دارای یک نوع دموکراسی توافقی هستند و در چنین دموکراسیهایی هیچ رأی و هیچ انتخاباتی قادر به عبور از ساختار قومی-فرقهای نخواهد شد. یک مسئلهای که ایرانیان باید دقت کنند این است که ایران از شهروندان تشکیل شده و نه از اقوام. در ایران اقوام گوناگونی زندگی میکنند، اما ایران جمع اقوام نیست، ایران جمع شهروندان است. هر شهروندی، فارغ از اینکه اصلاً به دین یا قومی تعلق داشته باشد یا نه، با هر شهروند دیگری حقوق برابر دارد. ضمن اینکه باید دنبال فرصتهای برابر نیز بود. ایران پس از جمهوری اسلامی یا ایرانِ شهروندان خواهد بود و تبدیل به یک کشور توسعهیافته میشود یا ایرانِ قومیتها خواهد بود و یک افغانستان یا عراق جدید خواهد شد. مردم ایران در انقلاب ملی خود و با شعارهای «جانم فدای ایران» بهخوبی نشان دادند که چه میخواهند. بنابراین، جریانات سیاسی ملی باید روشنفکری عقبافتاده و ویرانگر موج دوم، که از حمایت مالی و رسانهای گستردهٔ خارجی برخوردار است، را پس بزند و در پی پیروزی رستاخیز بزرگ ملت ایران و بازسازی دوبارهٔ ایران باشد. خوشبختانه، از یک سو مردم ایران دیگر روشنفکران ویرانگر موج دوم را جدی نمیگیرند و از سوی دیگر شاهد برآمدن موج سومی از روشنفکری ایران هستیم، موجی که با پل زدن بر روی موج دوم در امتداد موج اول قرار گرفته و اکنون درحال تبیین انقلاب بزرگ تمدنی جاری در ایران است. سیاستمداران ملی نیز باید بر مردم درون ایران و حمیدرضا رهنوردها حساب کنند و کمتر به غوغاگرانِ بیخردی که میتوانند موجودیت ایران را به خطر بیندازند توجه کنند. ایران دیگر تاب اشتباهی دوباره را ندارد.