امر سیاسی در پلتفرمها:
صورتبندی سوبژکتیویتهی نسل زد
۱
در مطالعات نسلشناختی، هر نسل را بر مبنای تجربهی زیستهاش در بستر تحولات تاریخی، ساختارهای اقتصادی و دگرگونیهای فرهنگی میسنجند. نسل موسوم به «زی» در ایران، متشکل از متولدان عمدتاً دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰، در برههای بهدنیا آمده که ساختارهای کلان هژمونیک، اعم از سیاسی، اخلاقی و دینی، در بحران مشروعیت مزمن فرو رفته بودند. این نسل نه با امید اصلاحات دههی ۷۰ زیست کرده، نه با نوستالژی جنگ و انقلاب پیوندی دارد، و نه حتی امیدی به نوسازی تدریجی نظام سیاسی داشته. بلکه از همان آغاز مواجهه با واقعیت اجتماعی، با جلوهای عریان از بیعدالتی، سرکوب، ناکارآمدی اقتصادی و تضادهای گفتمانی روبهرو بوده. این شکاف بنیادین میان نهاد قدرت و تجربهی روزمره، بستر شکلگیری نوعی ذهنیت پساساختارگرا در میان جوانان این نسل فراهم کرده.
در سطح سبک زندگی، آنچه امروز بهمثابهی ویژگی شاخص نسل زی شناخته میشود، نوعی بازتعریف سوژهگی درون منطق پلتفرمیست. این نسل، برخلاف نسلهای پیشین که هویت را در بستر خانواده، دین، ایدئولوژی یا اجتماع محلی مییافتند، به واسطهی زیست دائمی در شبکههای اجتماعی، بازیهای آنلاین، انیمه، فرهنگ میم، و کانالهای دیجیتالی، در معرض جهانی از معناهای سیال و ناپایدار قرار گرفته. این پراکندگی معنا، بهجای آنکه منجر به فروپاشی هویت شود، موجب شکلگیری نوعی سوژهی نوسانگر شده که میان پوچی و مقاومت، میان بیتفاوتی و عصیان، و میان لذتگرایی و کنشگری سیاسی حرکت میکند.
در این وضعیت، هنجارگریزی نه صرفاً کنش سیاسی یا اخلاقی، بلکه نشانهایست از عدم تعلق به نظمهای ارزشگذار کلاسیک. ارزشهایی چون کار، خانواده، دین، میهن، یا فداکاری دیگر توان بازنمایی جهان زیستهی این نسل را ندارند. بهجای آن، زبان زندگی نسل زی، زبان لذت، مصرف، نمایش و بازیست. مفاهیم کلاسیک تعهد، معنا یا آرمانخواهی در زبان این نسل یا دستکاری شدهاند یا بیاعتبار. این وضعیت را میتوان در چارچوب نظریهی پساایدئولوژی تحلیل کرد: نسلی که نه بهدلیل بیسوادی سیاسی، بلکه بهواسطهی تجربهی زیستهی فروپاشی نهادهای معناساز، در قلمرو ارزشهای تثبیتناپذیر زندگی میکند.
اینهمه باعث شده که نسل زی از منظر سنتی، نسلی «بیتفاوت»، «سطحی»، یا «منفعل» تلقی شود. اما این قضاوتها در چارچوب منطق ارزشی نسلهای پیشین صورت میگیرند و در نتیجه، قادر به فهم مختصات این سوبژکتیویتهی نوپدید نیستند. درواقع بیاعتنایی این نسل به سیاستهای کلان، دین رسمی یا اَشکال مرجعیت، لزوماً نشانهی بیسوادی یا انکار معنا نیست، بلکه بازتاب نوعی عقلانیت زیستیست که سیاست را از جنس زیستپذیری، و معنا را در افق تجربهی فردی میفهمد.
همزمان اما، این سوبژکتیویتهی غیرمتعهد و گریزپا، در موقعیتهایی خاص دچار تغییر کارکرد میشود؛ جاییکه امر سیاسی بهمثابه تهدیدی مستقیم برای لذت، بدن، و آزادی تجربه شود، همان ذهنیت گریزپا میتواند بدل به کنشگر رادیکال شود. تحلیل این تغییر فاز از انفعال به تقابل، نیازمند فهم دگرگونی در منطق کنش سیاسی نسل زیست؛ امری که در جریان خیزش ملی ۱۴۰۱ بهوضوح نمایان شد، و موضوع بخش بعدی این مقاله خواهد بود.
۲
ذهنیت نسل زی ایران، صرفاً در گسست از سنت شکل نگرفته، بلکه در سطحی پیچیدهتر، حاصل بازآرایی، مسخ و مصرف مجدد نظامهای ارزشیست. این نسل، برخلاف نسلهای پیشین که یا درون نظمهای مرجع سنتی اجتماعی-دینی به سیر خود ادامه میدادند یا در تقابل مستقیم با آنها قرار میگرفتند، در قلمروی زیستی بالکل متفاوتی سیر میکند: قلمرویی که در آن، ارزشها نه نفی میشوند و نه بازتولید، بلکه از طریق زبان مصرف، شوخطبعی، و بازنمایی پلتفرمی، خنثی و تهی میگردند. در نتیجه، با شکلی از سوبژکتیویته مواجهیم که در آن «اعتقاد» جای خود را به «بازی با اعتقاد» داده و امر جدی، بهواسطهی ژستهای طنازانه و روایتهای مجازی، فاقد کارکرد الزامآور شده است.
در این بستر، مقولههایی چون دینداری، خانواده، اخلاق جنسی، و حتا مفاهیمی چون شرافت یا غیرت، که سابقاً نقشهایی هژمونیک در تنظیم رفتار ایفا میکردند، از جایگاه امر الزامآور به وضعیت نشانههای معلق نزول کردهاند. نسل زی ممکن است به شکل طنزآمیز از «نماز»، «روزه»، «نجابت»، یا «احترام به بزرگتر» سخن بگوید، اما این کنش نه از ایمان نشأت میگیرد و نه از طرد کامل، بلکه از درون فرمی از فاصلهگذاری ایدئولوژیک بیرون میآید که خصلت پسامعنایی دارد: نوعی بیطرفی فعال نسبت به آنچه پیشتر درونماندگار تلقی میشد.
در نبود انسجام مرجعیت سنتی، خلأیی در عرصهی مشروعیت پدید میآید که بهسرعت از سوی صورتبندیهای جدید پر میشود. در این میان، سلبریتی بهمثابه فرم نوین مرجعیت، نقشی محوری ایفا میکند. این مرجعیت نه مبتنی بر تجربهی زیسته، دانش نظری، یا مشروعیت فرهنگی کلاسیک است، بلکه بهتمامی تابع منطق الگوریتم و دیدهشدن است. اعتبار در منطق نسل زی نه از مسیر اقتدار، بلکه از مسیر بازنمایی و ضریب وایرالپذیری حاصل میشود. آنچه اهمیت دارد، بودن در میدان دید است، نه چراییِ بودن. در نتیجه، نظام ارزشگذاری اخلاقی جای خود را به نظام دیدهشدن، مقبولیت، و الگوبرداری بصری داده.
این تغییر، بیش از همه در سیاستهای جنسیتی قابل ردیابیست. برای بسیاری از نوجوانان و جوانان این نسل، بدن نه موضوعی شرمآلود یا تابو، بلکه میدان تجربه، آزادی و بیان است. مفاهیمی چون آزادی جنسی، حق انتخاب پوشش، یا عشقورزیِ نامحدود نه بهمثابه مواضع ایدئولوژیک، بلکه بهعنوان بخش طبیعی و غیرقابلچانهزنی از زیست روزمره تلقی میشوند. هر نهادی که در برابر این تجربگی مقاومت کند، از والدین تا حاکمیت، در موقعیت دشمن نمادین قرار میگیرد. این دشمنی، نه از موضع کنش سیاسی کلاسیک، بلکه از دل واکنشی زیستی به ممانعت از لذت و زندگی فوران میکند.
نتیجه آنکه، با نسلی مواجهایم که صورتبندی ارزشیاش نه بر مبنای سنت و نه بر مبنای ایدئولوژی، بلکه درون نظامی از نشانهها، لذتها، و بازنماییها صورتبندی شده. در این نظام، تقدسزدایی از طریق کاریکاتور، میم، تقلید، و بازنمایی کمیک پیش میرود. چیزی که پیشتر جدی بود، اکنون سوژهی تیکتاک است؛ آنچه سابقاً مرزهای حرام و واجب را تعیین میکرد، حال به محتوای سرگرمی و شوخی بدل شده.
اما این تهیسازی کامل نیست. اتفاقاً در دل همین سبک زیستن پسامعنایی، استعداد خیزشهای ناگهانی و مقاومتهای غریزی نهفته است. نسلی که با زبان لذت و مصرف اجتماعی میاندیشد، در لحظهی بروز تهدید وجودی، بهنحوی غیرمنتظره وارد میدان کنش سیاسی میشود. پرسش اساسی اینجاست: چگونه ممکن است ذهنیتی تا این اندازه درگیر بازنمایی، به سطحی از کنشگری برسد که مرگ را به جان بخرد؟ پاسخ، در دل تجربهی مهساست؛ جاییکه بدن، سیاست، و آزادی به هم گره میخورند.
۳
در صورتبندی سوبژکتیویتهی نسل زی، پیشفرض غالب آن است که این نسل در لبهی سیاست ایستاده، اما نه درون آن: نسلی پساسیاسی، پراکنده، و دلمشغولِ بدن، لذت، و بازنمایی. اما خیزش ۱۴۰۱، که بهدنبال قتل مهسا امینی در بازداشتگاه گشت ارشاد آغاز شد، این پیشفرض را دچار ترک برداشتنهای بنیادین کرد. همان نسلی که تا پیش از آن، بهزعم بسیاری از ناظران اجتماعی، فاقد درک تاریخی، حافظهی مقاومت و تخیل سیاسی تلقی میشد، ناگهان به خیابان آمد، شعار داد، مقاومت کرد و در مواردی تنِ خویش را در برابر گلولهی حکومت قرار داد. این جهش از انفعالِ نمایشی به کنشِ خیابانی، تنها با فهم مختصات بدنمندی، مرگاندیشی و خشونت درون ذهنیت این نسل قابل درک است.
نخستین وجه تمایز این خیزش، سوبژکتیویتهی فاعلان آن بود. برخلاف خیزشهای پیشین که توسط دانشجویان، کارگران یا بدنهی طبقهی متوسط شهری هدایت میشدند، خیزش مهسا با پیکری متشکل از نوجوانان و جوانانی شکل گرفت که عمدتاً متولد دههی هشتاد و نود بودند. نیکا شاکرمی، سارینا اسماعیلزاده، ابوالفضل آدینهزاده، و دهها نوجوان دیگر، نه تنها از نظر سنی در آستانهی درک سیاسی قرار داشتند، بلکه بدنهایشان خود بدل به محل تقاطع سیاست، جنسیت، و خشونت شد. آنها سیاست را نه از مسیر نظریه و آرمان، که از مسیر سرکوب بدن و محدودیت تجربهی زیسته درک کردند؛ و درست در همین نقطه، سیاستزدگی جای خود را به درگیری بیواسطه با خشونت داد.
نکتهی کلیدی در فهم این مواجهه، تفاوت در پیشفرضهای معرفتی نسل زی نسبت به خشونت است. در جهانی که تجربهی سیاسی عمدتاً در بستر شبکههای اجتماعی، روایتهای تصویری، و الگوهای گیمیفایشدهی مقاومت شکل میگیرد، تصور از خطر، مرگ یا سرکوب در چارچوبی نیمهمجازی بازتولید میشود. برای بسیاری از نوجوانان معترض، خشونت دولت مفهومی انتزاعی، دور و مبهم بود. آنها در منطق یک حکومت نرمال میاندیشیدند: جهانی که در آن فریاد کشیدن، شعار دادن، و مقاومت مدنی ممکن است با ضرب و شتم یا بازداشت پاسخ داده شود، اما نه با گلوله، شکنجه و قتل. این فاصلهی معرفتی، همان جاییست که تراژدی خیزش مهسا رقم خورد.
مرگ، که تا پیش از آن در ذهن نسل زی بیشتر مفهومی نمایشی و ویدیویی بود، ناگهان واقعی شد؛ نه در قالب پایان یک فیلم یا سکانس آخر یک بازی، بلکه با جنازهی نیکا بر زمینِ سردِ حیاطِ یک ساختمانِ نیمهکاره، و با فرو افتادن جسد نوجوانانی که تنها بهدلیل برداشتن روسری یا سردادن شعار کشته شدند. این برخورد، شکاف میان واقعیت زیسته و تخیل دیجیتال را بهشدت عریان کرد. نسلی که سیاست را بهمثابهی ادامهی زیستن در آزادی میفهمید، ناگهان دریافت که در ساختار جمهوری اسلامی، سیاست نه ادامهی زندگی، بلکه مرگِ بیعلت است.
با این حال، همین مواجههی خشن، یک شکوفایی رادیکال نیز بههمراه آورد. برای نخستین بار در تاریخ معاصر ایران، بدن بهعنوان محل مقاومت و ابزار سیاستورزی ظاهر شد. خیزش «زن، زندگی، آزادی» نه یک جنبش ایدئولوژیک، که یک انقلاب هستیشناختی بود: انقلابی که در آن شعارها مستقیماً از بدن، تجربه، و حق لذت برمیآمدند. آزادی در این خیزش، نه مقولهای انتزاعی، که همارز با زیستن بیمداخله بود. و هنگامی که این زیستن تهدید شد، کنشگریْ طبیعتاً در قالب فریاد، پرتاب سنگ، یا آتش زدن روسری، سر برآورد.
از این نظر، خیزش مهسا تجربهای ریشهای از مواجهه با مرگ بود: مرگی که تا پیش از آن در خیالات بمانند یک بازی ویدیویی سبک مینمود، اما در عمل بدل به واقعیتی دهشتناک شد. این لحظه، آغاز شکلی تازه از سیاستورزی بود، سیاستی تنانه، بیمیانجی، و بینقاب، که به ما نشان داد آنچه تا دیروز لذتگرایی بیخطر تصور میشد، میتواند بهیکباره بدل شود به قیامی تا سرحد مرگ.
۴
در تبارشناسی سوبژکتیویتهی نسل زی ایران، خصلتی بنیادین و چندلایه بهچشم میخورد: نوعی نسبت مشروط با امر سیاسی. نسلی که میتواند در شرایط بحرانی تا سرحد جان ایستادگی کند، در وضعیتهای عادی، بهشکلی رادیکال از کنش سیاسی عقب مینشیند. چنانکه گفتیم این تناقض ظاهری را نمیتوان صرفاً با مفاهیمی چون بیتفاوتی، افول آگاهی یا زوال مشارکت سیاسی توضیح داد. آنچه در اینجا با آن مواجهیم، تغییر بنیادین در دستگاه معناشناختیِ سیاست است: سیاست نه بهمثابهی مشارکت در قدرت، بلکه بهمثابهی دخالت در سبک زندگی. اگر سیاست دخالت نکند، حذف میشود.
در منطق کلاسیک دولت مدرن، سیاست بهمثابه عرصهای عقلانی برای چانهزنی منافع و تنظیم ساختارهای کلان اجتماعی تصور میشود. اما در افق ذهنی نسل زی، این پیشفرض فروپاشیده است. نهفقط بهدلیل ناکارآمدی مزمن ساختارهای سیاسی در ایران، بلکه به این دلیل که برای این نسل، مرز میان امر عمومی و امر خصوصی همواره سیال است. آنچه سیاست را برای آنها معنادار میسازد، نه حضور در نهادهای رسمی یا مشارکت در فرایندهای انتخاباتی، که تماس مستقیم سیاست با بدن، زبان، پوشش، لذت و زیستن است. بهعبارتی دقیقتر، سیاست تنها زمانی درکپذیر میشود که بدل به مانع شود؛ مانع تجربهی روزمره.
از این منظر، حکومت نرمال ــاگر بتوان چنین چیزی را در افق تخیل این نسل تصور کردــ حکومتیست که در آن مداخلهی سیاست به حداقل میرسد و عرصهی زیست آزاد باقی میماند. در چنین وضعیتی، کنش سیاسی دیگر ضرورتی ندارد. انتخابات، احزاب، بیانیهها و برنامههای توسعه، برای نسلی که سیاست را از منظر زیستی و تنانه فهم میکند، نه فقط بیجاذبه، بلکه غیرواقعیاند. برای آنها، تحریم این مکانیزمها تصمیمی فعال در راستای اولویتدادن به زیستنِ بیمداخله است.
به همین دلیل، میتوان گفت سیاستگریزی این نسل، برخلاف تفسیرهای رایج، نه ناشی از ناآگاهی یا فقدان دغدغه، که حاصل نوعی عقلانیت پسامشارکتی است. این عقلانیت، سیاست را بهمثابهی ساختاری از پیش شکستخورده در نظر میگیرد؛ ساختاری که چیزی به تجربهی زیسته نمیافزاید، بلکه تنها آن را محدود میکند. در چنین چشماندازی، ترک سیاست، خود بدل به کنشی پنهان و اعتراضی میشود: کنشِ عدممشارکت، کنشِ نادیدهگرفتن، و کنشِ زیستن بدون اعتراف به مشروعیتِ سیاست.
در سطح نمادین، این نوع طرد را میتوان در جابهجایی جایگاههای مرجع نیز مشاهده کرد. در حالیکه نسلهای پیشین در بزنگاههای انتخاباتی یا بحرانهای سیاسی به روشنفکران، احزاب یا روزنامهنگاران رجوع میکردند، نسل زی عمدتاً ترجیح میدهد مرجعیت را به شخصیتهای خارج از میدان سیاست واگذار کند: اینفلوئنسرها، هنرمندان، یا حتی بازیگران و خوانندهها. نه از آنرو که این چهرهها آگاهترند، بلکه چون سیاست برای این نسل باید از دل سبک زندگی و زیست واقعی عبور کند، نه از خلال زبان رسمی و نهادی.
این وضعیت، البته متناقض است. چرا که بهمحض مداخلهی سخت و مستقیم سیاست ــمانند آنچه در گشت ارشاد، فیلترینگ اینترنت، یا سرکوب اعتراضات دیدیمــ همین ذهنیتِ عقبنشسته، میتواند با شتابی غیرقابلپیشبینی وارد میدان شود. سیاست، در نگاه نسل زی، چیزیست که باید از آن دوری کرد، مگر آنکه به تجربهی زندگی شخصی حمله برده باشد. در آن صورت، سیاست نه در قالب نظریه، بلکه در قامت فریاد، آتش، یا حتی جانباختگی بازمیگردد.
در حکومت نرمال، این نسل به سیاست بازنمیگردد؛ زیرا برای بازگشت، باید ابتدا باور داشته باشد که سیاست میتواند وضع موجود را تغییر دهد. و این باور، در غیاب نشانههای واقعیِ اثرگذاری، فروریخته. سیاست در نظر آنها یا مرگ است یا سکوت؛ میان این دو، چیزی باقی نمانده.
۵
اگر از چشماندازی کلی به نسل زی در ایران بنگریم، با پیکری اجتماعی مواجه میشویم که میان دو قطب متضاد، مدام در نوسان است: قطب خاموشی و قطب انفجار. این نسل، همزمان حامل نشانههای فرسودگی تاریخیست و نشانههای امید به امکان گسست. ذهنیتی که از سیاست، دین، ایدئولوژی و مرجعیت، فاصله گرفته، آن هم نه بهخاطر ناآگاهی، که دقیقاً از سر زیستن در فروپاشی تدریجی آنها. اما همین ذهنیت، در بزنگاههایی چون خیزش ۱۴۰۱، توانسته بار دیگر بدن را به میدان بازگرداند و سیاست را در شکل خالص و عریانش احضار کند.
از این منظر، آیندهی این نسل نه در دل نهادهای رسمی، نه درون پروژههای روشنفکرانهی کلاسیک، و نه در رؤیای مشارکت سیاسی گفتمانی رقم خواهد خورد. این نسل در هیچ برنامهریزی توسعهمحوری جا نمیگیرد، زیرا زبانش، تجربهاش، و صورتبندی کنشاش، با زبان بوروکراسی، ایدئولوژی و حتی کنشِ مدنی سازگار نیست. اگر قرار باشد نقشی در آینده ایفا کند، این نقش از مسیر اخلال، سکوت، یا فوران شکل خواهد گرفت.
با این حال، نمیتوان از فشار رو به انفعالی که در پس این ظرفیت انفجاری نهفته است چشم پوشید. آنچه نسل زی را تهدید میکند، نه فقط سرکوب بیرونی، که تهیشدن درونیست: فرسایش امید، تسلیمشدن به شوخی بیپایان، و انتخاب لذتهای کوتاهمدت در برابر رؤیاهای بلندمدت. نشانههای این فرسایش را میتوان در طنین سردتر فضای مجازی، در چرخش از فریاد به میم، و در بازگشت روزافزون به انزوا و بیاعتنایی دید. تجربهی خیزش، هرچند تاریخی بود، اما تضمینی برای تداوم نیست. مقاومت، اگر به سازمان، روایت، یا افق بدل نشود، میتواند به خاطرهای دردناک، اما بیسرانجام کاسته شود.
و با اینهمه، قضاوت قطعی نه ممکن است، نه منصفانه. نسل زی، بهسان خودِ زمانهاش، پر از تناقض است: نه امید صرف است، نه یأس مطلق. نسلیست که میان خنده و سوگواری، میان آتش و سکوت، میان گریز و بازگشت، زندگی میکند. اگر نامی بتوان بر آیندهاش گذاشت، نه پیروزیست، نه شکست؛ بلکه تداوم پرسهایست بر لبهی تاریخ، در جستوجوی افقی که هنوز نیامده، اما بهتمامی هم محو نشده.