آزادی
نادانتر آن کسان که افسونشان نهاده به همپای کاروان
وز بیم تیغ دشمن تیز میکنند
و اینگونه زآن پلیدان پرهیز میکنند
ــــ نیما یوشیج
نادانی را اگر به معنای آگاهینداشتن فرض کنیم آنگاه نادانی تا زمانی موجه است که دسترس به آگاهی ممکن نباشد. اگر نادانی با وجود امکانات دسترسپذیر برای دریافت صحیح رویدادها و نور انداختن بر وقایع تاریخی کماکان ادامه یابد، دیگر نمیتوان آن را «ندانستن» نامید، بلکه نام درستش تبهکاری و تیغِ دشمن تیز کردن است.
کانت در جواب اینکه روشنگری چیست گفت «روشنگری رهایی انسان از نابالغی به تقصیر خویشتن است». نابالغی ویژگیِ کودکان است، کسانی که خود نمیتوانند مسئولیتِ زندگیِ خود را به عهده گیرند و دیگران باید هدایتشان کنند. نابالغی آنگاه «خودخواسته» است، اگرنه (مانند کودکان) بهخاطر ناتوانی در راهنماییِ زندگیِ خود، که بهخاطر فقدان شجاعت یا قاطعیت باشد. کانت بر این است که این مهمترین مسئلۀ انسانِ مدرن است. ما باید یاد بگیریم تا خود بیندیشیم، نه اینکه به مرجعیتِ کتب، دکترها، وکلا یا کشیشها مراجعه کنیم و اجازه دهیم که آنها جایِ فهم یا آگاهیِ ما را بگیرند.
شعلهور ماندن دعوای بی پایانی که از فردای پس از انقلاب ویرانگر ۵۷ تا هماکنون و در اثنای انقلاب عمیقاً اجتماعی زن زندگی آزادی ـــکه بهجرأت میتوان آن را روح درخشان و صیقلیافتهٔ انقلاب مشروطه و از قوه به فعل آمدن حقوق شهروندی بهعنوان مطالبهای عمومی دانستـــ بر سر کلمهٔ کلیدی آزادی و درکی است که از این کلمه در ذهن کنشگران سیاسی نقش بسته است. انقلابیون پنجاهوهفتی، حاملان دو ژن معیوب لنینیستی و اسلامی، کماکان اصل انقلاب را مترقی میدانند و دلیل و مسبب انقلاب را نبودن «آزادی» در دوران پهلویها ارزیابی میکنند و بدینگونه دلیل همراهیشان با ارتجاعیترین نیروی همهٔ دورانها را توجیه میکنند.
همهٔ متولیان انقلاب از اسلامیون تا چپها سرلوحهٔ انقلابیگریشان از خلال شعارهایشان بهروشنی بر گرایش عدالتجویی استوار است. شعارهای گروههای چپ عموماً همان «نان، مسکن، آزادی» است و گروههای اسلامی هم با اندک تفاوتی نظیر همین شعارها را تکرار میکردند. بهفرض، اگر در اینجا با مسامحهٔ بسیار کلمهٔ «آزادی» را برابر با فریدوم بهمعنای مشارکت انسان ایرانی بر سرنوشت خویش بگیریم، با همهٔ خوشبینیها میبینیم که کلمهٔ آزادی پس از نان و مسکن میآید.
روشن است که گرایش انقلابیون عدالت اقتصادی است و آوردن نام آزادی فقط برای خالینبودن عریضه است.
ماهیت تا بن استخوان ارتجاعی انقلاب اسلامی حتی مدافعان انقلاب را در موضع تدافعی قرار داده است. اما آنانی که تمام حیات بهاصطلاح «سیاسیشان» را خرج براندازی حکومت پهلویها کرده و درواقع رحم اجارهای هیولایی بنام جمهوری اسلامی بودهاند. بقول برتراند راسل، «چه جوابی برای تاولهای پایشان دارند که همهٔ راه را اشتباه طی کردهاند».
درحقیقت ستیز آشتیناپذیری که در سپهر سیاسی ایران همچنان در جریان است ادامهٔ منطقی جنگ مشروطه و مشروعه در مقیاسی بزرگتر و تکاملیافتهتر است. دوران پهلویها پرانتزی بود بین دو عقبماندگی قاجاری و توحش اسلامی، و بهقول دکتر آجودانی دو خواسته از سه خواستهٔ مشروطه را رضاشاه محقق و ایران را از قرون وسطی به عصر جدید پرتاب کرد.
در دوران پهلویها آزادیهای فردی و اجتماعی در پناه قانون مدنی به حقوق اولیهٔ انسان ایرانی تبدیل شد. زنان از بردگی ناملموس رها و دارای حقوق اجتماعی شدند. تغییرات شگرف اجتماعی و پدیداری طبقات و سازمانهای نوین اجتماعی با تعلیمات عمومی و برآمدن نسلی تحصیلکرده، بهناچار فضای سیاسی را دچار تحولات عمیقی کرد. از آنجایی که تحولات اجتماعی برای اینکه به فهم و فرهنگ عمومی مبدل شود، بسیار کند و زمانبر است، بهناچار بین تحولات بسیار سریع با ساختارهای نوین با قوهٔ هاضمهٔ جامعه برای استفاده از این آزادیها تناسب زمانی موجود نبود و به بدفهمی از همهٔ مفاهیم ازجمله مقولهٔ آزادی دامن زد.
تحصیلکردگان که بنابر قاعده میبایست نیروی از قوه به فعل درآوردن تحولات مثبت و تعمیق آزادیهای اجتماعی به فهم عمومی میبودند، پرورشیافتگان همان خانوادههای سنّتی بودند که هنوز از سنّتهای ایلی/ دینی سختجان فاصلهٔ معناداری نگرفته و فقط فضاهای اجتماعیشان از مسجد و حسینیه به دانشگاه و مدرسه تغییر کرده بود. آنها بهجای رفتن پای منبر فلان آخوند ابله به حسینیهٔ ارشادی میرفتند که آخوند کراواتی شیکی با استیک «دکتر» علی شریعتی از دین سنّتی با بهرهگیری از لنینیسم اسلحهٔ ایدئولوژیک تروریستی میساخت و در آنسو روشنفکران مثلاً لائیک هم که از همان آغاز مشروطه و تحت تأثیر عدالتطلبی بلشویکی با احزاب سوسیالیستی همواره یک پای بهاصطلاح روشنفکری بودند.
چه مقولاتی در حیطه آزادی قرار دارند
ابتدا ببینیم چه مفاهیم و مقولاتی در حیات اجتماعی و از منظر اندیشمندان علوم سیاسی و فلسفی بهعنوان آزادی شناخته میشوند.
تعریف آکادمیک آزادی با نظریهٔ جان لاک که از او بهعنوان پدر لیبرالیسم نوین یاد شده و از سه آزادی بنیادین انسان، زندگی و دارایی و آزادی، بهعنوان «حقوق طبیعی» نام میبرد آغاز میشود. حقوقی که نه از سوی کسی اهدا میشود و نه کسی حق گرفتن آن را دارد. در زندگی اجتماعی اما تضمین این آزادیها منوط به یک قرارداد اجتماعی و وجود قانون است. از مجموع نوشتهٔ بالا به این سؤال بنیادی میرسیم که اولاً کلمهٔ آزادی در هردو مفهوم رهایی (liberty) و سپس مشارکت در سرنوشت و جایگاه اجتماعی خویشتن و حقوق شهروندی (freedom) از چه زمانی وارد ادبیات سیاسی و اجتماعی ایرانیان شده و عملکرد و باورهای انقلابیون مخصوصاً گرایش چپ، چقدر میتوانسته واقعاً با آزادی در هردو مفهوم نسبت داشته باشد.
بنابراین، محور بحثهای تنشآمیز بر سر دیروز (انقلاب مشروطه و سپس انقلاب مشروعهٔ ۵۷)، امروز (جنبش «زن زندگی آزادی») و فردای ایران (سکولار دموکراسی) با پشتوانههای فکری و تولید محتواهایی است که نقش موتور محرکه برای تغییر حاکمیت و خواستههای این جنبشها را بازی میکنند. در میانهٔ جنگ بیامان تمدن و توحشی که موجودیت ایران را به چالش کشیده است، نهتنها ماهیت ارتجاعی انقلاب ۵۷ و خواستههای پدران فکریش به میان میآید بلکه فراتر از آن تا مبدأ انقلاب مشروطه و خواستههایش امتداد پیدا میکند.
برخلاف معمول و بهخاطر اهمیت آنچه امروز در جریان است و میبینیم که شرکای پنجاهوهفتی انقلاب بنا به «خویشاوندی پنهانی»۱ که با ارتجاع برآمده از انقلاب دارد و تمامقد با شمشیر آختهٔ تبلیغات در کنار حاکمیت اسلامی و در برابر جنبش مترقی «زن زندگی آزادی» ایستاده، مطلب را از میانه، یعنی انقلاب مشروعهٔ پنجاهوهفت و روشنفکرانش، آغاز میکنم و سپس به جنبش «زن زندگی آزادی» و آنگاه به ماهیت انقلاب مشروطه میپردازم.
آزادی بهمثابهٔ جوهر و آزادی بهمثابهٔ هستی
اگر «آزادی» را همچون هر پدیدهٔ دیگری با چشمان هایدگری بنگریم که میگوید «برای درک هستی هر پدیده میبایست دو مفهوم را از هم جدا کرد، یکی (سوبستانس substance) بهمعنای جوهر و دیگری (اگزیستانس existence) بهمعنای وجود یا هستی»، آنگاه این پرسش مقابلمان قرار میگیرد که چرا با اینکه بسیاری از آزادیهای اجتماعی یادشده بهعنوان «جوهر آزادی» در جامعهٔ ما وجود داشت و هیچ ناظر بیطرفی نمیتواند آن را انکار کند، خیل انبوهی از روشنفکران خودخوانده نظیر آلاحمد، شریعتی، بهرنگی، کیمیایی، براهنی، شاملو، ساعدی، بهآذین، ابتهاج و روضهخوانهایی نظیر داریوش و فروغی و فرهاد… که همهٔ عرصههای هنری، فرهنگی، علمی و ادبی از قبیل سینما و تئاتر و موسیقی و کانون نویسندگان و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و دانشگاهها و مؤسسات آموزشی و… را یکسره در تیول خود داشته و با تولید کالاهای ادبی و فرهنگی و هنری به مسمومکردن ذهن و روان مصرفکنندگان کالایشان میپرداختند و بیش از هر گروه اجتماعی دیگری بازار فکری جامعه را بهطور انحصاری با تولیداتشان انباشته و از برخوردارترین کسان در استفاده یا درستتر بگویم سوءاستفاده از جوهر (substance) آزادی بودند، درکشان از هستی (existence) آزادی بهمسلخبردن آزادیهای اجتماعی در همدستی با شرورترین و آزادیکشترین گروه اجتماعی، یعنی آخوندها، پیوند خورد و با اینکه هستی و هویت اجتماعی خودشان هم در پناه همین آزادیها پیکر میگرفت، در جهت خشکاندن همان برکهای برآمدند که ماهیوار در آن غوطهور بودند؟
با مثالی سعی میکنم تا دریافت توتالیتری جماعت روشنفکری ۵۷ی از هستی آزادی را روشن کنم.
هایدگر: اگزیستانس، مؤلفهٔ اصلی هستی پدیدهها
فرض کنید روی میزی یک چاقوی منقش هنری با جلدی زیبا قرار دارد و چند نفر با هم وارد اتاق میشوند، در بین آنان یک هنرمند، یک آشپز و یک جنایتکار حرفهای قرار دارند و همگی یکباره چشمشان به چاقو میافتد و میگویند «آه یک چاقو اینجاست». در اینجا بلافاصله سوبستانس یا جوهر چاقو برای حاضرین محرز میشود. دقت کنید که سوبستانس یا جوهر یک حقیقت ابژکتیو است، یعنی نسبت به نگاه فرد فرد انسانها مستقل است؛ بهعبارت دیگر درک از جوهر چاقو مشترک است.
اما هایدگر میگوید که اگزیستانس چاقو چیز دیگری است چون ماهیت هستی این چاقو برای هر یک از این افراد فرق میکند. فعلِ «وجود دارد» یا فعلِ «هست» ظاهراً یک معنا دارد ولی اگر عمیقاً فکر کنیم متوجه میشویم که وجود یا هستی چاقو برای هرکدام از این افراد معنا و امکانات متفاوتی را تداعی میکند. چاقو برای آشپز بهعنوان یک ابزار کار، برای قاتل بهعنوان یک وسیلهٔ ارتکاب قتل، و برای هنرمند چاقوی حکاکیشدهٔ منقش، بهعنوان یک اثر زیبای هنری وجود دارد.
وقتی این سه نفر یکصدا گفتند که اینجا یک چاقو وجود دارد صاحب منزل تأیید میکند که «بله اینجا یک چاقو وجود دارد».
او میگوید که این چاقو را بهعنوان یک شیء تزیینی در یک بازار از یک مرد پیر و سالخورده که شباهت بینظیری به پدربزرگش داشته خریده و حالا هروقت چشمش به چاقو میافتد خاطرهٔ آن مرد سالخورده که شبیه پدربزرگش بوده برایش تداعی میشود. گرچه هر چهار نفر در مورد سوبستانس یا جوهر چاقو یکسان فکر میکنند و همگی موافقند که این شیء یک چاقوست اما هستی چاقو برای هریک از آنان متفاوت است. یعنی در چاقو چیز دیگری غیر از سوبستانس وجود دارد، چیزی که هایدگر نامش را اگزیستانس میگذارد. هایدگر میگوید اگزیستانس یک مفهوم سوبژکتیو است که بسته به نظر ناظر آگاه میتواند تغییر کند. گاهی یک پدیده سوبستانس (جوهر) دارد ولی اگزیستانس (هستی) ندارد. تصور کنید فردی هنگام قدمزدن در خیابان به درختی که یک نیمکت در سایهاش قرار دارد میرسد. اگر فرد مزبور روی نیمکت در سایهٔ درخت نشست، آنگاه هم درخت و هم نیمکت برایش هستی پیدا میکنند ولی اگر بیتوجه از کنار آنها گذشت درخت و نیمکت با اینکه سوبستانس (جوهر) دارند اما برای این فرد که بیتوجه از کنار آنها گذشته، اگزیستانس (هستی) نخواهند داشت۲.
بنابراین، هر پدیدهای زمانی که در جعبه ابزارهای مورد استفادهٔ ما قرار میگیرند از «جوهر» به «هستی» تبدیل میشوند. هایدگر معتقد است که اگزیستانس مؤلفهٔ اصلی هستی پدیدههاست.
جوهرهٔ آزادیهای موجود در جامعهٔ ما نیز در حکم همان «چاقوی نهادهشده روی میز» بود که بنا به نحوهٔ استفادهای که هریک از گروههای اجتماعی از آن میکردند هستی متفاوتی مییافت.
اگزیستانس آزادی برای زنان رهایی از بردگی اعلامنشده، برای بیحقوقان اجرای قانون در حکم رهایی از بیحقوقی، و برای شبهروشنفکران توتالیتر حکم چاقو در دست یک قاتل داشت.
«زن زندگی آزادی» هستی یافتن جوهر آزادی
اصلاحات رضاشاه و محمدرضا شاه فقید برای قانونمندکردن جامعهٔ ایران با گسترش بیمانند آزادیهای اجتماعی همراه بود. اما برف اصلاحات و آزادیهای اجتماعی دولتهای یادشده بهخاطر برودت و یخبندان فضای فکری که توسط روحانیت و سپس جنبش لنینیستی بر همهٔ عرصههای اجتماعی ایجاد شده بود امکان ذوبشدن و نفوذ در خاک فکری جامعه را پیدا نکرد تا با نمناککردن خاک و گرمی هوا امکان دهد تا تخمهای موجود درون خاک امکان باروری پیدا کنند و اءیده لیبرالیسم به باور عمومی تبدیل شود.
بنابراین، سوبستانس یا جوهر آزادیهای اجتماعی که با رفرم از بالای شاهان پهلوی وجود بیرونی یافته بود، حکم همان چاقویی را داشت که هستییافتنش بنا به نحوهٔ استفادهای بود که ناظران آگاه از آن میکردند. برای استفادهٔ صحیح در جهت خیر عمومی از جوهر آزادیهایی که در جامعه موجود بود، تولید محتوای فرهنگی-هنری و علمی ضروری بود تا انسان ایرانی هستی چاقوی نمادین آزادی روی میز را نه وسیلهای برای کشتن دگراندیشان که ابزاری برای تهیهٔ خوراک معنوی و مادی برای همگان در نظر میگرفت.
جوهرهٔ آزادیهای اجتماعی از آنرو نتوانست به «هستی» آزادی و فهم عمومی تبدیل شود و در روند ناگزیرش از حق تعیین سرنوشت به شراکت در حیات سیاسی و در یک کلام به دموکراسی ختم شود و با انقلاب ۵۷ از ریشه درآمد، که تولید محتواهای فرهنگی که شرط اول آموزش و استفادهٔ بهینه از جوهر آزادی بود در انحصار نگرشهایی بود که ساختار فکریشان با وجود تحصیلات مدرسی هنوز در عصبیتهای ایلی تباری و پیشاشهرنشینی ریشه داشت. تولید محتوا و آموزش استفاده از آزادی نه بهطور ذاتی بر عهدهٔ حاکمیت است و نه در توان حاکمیت بود. همین که دولت آزادیهای اجتماعی را قانوناً به حق طبیعی اجتماع تبدیل کرده و با ایجاد قوهٔ قضائیهٔ مستقل از آن حفاظت میکرد بهخودیخود کاری بود کارستان. این مهم یعنی سوبستانس آزادی را به اگزیستانس آزادی مبدلکردن در همهجای دنیا بر ذمهٔ روشنفکری است تا تودههای مردم را با تولید اندیشه و محتواهای خردمندانه با هستی آزادی بهعنوان ابزار لازم زیست اجتماعی آشنا کنند.
کالای توتالیتاریسم بهنام آزادی
اگر فکر توتالیتری را فکری قاتل اندیشیدن و پایمالکنندهٔ همهٔ حقوق فردی و اجتماعی بدانیم، که در صورت فرصتیافتن، فکر را به عمل تبدیل میکند و دست به قتلعام در ابعادی باورنکردنی میزند، آنگاه جوهر آزادیهای موجود در جامعهٔ ما برای نگرش توتالیتری اسلامی و لنینی حکم چاقو در دست یک قاتل را داشت.
حسن انقلاب اسلامی این بود که سرما و یخبندان فکریای که توتالیتاریسم لنینی/ اسلامی ایجاد کرده بود، با به قدرت رسیدن روحانیت و فروپاشی جهنم سوسیالیسم شکسته شد. روحانیت پس از به قدرت رسیدن به این نتیجه رسیده بود که با ریشهکنی آزادیهای اجتماعی اتفاقاً توسط بخش بزرگی از مردم سنّتی که گوشبهفرمان روحانیت بودند، قرائت خود از مدیریت عرصههای اجتماعی را تثبیت کرده و با تولید محتواهای مذهبی و ضدیت با آزادیهای فردی و اجتماعی خصوصاً زنان «فاتحهٔ آزادی را خوانده و قهوهٔ آن را خورده است» (۳). گرچه برفهای اصلاحات اجتماعی که در دوران پهلویها بر سطح مانده و به اعماق اجتماع نفوذ نکرده بود، فراموش نکنیم که مردم ایران و خصوصاً زنان پنجاه سال آزادیهای فردی و اجتماعی را تجربه کرده بودند، آنان خواندن آموخته بودند و باسواد را دیگر نمیتوان بیسواد کرد؛ از اینرو مادرانه به حفظ نهال آزادیهای فردی در کانون خانواده کوشیدند.
حاکمیت اسلامی با تأیید ضمنی یاران لنینیست همهٔ نهالهای نازک آزادیهای فردی و اجتماعی را در عرصههای عمومی از ریشه برآوردند، اما بااینهمه نتوانستند عرصههای خصوصی زندگی مردم یعنی خانوادهها را به تسخیر درآورند. برفهای اصلاحات اجتماعی که در دوران پهلویها بر سطح مانده و به اعماق اجتماع نفوذ نکرده بود، در محیطهای خانوادگی شروع به ذوب شدن کرد و نهالهای کوچک آزادیهای فردی و اجتماعی به گلخانههای محیط خانوادگی منتقل شد و نسل تعلیمیافته و سواد آزادیهای فردی آموختهٔ دوران پهلویها همین آزادیهای فردی را به فرزندانشان در محیطهای خانوادگی آموختند.
در فیلم فارنهایت ۴۵۱ میبینیم، که بعد از سوختهشدن کتابها توسط حاکمیت توتالیتر که قرائت خود را تنها قرائت حقیقی میدانست، هر فرد با در حافظه داشتن یک کتاب، و انتقال آن به نسل بعدی، به خود آن کتاب تبدیل و جوهر کتاب در انسانها هستی مییافت.
در طی چهلوچهار سال حاکمیت جمهوری اسلامی با ذوب و فروشدن برفها در اعماق خاک باور جامعه، گلها و هستههای منتظر باروری بهتدریج روییدند و جنبش شکوهمند «زن زندگی آزادی» هستییابی فهم اجتماعی از جوهر آزادی را تجلی بخشید.
در جریان جنبش «زن زندگی آزادی» شاهد بودیم که انقلابیون پنجاهوهفتی کما فی السابق درکی از «هستی» آزادی نداشته و با ادبیاتی دیگر همان میگویند که حاکمیت با زبان اسلحه در خیابانها میگوید. لنینیستها با تأکید بر شعارهای پیش از انقلاب و فاصلهگیری معنادار از شعار «زن زندگی آزادی» به منش و روش آزادیستیز و باورهای توتالیتریشان که در جمهوری اسلامی پیکر بیرونی گرفته است، وفادار ماندند.
آنها با بیاعتنایی به شعار «زن زندگی آزادی» که بنمایهٔ جنبش مدنی نوین ایرانیان و در امتداد جنبش مشروطه برای محققکردن اصول شهروندی و برابری انسان ایرانی بود، مصرانه با شعار «نان مسکن آزادی» دونکیشوتوار به جنگ آسیابهای بادی نئولیبرالیسم شتافتند و با گلآلود کردن فضای اجتماعی و دادن آدرس اشتباهی تا جایی که توانستند و میتوانند سعی در به گمراهیکشیدن جنبش نوین آزادیخواهانه کردند. مجاهدین خلق نیز با شعار بهغایت مضحک و بیمعنای «ایران قیام آزادی» تبهکارانه در کنار حاکمیت در سنگر ضدتمدنی و پیشاشهرنشینی انقلاب اسلامی ایستادند.
طنز تلخ آنجاست که نیروهایی از نبودن آزادی سخن میگویند که در باورها، زیست اجتماعی و مانیفست حکومتگریشان قانونگریزی با میلیتاریزهکردن فضای جامعه و تسخیر همهٔ فضاهای فرهنگی و روشنفکری و ایجاد فضای رعب و وحشت، هر گفتمانی غیر از گفتمان خود را درهم میکوبیدند و رهایی از قانون را عین آزادی مینامیدند.
عصر ظلمت
هانا آرنت از تسلط نگرش توتالیتر بر جامعه با عنوان «عصر ظلمت» یاد میکند. در چنین فضایی، صداهای ناساز و گوشخراش بهقدری بلند است که صدا به صدا نمیرسد. درحقیقت، چه ترور نظامی و چه ترور هدفمند بهقصد ساکتکردن دیگراندیشان با ابزار تهمت و افترا ـــبا تسلطی که بر فضاهای عمومی مانند مطبوعات و سمنهایی نظیر کانون نویسندگان و سینما و تئاتر و دانشگاه و مدارس پیدا میکندـــ صدای بلندی است که صداهای دیگر را خاموش میکند و کالای توتالیتاریسم را در بازار انحصاری که با ترور بر آن مسلط شده است، به نام آزادی میفروشد.
با وجود تسلط کامل این نگرش بر تمامی عرصههای عمومی همچون محیطهای دانشگاهی، مطبوعات، سینما، تئاتر و فضاهای آموزشی، که عملاً به هیچ صدای دیگری جز صدای خود اجازه شنیدن نمیداد، با ایجاد بریگادهای مسلح مثل فداییان و مجاهدین خلق، فضای رعب و وحشت را از عرصهٔ فرهنگی به عرصهٔ سیاسی و عمومی جامعه گسترش دادند. فضای خفقانآور به گونهای بود که دیگر هیچ صدای مخالفی حتی در درون همین تشکلها جرأت ابراز وجود نداشت و با حذف فیزیکی پاسخ میگرفت.
به همین دلیل، فهم سیاستورزان پنجاهوهفتی از کلمهٔ آزادی به تولید محتواها و کنشگری قانونگریز با منطق «آزادی از لولهٔ تفنگ» میسر میشود، قابلفهم است. عملکرد آنها به اقیانوسی از توهمات و بدفهمی در بین نسل جوان دامن زد تا در نهایت از خاکستر آتشی که بر خرمن ملّت زدند، هیولای جمهوری اسلامی سر برآورد. بررسی و تاباندن نور بر مفاهیمی نظیر آزادی از اینرو ضروری است که همهٔ شرکای انقلاب ۵۷ بهقدر ذرهای در آزادیخواه! بودن خویش شک ندارند و آزادی را در مفهومی که از لابهلای تولیدات ذهنیشان دیده میشود تبین و باور کردهاند.
نیاز میدانم به سه رویداد بههمپیوسته و مهم و تاریخی ایران بپردازم:
۱. انقلاب مشروطه تا پایان دوران پهلویها؛
۲. انقلاب اسلامی و تفوق مشروعه بر مشروطه؛
۳. فردای پس از انقلاب ۵۷ و آغاز جنبشهای مدنی (عموماً جنبش زنان) تا به امروز که احیاگر دوبارهٔ خواستههای مشروطه در مرتبهای بمراتب بالاتر است و در جنبش «زن زندگی آزادی» پیکر گرفته.
هانا آرنت در کتاب انقلاب میگوید: «هدف نهایی انقلاب تأسیس آزادی است» و به همین دلیل انقلاب آمریکا را تنها انقلاب موفق جهان میداند، چرا که پدران انقلاب آمریکا نظر به آزادی دوخته و چشمان خود را بر عدالتطلبی بستند و از دل انقلابشان مترقیترین قانون اساسی جهان زاده شد.
عدالتطلبی و آزادیخواهی، جوهر اصلی دو انقلاب بزرگ فرانسه و آمریکا
تأثیرات پنهان این دو رویداد جهانی روشنفکری ما را هم ناگزیر به دو دستهٔ بزرگ تقسیم میکند: اول، انقلابیگری به شیوهٔ فرانسوی/ژاکوبنی که رو به عدالتطلبی داشت و دوم آمریکایی/آدامزی که شرط تحقق عدالت را در گرو آزادی میدانست (آدامز بهعنوان نماد روشنفکری انقلابیون آمریکا).
انقلاب فرانسه، بهعنوان کلاسیکترین انقلاب عصر جدید با شعار «آزادی، برابری، برادری» (Liberté, Égalité, Fraternité) آغاز شد، اما همانطور که آرنت گفته است، این انقلاب نهتنها «معبد آزادی» را بنیان ننهاد، بلکه به قول هگل به «تمرین خودسرانهٔ قدرت» پرداخت و در باتلاق عدالتطلبی و سپس ترور غرقه گشت.
انقلاب فرانسه؛ عدالتخواهی جایگزین آزادیخواهی
آنکس که آزادی تو را گرفت نان تو را هم میگیرد (اوکتاو یوپاز)
سرفصل انقلاب فرانسه با شعار «لیبرته» (Liberté) آغاز میشود. نکتهٔ ظریف اینجاست که «لیبرته» بهمعنای آزادی، مفهومی نزدیکتر به رهایی از بردگی دارد. فقر و فلاکت شدید بهمثابهٔ اهرم قدرتمندی گرایش انقلاب را بهسوی عدالت سوق داد. برای بسیاری از انقلابیون فرانسه، عدالت درواقع مترادف با رهایی از فقر بود. فرانسویان، برخلاف آمریکاییان مهاجر که ابتدا باید خود را از یوغ بریتانیای کبیر رها و سرنوشت خویش را به دست میگرفتند، تحت استعمار یا بردگی نبودند تا برای رهایی (Liberté) به مفهوم استقلال بجنگند. از اینرو، دغدغهٔ نخست آنها قاعدتاً میبایست بنیاد نهادن حقوق شهروندی (Freedom) میبود.
توماس جفرسون در سال ۱۷۸۵، زمانی که سفیر آمریکا در فرانسه بود، نوشت: «در فرانسهٔ بیستمیلیون نفری، نوزدهمیلیون نفر در فقر و فلاکت مطلقی زندگی میکنند که در میان آمریکاییان حتی یک نفر با چنین وضعی را هم نمیتوان پیدا کرد.» رهایی از فقر معنای آزادی از دشمن بیرحمی بهنام گرسنگی بود. به همین دلیل، ماهیت انقلاب فرانسه به سمت رهایی از فلاکت پیش رفت و حقوق شهروندی که میبایست اگزیستانس یا هستی انقلاب باشد بهناچار پیش پای عدالتطلبی قربانی گردید.
سیل پابرهنگان و گرسنگان یا همان تودهها که دغدغهٔ اصلیشان بهدستآوردن نان بود، میدانداری را به افراطیونی مانند ماکسیمیلیان روبسپیر و لوئی آنتوان دو سن-ژوست سپردند. انقلاب فرانسه که در آغاز با هدف برابر کردن همهٔ فرانسویان در برابر قانون شکل گرفته بود و همهٔ طبقات برای قانونگذاری و برابری حقوق شهروندی با یکدیگر در مجلس ملّی بر سر حقوق اجتماعی در کشاکش بودند با تسخیر فضای عمومی توسط ژاکوبنها و با حمایت موج بزرگ گرسنگان و پابرهنگان، همان «سانکولوت» (Sans-culottes)ها، از مسیر قانونگذاری و آزادیخواهی به نفع همهٔ شهروندان تغییر مسیر داد و به دام عدالتطلبی افتاد.
این تحول نشان میدهد که چگونه حرکتهای تودهای میتوانند تحتتأثیر هیجانات جمعی و فشارهای اقتصادی زمینهساز تسلط افراطگرایان و شکلگیری مسیرهایی خشونتآمیز شوند که از اهداف اولیهٔ آزادیخواهانه فاصله میگیرند. جو سهمگین ترور، ابتدا با کشتن شاه (که نقض آشکار حقوق شهروندی و آغاز انحطاط آزادیخواهی بود) و سپس با اعدام دانتون بهعنوان مدافع نمادین «معبد آزادی»، آغازگر «عصر ظلمت» بود و حقوق شهروندی و قانونمداری پیش پای عدالتطلبی به گیوتین سپرده شد. ویکتور هوگو غمگینانه در مورد عدالتطلبی نهفته در انقلاب فرانسه نوشت: «ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر دهیم. حالا تنها چیزی که نصیبمان شده، پادشاهی جدید است که از قبلی بهتر نیست. اینجا سرزمینی است که در آن برای آزادی جنگیدیم، ولی حالا برای نان میجنگیم. نکتهٔ عدالت این است: “همه وقتی برابر میشوند که مردهاند”.»
انقلاب آمریکا پیکر گرفتن آزادی است
اما برخلاف فرانسه که گرفتار لعنت فقر بود، در آمریکا یا سرزمین نو، با وجود تفاوتهای شدید طبقاتی، خبر از فلاکتی که مردم فرانسه با آن دستوپنجه نرم میکردند، نبود. مزیت مهمتر انقلاب آمریکا نسبت به انقلاب فرانسه این بود که نهتنها در «سرزمین نو» با ثروت بیکران طبیعیاش کسی گرسنه نمیماند و مردمان از لعنت فقر به دور بودند، بلکه «سرزمین نو» بهشت آزادیهای مذهبی نیز بود. آزادیهای مذهبی و تنوع مهاجران برخلاف اروپای درگیر در جنگهای خونین مذهبی، خصلتی روادارانهتر به جامعهٔ آمریکا بخشیده بود. تمایز دو جامعهٔ فرانسه و آمریکا را اینجا بهروشنی میتوان دید. جالب توجه است که رهبران تمام فرقههای دینی برای اجتناب از برخوردهای مذهبی خواستار قانونی بودند که در آن دین رسمی لحاظ نشود و قوانین عرفی پوششدهندهٔ حیات اجتماعی باشند. همانطور که امروز شاهد هستیم، از دل این تنوع، مترقیترین قانون اساسی جهان متولد شد.
با این توضیح مختصر میرسیم به امر واقعی که در کشور ما اتفاق افتاد، انقلاب مشروطه و سپس انقلاب اسلامی.
انقلاب مشروطه؛ کوشش برای تأسیس حاکمیت قانون، آزادی و «معبد آزادی»
انقلاب مشروطه نافرانسوی است. انقلاب مشروطه با شعار «عدالتخانه» و حاکمیت قانون شروع شد. مهمترین خصوصیت دولتمداری ایرانی در درازای تاریخ متکثربودن از لحاظ دینی و زبانی است. عنصر تکثر و زیست مسالمتآمیز در یک گسترهٔ بزرگ جغرافیایی به وسعت سه قاره، معنایی جز به رسمیت شناختن آزادیهایی طبیعی یعنی آزادی زبانی و دینی و فرهنگی ندارد . «با دوستان مروت با دشمنان مدارا» فشردهٔ جوهرهٔ (سوبستانس) فرهنگ روادارانهٔ ایرانی است. عدالتخانه یعنی محققکردن حقوقی که در سایهٔ حکومت ایلی/شیعی پایمال شده بود.
چنانکه دیده میشود نحوهٔ اندیشیدن انقلابیون مشروطه، اندیشیدن در چهارچوب «یک کلمه»یی (۴)، یعنی قانون و برابری حقوقی است. با وجود فقر بسیار شدید، قابل تأمل است که قطبنمای مشروطهخواهان از مسیر قانونگرایی که اولین حافظ آزادیخواهی است به سمت عدالتطلبی منحرف نشد و عدالت اقتصادی امری ثانوی و در گرو تأسیس عدالتخانه قرار گرفت.
عدالتخانه برای ایرانیان مترادف با رهایی از بند و زندان بیحقوقی (Liberté) و دستیافتن به آزادیهای طبیعی بود. بنابراین از میان دو انقلاب فرانسه و آمریکا، انقلاب مشروطه در ایران بسیار نافرانسوی و بسیار آمریکایی است. انقلاب مشروطه یک گذار فرهنگی مسالمتآمیز به دوران نوین همانند تحولات نسبتاً آرام انگلیس در گذار به قانونگذاری و محدودکردن قدرت مطلقهٔ شاه و قوانین آسمانی بود. در بالا اشارهای به تنوع و تکثر جامعهٔ آمریکا کردم که از نظر نگارنده مهمترین اصل اجتماعی برای دموکراسی بود.
فسخ قرارداد با دو مرجعیت ایلی و شرعی
هدف نهایی انقلاب مشروطه با نوشتن قراردادی اجتماعی تاسیس آزادی یعنی رهایی از دو مرجعیت و فسخ قرارداد با حاکمیت ایلی/تباری قاجار ودستگاه روحانیت و آزادکردن مردم از قید قوانین ایلی و شرعی بود. بنابراین، کوشش آنان اگر به ثمر میرسید (شوربختانه روحانیت توانست در قانون اساسی مشروطه نهتنها شریک بلکه صاحب حق وتو شود) درحقیقت انقلابی در جهت از قوه به فعل درآوردن روح ملّی میشد. چنانکه دیدیم پس از سرنگونی دولت قجری مردم به سراغ شاهزادگان قاجاری بهقصد کشتن نرفته و فقط قدرتشان را محدود کردند ولی شیخ فضلالله نوری سمبل مشروعهخواهی را به دار آویختند (برخلاف انقلاب فرانسه که شاه را گردن زدند).
دانسته یا ندانسته، اما بهدرستی مسیر صحیح رسیدن به آزادیهای طبیعی همهٔ مردمان ایران با تنوعهای دینی و زبانیشان، نمیتوانست جز پافشاری بر عدالتخانه (مجلس ملّی) و محدودکردن قدرت شاه و لگامزدن بر مرجعیت آسمان که متولیش آخوندها بود، باشد.
وضعیت ایران در آستانهٔ انقلاب مشروطه
در ایران عصر قاجار نفوذ دو دولت مقتدر روس و انگلیس که از دوران فتحعلیشاه با شکستهای ایران از روسیه آغاز میشود و نقش تأثیرگذار روس و انگلیس بر دولتهای ضعیف قاجاری در اذهان عمومی نوعی تحتالحمایگی را تداعی میکند که در میان فرهیختگان دیوانی و حتی مردمان عادی احساس شدید حقارت را ایجاد میکرد. بسیاری از دیوانیان و وطندوستان در امر اصلاح امور دولتی کوشیدند. شاخصترین آنها قائممقام فراهانی/ میرزا تقیخان امیرکبیر و میرزا حسینخان سپهسالار که سعی کردند با به وجود آوردن دولتی قوی پشتوانهٔ محکمی برای ایجاد ساختارهای نوین بسازند و ایران را از ذلت تحتالحمایگی روس و انگلیس به در آورند، اما متأسفانه هرسه نخستوزیر مدبر و وطنپرست از سپهر سیاسی کشور حذف شدند.
برآمدن رضاشاه و آغاز دولت نوین؛ کارنامهٔ شاهان پهلوی
هرچند درنهایت بهخاطر نفوذ باورنکردنی آخوندها بر تودههای عامی و آشوبی که میتوانستند در جامعه ایجاد کنند قانون اساسی مشروطه تلفیقی از عرف و شرع از کار درآمد، به موجب اصل اول متمم قانون اساسی مشروطه، «مذهب رسمی ایران اسلام و طریقهٔ حقهٔ جعفریهٔ اثنیعشریه است». بهموجب اصل دوم آن، حداقل ۵ نفر مجتهد تراز اول بر مصوبات مجلس نظارت خواهند کرد تا قانون خلاف شرع به تصویب نرسد.
چنانکه در این بند دیده میشود، چیزی شبیه شورای نگهبان بر فراز قانون اساسی مینشیند تا کماکان برابری همهٔ مردمان ایران از منظر حقوقی محقق نشود. مقاومت آخوندها در برابر برابری همهٔ مردم تا آنجا بود که در قانون اساسی گنجانده بودند که همهٔ مردم ایران در برابر قانون دولتی برابر هستند. از آنجایی که مذهب شیعه مذهب رسمی کشور و پادشاه حافظ آن بود، برابری همهٔ مردم خودبهخود نقض میشد و زیر علامت سؤال قرار میگرفت چرا که بر اساس متمم دوم قانون اساسی بهناچار قوانین میبایست با شرع مقدس اسلام و مذهب حقهٔ شیعی منافاتی نداشته باشد، که به بیاثری همان اصلی که میگوید «مردم ایران در برابر قانون دولتی برابرند» میانجامد.
چنانکه دیده میشود شراکت در قانون اساسی و نبودن ارادهای قوی در فقدان یک حکومت مقتدر، عملاً مشروطه و قوانین برآمده از آن را به استیصال و روزمرگی دچار کرده بود. همهٔ عناصر روسوفیل و انگلوفیل هم مجدداً تجدید سازمان کرده و عملاً فرامین مشروطه به دروازههای شهر ری هم نمیرسید.
در این میان با کودتای بلشویکی و به قدرت رسیدن لنین افقهای تیرهای بر سر جامعهٔ سیاسی ایران آوار شد. بلشویکهای ایرانی گفتمان عدالتطلبی و ضدیت با توسعهٔ اقتصادی را با الگو گرفتن از رفقای روس به گفتمانی قوی تبدیل کرده و ژن معیوب عدالتخواهی بلشویکی در میان تحصیلکردگان رو به فزونی نهاد و گفتمان حقوق اجتماعی مشروطه عملاً در محاق عدالتطلبی لنینی قرار گرفت.
فرقهٔ کمونیست ایران یک حزب کمونیستی ایرانی بود که در ماه مه ۱۹۱۷ با نام «فرقهٔ عدالت» در باکو تأسیس شد. این فرقه در ۲۳ ژوئن ۱۹۲۰ اولین کنگرهٔ خود را در بندر انزلی برگزار کرد که طی آن نام فرقه به «فرقهٔ کمونیست ایران» تغییر یافته و حیدرخان عمواوغلی بهعنوان دبیرکل فرقه انتخاب شد. همچنین در پایان کنگره اعلام شد که فرقهٔ کمونیست با جنگلیها اقدام به تأسیس جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران کرده است.
ظاهراً هرجومرج غریبی است که جنگلیهای مسلمان با رفقای کمونیست اقدام به تأسیس جمهوری سوسیالیستی رشت میکنند. و درنهایت گفتمان حقوق شهروندی مشروطه به عدالتطلبی بلشویکی تقلیل پیدا میکند و این سرآغاز بدبختیهای بعدی جامعهٔ روشنفکری ایران است.
حکم میکنم
رضاشاه با «حکم میکنم» و محققکردن قوانین عرفی و ایجاد سازمانها و ساختارهای مدرن عملاً حق وتوی بخش مشروعهٔ قانون اساسی را نادیده گرفت و گفتمان انقلاب مشروطه را عملاً به سپهر سیاست ایران بازگرداند. دستگاه روحانیت و قوانین شرعی بهتدریج به حاشیه رفته و از حیز انتفاع میافتادند. سکولاریسم و جدایی دین از دولت عملاً و خلاف بخش شرعی قانون اساسی در جریان بود. با استیفای حقوق شهروندی و تداوم و گسترش آزادیهای مدنی در قالب اصلاحات اجتماعی امید آن میرفت که جدایی دین از دولت در اذهان جامعه به امری نهادینه تبدیل و سکولاریسم ناگفته و نانوشتهای که پدران انقلاب مشروطه در پی آن بودند با اصلاحات بعضاً انقلابی شاهان پهلوی به بار بنشیند. مارکس در جایی میگوید «تئوری همین که در تودهها نفوذ کند به نیروی مادی بدل میشود»؛ بنابراین، هرچه این قوانین زودتر در جامعه نفوذ و به باور عمومی تبدیل میشد، راه رسیدن به دموکراسی نیز زودتر هموارتر میشد.
این کار ولی آسان نبود چنانکه این تنها آخوندها نبودند که با عرفیکردن قوانین مخالف بودند، بلکه خنجر از سوی لنینیستهاست که تا دسته در کتف حقوق شهروندی و قوانین عرفی و ضدیت آشکار با توسعهٔ اقتصادی در قالب تزهای عوامفریبی و تقسیم ثروتهای عمومی و تحدید صاحبان ثروت و… مینشیند. لنینیستها در دشمنی با سکولاریسم و جدایی دین از دولت و در تخریب و بیاثر کردن هر نهاد خوب و لازم برای جامعه دست کمی از همتایان آخوندشان نداشتند.
اصل نیوتنی بقای انرژی میگوید «انرژی خلق نمیشود و نابود نمیگردد بلکه از شکلی به شکل دیگر درمیآید». انرژی عصبیتهای قومی و ایلی هم به شکلهای جدیدی تحت عنوان طبقهٔ برتر و دین برتر تجدیدحیات کرده و در قالب احزابی مانند حزب توده/ فداییان اسلام/ حزب ملل اسلامی/ مؤتلفه و… خود را سامان داد. اینها و شبهروشنفکرانی نظیر براهنی/ آل احمد/ شریعتی و… با هر نهادی که خیر عمومی را در بر داشت و شامل همهٔ مردم میشد بهشدت مخالف بودند.
رضاشاه پنجاه درصد جامعه یعنی زنان را بهزور از سلطهٔ سیاه چادر و روبنده، یعنی از بردگی، رهانید و حق حیات اجتماعی و حق شهروندی را به آنان بازگرداند. درواقع بدون رهاشدن زنان از بردگی ناملموس و نانوشته، تصور حیات شهروندی برای همهٔ مردمان ایران شوخی تلخی بیش نمیتوانست باشد. بیگمان شرط لازم و کافی برای محققشدن حقوق همهٔ مردم با تسلط فرد بر حیات اجتماعی و برخورداری از حقوق شهروندی و رهایی از بردگی (همان اصل اول دولتشهری آتنی) محقق میشد.
آزادی زنان، آنهم با روش مشت آهنین رضاشاهی، بیشک نقض آشکار متمم دوم قانون اساسی بود که تأکید داشت قوانین بهتصویبرسیده نمیبایست منافاتی با شریعت و مذهب حقهٔ تشیع داشته باشد. چنانکه میبینم آخوندها بهشدت با آزادی زنان مخالف بودند و عملکرد رضاشاه را نقض آشکار قانون اساسی میدانستند که از قضای روزگار حق هم با آنان بود. درحقیقت، رضاشاه قرارداد و شراکت با آخوندها در قانونگذاری را یکطرفه و بهسود همهٔ ملّت ایران با بخش شرعی و متولیانش که همان آخوندها بودند فسخ کرده بود. این تجربه گواه دیگری بود بر اینکه آنچه آشکارا خیر مردم است برای روحانیت سم مهلک است و، برعکس، آنچه خیر دستگاه جهلپرور روحانیت است بیگمان زهر هلاهل است برای مردم.
بنیادهای عامالمنفعهای که ایجاد میشد در تناقض اساسی با نگرشهای فرقهای و دینی و طبقاتی قرار میگرفت، از آن جهت که این بنیادها نفع عمومی را محقق میکردند نه نفع دینی/ طبقاتی و فرقهای را. ایجاد شرایط برابر برای همهٔ ایرانیان مصداق بارز عدالت بود و دیدیم که در دوران پنجاهسالهٔ حکومت پهلویها پیشروترین افراد جامعه که موتور محرک پیشرفتهای اقتصادی/ علمی/ صنعتی ایران بودند اتفاقاً از بین یهودیها و ارمنیها و بهائیها و اقوام ایرانی بودند. درواقع ایرانیان بعد از قاجاریه فرصتی یافته بودند تا در برابری فرصتها استعدادهای خویش را بروز دهند و عدالت اجتماعی را نه در سایهٔ نگرش طبقاتی یا دینی بلکه در پناه قانون فراگیر ملّی پیش ببرند. همهٔ موارد ذکرشده در علوم سیاسی در زمرهٔ آزادی هستند.
حق رأی زنان در ایران و مواجههٔ روحانیت و چپ با آن
این حق اساسی در ۱۲ اسفند ۱۳۴۱ به رسمیت شناخته شد. در تاریخ ۱۹ دیماه ۱۳۴۱ با اعلام انقلاب سفید توسط محمدرضاشاه که در شش اصل خلاصه میشد، حق رأی به زنان نیز اعطا شد و علیرغم همهٔ مخالفتهای مراجع تقلید و روحانیانی نظیر خمینی، حق رأی زنان پذیرفته شد. فرخرو پارسا اولین زنی بود که به نمایندگی از مردم تهران در دورهٔ بیستویکم انتخابات مجلس شورای ملّی وارد مجلس شد.
قانونیشدن حقوق زنان در پارلمان یعنی رسمیتدادن به زنان از منظر قانون را میتوان روح خجسته و شکوفاشدن انقلاب مشروطه نامید. آزادی زنان و بهرسمیتشناختن حقوق نیمی از جامعه که شامل زن اعم از فارس، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن، شیعه، سنی، یهودی، بهایی و… میشد، بهگمان من ستون اصلی اصلاحات اجتماعی و حقوقیای بود که محمدرضاشاه فقید در پی اصلاحات رضاشاه دانست.
این بخش کوچکی از کارنامهٔ شاهان پهلوی در محققکردن آزادی و آزادی به هردو مفهوم بود. بدون نهادینهشدن این دو نوع آزادی، رسیدن به دموکراسی نه میسر بود و نه ممکن. حال نگاهی بیندازیم به کارنامه و مدعای انقلابیون مدعی آزادی در مواجهه با حقوق اجتماعی که در رأس آن حقوق و آزادی زنان است.
کارنامهٔ انقلابیون مدعی آزادیخواهی
اگر با تعریف هانا آرنت از انقلاب موافق باشیم که هدف نهایی انقلاب را آزادی میداند، آنگاه آزادی زنان یعنی آزادی نیمی از جامعه. آزادی سرمایهگذاری و تثبیت حق مالکیت نیز ریلگذاری در زمینی سنگلاخ و بسیار ناهموار انجام شد که کاری بود کارستان.
بدون برابری حقوقی انسانها و به قانون تبدیل کردن و تعریف مشخص از حقوق انسانها هیچ جامعهای به دموکراسی نمیرسد. درواقع پیشزمینهٔ دموکراسی و رسیدن به حقوق شهروندی بدون رهایی زنان و حق مالکیت غیرممکن بود. اولین شرط آزادی به معنای «freedom»، یعنی حق حاکمیت بر خویشتن و برده نبودن. چنانکه در دولتشهر آتن بهعنوان اولین دموکراسی جهان شرکت در حیات سیاسی جامعه منوط به آزادبودن، یعنی بردهنبودن، است. شهروند فقط به کسی اطلاق میشود که برده نباشد.
جالب توجه اینکه در بحبوحهٔ اصلاحات اجتماعی حکومت با بزرگترین و مقتدرترین ارتجاع موجود در کشور، بخش بزرگی از روشنفکران چپ از روسوفیلهای تودهای تا مائوئیستهای کنفدراسیونی بهسرعت خود را در سوی خمینی و حرکت واپسگرایانه و ضدحقوق انسانی پانزده خرداد ۱۳۴۲ تعریف و جایگاه خود را در ضدیت با برابری حقوقی که آزادی زنان را قانونی میکرد، مشخص کردند.
آصف رزمدیده از اعضای حزب توده با دستگاه ضبط صدایی که احتمالاً رفقای روس در اختیارش گذاشته بودند سخنرانی خمینی در قم را ضبط و سپس حزب توده آن را در «رادیو پیک» بازنشر داد. افتخار حزب توده همواره این بوده و هست که «ما صدای خمینی را جهانی کردیم». مائوئیستها برای اینکه از رفقای روسوفیلشان پس نیفتند در یک دریوزهنامه که به آن نام «نامه به تبعیدگاه» داده بودند، چنین نوشتند:
پیام چهارمین کنگرهٔ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی به آیتالله خمینی، ۱۳۴۳
پیام به تبعیدگاه
در تاریکترین لحظات تاریخ ایران و در محیط ظلمت و تار و پرخفقان، روشنی میدرخشد، برقی جستن میکند، چشمها خیره میشود، از میان خلقی رنجدیده و مردمی استعمارزده مردی قد علم میکند و یزید زمان غرق لعن و شماتت میشود. مجاهدی فریاد بر میکشد و مردم را علیه بیدادگری و ظلم به قیام و جهاد میخواند. استعمار و مهرههای زنگ زده آن را به عنوان بزرگترین عامل سیهروزی ملت در برابر چشم تودههای دهقان و کارگر مجسم میسازد
یک بار دیگر زنگ تاریخ به صدا درمی آید و در سختترین لحظاتی که ملت ایران پنجه در پنجه شاه افکنده است و بزرگترین قدرتهای مادی و نظامی جهان از او حمایت میکنند، با اتکا به اصول و عقاید معنوی مردم با قدرت و شدت هر چه تمامتر پایههای کاخ فرعونی را به لرزه میفکند. جهادی خونین در میگیرد. شاه قصابوار دستها را در خون بیگناهان میآلاید و چهره شیطانی و ضد ملی خود را تا دورترین روستاها به مردم نشان میدهد. ماسکها پاره میشود. “سایه خدا” در نظرها به صورت مردکی پست و فرومایه جلوه میکند. مردکی کوچک، بیارزش، فاسد، نوکر واقعی استعمارگران غربی در نظر همگان.
ای رهبر روحانی! ما دانشجویان قدم به قدم در راه اعتلای ایران و بالا بردن ارزش سنتهای دیرین خود که نگهبان استقلال مملکت بوده است و پایههای مقاومت چند ساله مردم ما را در برابر فشار استعمار خارجی و عمال داخلی آنها تشکیل میدهد با نهضتی که روحانیون محترم و بالاخص شخص شما در داخل کشور بوجود آوردهاید همگام هستیم و مطمئنیم روزی که صف مقاومت به مقابله و تعرض علیه دستگاه فاسد و پوشالی شاه بدل شود دیگر استعمار نخواهد توانست بیشرمانه و برخلاف همه شئون مذهبی و قانونی آن رهبر ارجمند را به ناروا به ترکیه تبعید کند و روحانیون محترم را تحت فشارهای غیرانسانی قراردهد. ما همه این ترکتازیهای عمال استعمار و شخص شاه را ناپایدار و گذران میدانیم و در راه واژگون ساختن بساط قلدری و ضدانسانی قد علم میکنیم، تا زمانی که با همه برادران مسلمان خود غول استبداد و استعمار را از پای درنیاوریم آرام نخواهیم نشست و در این راه همواره به اتحاد و اتفاق بین همه افراد مملکت و نیروهای معنوی و پشتیبانی شما محتاجیم. ما برای همه مبارزات شما و کلیه نیروهای روحانی ارجی عظیم قائلیم و پشتیبانی بیدریغ خود را از آن اعلام میداریم
پاینده باد رزم پویندگان حق و حقیقت
کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور – کنگره چهارم کلن
درحقیقت با این دو سند غیرقابل انکار که پانزده سال پیش از انقلاب اسلامی نگاشته و خمینی را پانزده سال زودتر از عوام مردم در ماه کشف کردهاند آیا خود را آزادیخواه نامیدن پنجهکشیدن به رخسارهٔ آزادی نیست؟
توسل به ترور در گروههای چپ و اسلامگرا (مقدمهای بر توتالیتاریسم)، یعنی رویکردی که در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب شاهد آن بودیم، نشاندهندهٔ تفکری بود که در ساختارهای سازمانی آنها غلبه کرد. این تفکر تحت تأثیر روابط ایلی و قبیلهای بود و ریشه در عصبیتهای ماقبل شهرنشینی داشت. به این ترتیب، رفتارهای خشونتآمیز و ساختارهای ایلی این گروهها نشان از نوعی عقبماندگی فرهنگی و اجتماعی دارد که در تضاد با روح مدرنیته و دموکراسی قرارشان داده است:
۱. در سازمان فداییان خلق، عبدالله پنجهشاهی از اعضای سازمان که بهخاطر رابطهٔ عاشقانهای که با همرزم زنش یعنی خانم ادنا ثابت داشته، باعث میشود تا رفقای «آزادیخواهش» او را به بیابان برده و تیرباران کنند.
۲. بعد از انشعاب در سازمان مجاهدین خلق، اعضای مارکسیستشده که قصد تملک تمام اموال و سلاحهای تشکیلات را داشتند، مجید شریفواقفی را کشته و جسد او را سوزاندند. در درگیری با صمدیه لباف او را با تیر زدند که بهدست ساواک افتاد و بهخاطر بمبگذاریهایی که کرده بود تیرباران شد.
۳. واقعهای دیگر: «واقعه از این قرار است که چریکهای فدایی، بانک ملّی شعبهٔ صفویه را برای دستبرد هدف قرار میدهند. حمید اشرف، سرباز وظیفهٔ نگهبان بانک را که میخواست بگریزد به قتل میرساند. یکی از چریکها به رئیس بانک (محمدعلی تشید) دستور میدهد که دَرِ گاوصندوق را باز کند. رئیس که در اثر این حمله شوکه شده، هیچ حرکتی نمیکند، حمید اشرف او را هم با گلوله میکشد. کارمندی درِ گاوصندوق را باز میکند. پولی در صندوق موجود نیست و فداییها بعد از سرقت پنجهزار تومان موجودی بانک میگریزند. این همان رئیس بانک نگونبختیست که به نوشتهی چریکها “برای گرفتن رتبه و چاپلوسی از مافوق قانون چریک را نقض کرد و به همین دلیل کشته شد”. اینجا اساس “قانون” فدایی ریخته شد: هرکس که مخالفت کند مستحق مرگ است». (۵)
مضحک اما ادعای چپها پس از بهمن ۵۷ است که طلبکارانه خود را آزادیخواه دانستند و گفتند و نوشتند که «ما برای آزادی جنگیدیم و خمینی انقلاب را دزدید» و یا اینکه «امپریالیستها در گوادلوپ خمینی را سوار بر جنبش کردند تا نظریهٔ کمربند سبز برژینسکی را اجرا کنند». این ادعاها واقعاً انسان را به تعجب میاندازد که با وجود اسنادی همانند این نامه و صدها مورد شبیه آن (که در ادامه به گوشههایی از آن خواهم پرداخت) که همگی دلالت بر سرسپردگی چپ به سنّت و روحانیت داشت، چه جایی برای این ادعاهای بیاساس باقی میماند؟ و بهراستی منظورشان از آزادی چیست؟ نامهٔ کنفدراسیونیها نشان میدهد که آنان نهتنها خمینی را «جهادگر» لقب دادهاند، بلکه مرجعیت و رهبریش را هم ۱۵ سال پیش از سقوط بهمن ۵۷ پذیرفته بودند.
با این اوصاف اگر امریکا و غرب قصد کشیدن کمربند سبز دور سوسیالیسم ورشکستهٔ شوروی را داشتند، چرا چپها اعم از تودهای و غیرتودهای، به پیادهنظام امپریالیسم تبدیل شده و بیشترین پایمردی را در برقراری این کمربند از خود نشان دادهاند؟ چرا لنینیستها با تمام امکانات و توانشان خمینی را در ساختن کمربند سبز یاری کردند؟
از نظر نگارنده تکلیف تنها جریان واقعاً تئوریزهٔ لنینیستی یعنی «حزب توده» و بعدها شاگردهای کماستعدادشان یعنی فداییان اکثریت که روشن است. آنها در راستای مبارزهٔ ضدامپریالیستی و برای بیرون راندن آمریکا و غرب تمام توانشان را گذاشتند و خط شوروی را با دست آخوندی بهنام خویینیها که در بین حاکمیت هم به آیتالله کاگب معروف بود به ثمر رسانده و سپس با حمایت همهجانبه از رژیم در تمام جنایاتش تا زمان دستگیری شراکت مستقیم داشتند. میماند مابقی احزاب چپ نیمهلنینیست و ناآشنا با تئوری لنینی که ناآگاهانه خود را غیرتودهای میپنداشتند و هر ناسزایی را به حزب مادرشان نسبت میدادند. آنها نیز با نوشتن چنین نامههایی پیش از انقلاب و همراهی و همسویی جانانه و بیدریغ از خمینی و از همان فردای بعد از انقلاب، که در همصدایی با قتل امیران ارتش و اعدامهای ددمنشانهٔ خلخالی شروع شد و با تسخیر سفارت آمریکا ادامه پیدا کرد و سپس در همراهی و همداستانی با تمام سیاستهای ضدملّی و غیرانسانی رژیم از یهودستیزی تحت لوای مبارزه با صهیونیسم تا حمایت سفیهانه و بیدریغ از فلسطین، هممسلکی و در یک مسیر بودنشان با رژیم را ثابت کردهاند. به این سیاهه باید سکوت تأییدآمیزشان در قتلعام بهاییان و دیگر اقلیتهای دینی را هم اضافه کرد. در همراهی با بهاییستیزی رژیم، بخشی از چپ کاملاً سکوت اختیار کرد. تنها حزب واقعاً لنینیست یعنی «حزب توده» تا آنجا پیش رفت که اعضای بهاییش را از حزب اخراج یا از تشکیلات منفک میکرد. با چنین سیاست و عملکردی کدام انسان فهمیدهای میتواند به آزادیخواهبودن چپ باور داشته باشد؟ کدام اقدام عملی و یا نوشته و متنی را چپها میتوانند بهعنوان سند برائتشان نشان دهند که از هموطنان بهایی و غیرمسلمانشان که خمینی بیدریغ از دم تیغ میگذراند دفاع کرده باشند؟
آزادی زنان معیار آزادیخواهی
دعوای واقعی خمینی با حکومت شاه، دعوا بر سر آزادی زنان یعنی قانونیکردن حق شهروندی و به رسمیت شناختن زن بهعنوان انسان بود و مسائل دیگری که در این میان مطرح شدند درحقیقت فرع قضیه و فقط برای یارگیری و وجاهتدادن به شورش ارتجاعی خرداد ۴۲ بود. خمینی آزادی و حقوق قانونی برای زنان را فحشا مینامید تا غیرت مردان اسلامزده را جنبانده و سیل بیخردان اسلامپناه را به خیابانها بکشاند. اما گویا تاسهایی که خمینی به نرد سیاست ریخت، در کمال ناباوری خودش جفتشش نشستند. چراکه نهتنها جاهلان و ابلهان شریعتمدار و عوام چاقوبهدست را به خیابانها کشاند، بلکه تحصیلکردگان بهظاهر لائیک در بسیج نیرو برایش سنگ تمام گذاشته و شورش را از خیابانهای قم و تهران به کلن و پاریس و لندن و برلین شرقی کشانده و چپ پوپولیست جهانی را در پس پشتش بسیج کردند. لنینیستها پانزده سال پیش از فاجعهٔ بهمن ۵۷ در زنستیزی و ضدیت با ارزشهای جهانشمول انسانی با خمینی همراهی کردند و پس از بهمن ۵۷ هم در سکوتی تأییدآمیز چشمان خود را بر سرکوب زنان و اقلیتهای مذهبی بستند.
وقتی خمینی با روحانیت تحت فرمان و لشگر لاتها و اوباشها با چاقو و تیزبُر و اسید به جان زنان افتادند و با فریاد «یا روسری یا توسری» جنبش زنان را ددمنشانه خفه کردند، چپها در سکوتی تأییدآمیز هیچ حرکت معناداری در جهت حمایت از زنان از خود نشان ندادند. خمینی حمله به همهٔ دستاوردهای مدرن جامعه را از ضعیفترین حلقهٔ آن یعنی زنان آغاز کرد. یعنی درست از جایی که پانزده سال پیش از آن آغاز کرده بود. خمینی با هوش آخوندیاش، از خلال نامههای بیشمار و چاکرمنشانهٔ این جماعت و ستایشهای مشمئزکنندهٔ امثال م. آزرم (که البته بعدها به اشتباه خود اقرار کرد) با آن مدیحهٔ غرّایی که در وصفش سروده بود و یا نامهٔ فدایتشوم امثال براهنی که سروده بود «تو صبح صادقی» و دیگران، بهدرستی دریافته بود که دغدغهٔ حضرات لنینیست نهتنها حقوق شهروندی و مهمتر از آن برابری زنان و مردان نیست، بلکه در سرشت پنهان پدرسالارشان رضایتی هم در سرکوب زنان دیده میشود. زنان در بیپناهی مطلق سرکوب شدند و به عقب رانده شدند و بیشترِ دستاوردهایی که حکومت قبلی به آنان اعطا کرده بود را از دست دادند.
ولی تاجی که بر سر زن (شهبانو فرح پهلوی) نهاده شد آنهم با دست خود شاه و نه یک آخوند و ارتقای جایگاه زن به بالاترین مقام سیاسی کشور، یعنی نایبالسلطنگی، و متعاقب آن، قاضیشدن یک زن که شاید در تمام جهان اسلام بینظیر و در تقابل کامل با اصول فقه اسلامی بود و همچنین وکالت و وزارت زنان و در یک کلام پنجاه سال آزادی زن و مشارکتش در همهٔ عرصههای اجتماعی از سیاسی تا نظامی و علمی و حقوقی، به حقی تبدیل شده بود که خمینی نتوانست زن را به بربریت دوران صفوی/ قاجاری برگرداند.
با آنکه آتش دادخواهی زن ایرانی در زیر خاکستر جهالت شیعی و با سکوت تأییدآمیز نیروهای چپ مدتی مدفون شد ولی شعلهٔ آتش آن خاموشی نگرفت، چنانکه امروز میبینیم ققنوسوار از خاکستر خویش برخاسته و زنان بهحق پیشتازان مبارزه و میداندار حقوق شهروندی هستند.
سرکوب دستاوردهای جامعهٔ مدنی به زنان محدود نشد و حکومت برآمده از انقلاب که مقاومتی در برابر خویش نمیدید حمله به همهٔ دستاوردهای مدرن را آغاز کرد و سنگر به سنگر جامعهٔ مدنی و آزادیهای اجتماعی را درهم کوبید. چپ بهعنوان بزرگترین نیروی اجتماعی هیچ مقاومتی در دفاع از حقوق شهروندی از خود نشان نداد، از آنرو که رسالتش نه برابری حقوق انسانی و گسترش حق شهروندی، بلکه احقاق عدالتطلبی مبتذل و مبارزهٔ ضدامپریالیستی بود.
بی هیچ شک و تردیدی سکولارکردن قوانین و بریدن دست شریعت از قوانین بزرگترین دستاورد شاهان پهلوی بود که نهتنها بسیار پیشرفتهتر از زمان و مکان موجود در آسیا و کشورهای اسلامی بود بلکه بسیار مترقیتر و آگاهتر از لنینیستهای مدعی برابری انسانها و امثال ایشان بود ــــ چنانکه در نامهای که کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در سال ۱۳۴۲ به خمینی نوشته و از مبارزهٔ او برای جلوگیری از حق زنان حمایت کردند میبینیم.
رضاشاه پهلوی درعمل و حتی با زور زنان دربند را از حصار برقع و چادر رهانید و محمدرضاشاه کار ناتمام پدر را با قانونیکردن حق زن به اتمام رساند و روح آزادیخواهانهٔ انقلاب مشروطه را با قانون آزادی زنان تجسم حقوقی بخشید. ولی در آنسو مدعیان دروغین آزادی در کنار خمینی ایستادند. برابری حقوقی انسان ایرانی که آغاز شده بود اگر با مقاومت و سنگاندازی تحصیلکردگان مواجه نمیشد و همراهی آنان را به دنبال میداشت، زمینهٔ گذار مسالمتآمیز به دموکراسی، یعنی به «آزادی اجتماعی و حقوقی به معبد آزادی»، نیز در کشور فراهم میشد.
۱. نام کتابی از آرامش دوستدار.
۲. برداشت آزاد از آوای فلسفه.
۳. گفتهٔ شیخ فضلالله نوری بعد از جلسه با محمدعلیشاه و ابلاغ تلویحی به توپ بستن مجلس.
۴. یک کلمه، کتاب مستشارالدولهٔ تبریزی که معنی «قانون» از آن مستفاد میشد.
۵. کنکاشی در روانپریشی تروریسم مجاهد-فدایی، ایراندخت سهند.