شمارهٔ ۹، مفهوم آزادی در سپهر سیاست ایرانی, مقاله

 آرمانگرایی علیه آزادی؛ مورد سبزها

 آرمانگرایی علیه آزادی؛ مورد سبزها

آرمانگرایی علیه آزادی؛ مورد سبزها

اینکه آرمانگرایان به دشمنان آزادی تبدیل شوند البته مورد تازه‌ای نیست. به‌واقع سراسر قرن بیستم عرصهٔ جدال بشر با آرمانگرایانی بوده که درنهایت نتیجهٔ عملکردشان توتالیتاریسمی مطلق علیه آزادی و کرامت انسان بوده است. از استالین و مائو و کیم ایل سونگ تا هیتلر و موسولینی و خمینی. اما آیا در قرن بیست‌ویکم که مهم‌ترین زمینهٔ شکل‌گیری توتالیتاریسم یعنی انحصار انتشار اطلاعات از بین رفته آیا هنوز ممکن است کسانی به قصد آرمانگرایی برخیزند اما درنهایت به دشمن آزادی تبدیل شوند؟ بله. یک مثال بارز در این باره امکان برآمدن «توتالیتاریسم سبز» است. در این مقاله زمینه‌های تحقق چنین پدیده‌ای را بررسی خواهیم کرد.

اینکه سبزها زمینه‌ساز بروز یا تشدید قدرت حکومت‌های خودکامه در جهان معاصر باشند در ابتدا امری بعید به نظر می‌رسد. اما موضوع برخلاف تصور اولیه چندان پیچیده نیست: برای حل بحران‌های فزایندهٔ محیط‌زیستی شما به حکومتی «مقتدر» احتیاج دارید که بتواند در چشم‌انداز هرچه بیشتر «دخالت» کند و به این شکل مانع گسترش مشکلات محیط‌زیستی شود. حکومتی که هرچه بیشتر با «بحران» سرپنجه نرم کند، مردم را از بحران بهراساند و تماماً درگیر جدال با بحران باشد. و، به گفتهٔ آگامبن، وقتی سیاستمداری از وقوع بحرانی بزرگ سخن می‌گوید به دنبال یک «اطاعت» عمومی است. «اطاعت» و «اقتدار» و «دخالت» می‌توانند شناسه‌های اصلی یک سیستم خودکامه به شمار آیند. سیستمی که نه با کودتا و زور اسلحه و در پی سلطه‌طلبی یک میلیتاریست زورمند، که بالعکس، برای نیت‌های پاک توسط مردمانی پاک و در سازوکاری دموکراتیک روی کار آمده است. از اینجا البته موضوع پیچیده می‌شود. برای حل این پیچیدگی باید لابه‌لا کلاف سردرگم تبدیل سبزگرایی به خودکامگی را از هم باز کرد. البته برخی از لایه‌های ماجرا لزوماً ربطی به سبزها ندارند اما به‌هرحال می‌توانند زمینه‌ساز خدمت‌رسانی ناخواستهٔ سبزها به خودکامگان باشند. این لایه‌های دهگانه را در ادامه مرور می‌کنیم.

 

الگوهای بد، به‌خصوص در آسیا

در اولین ماه‌های بعد از فروپاشی شوروی و استقلال جمهوری‌های آسیای میانه در خوابگاه دانشگاه تهران یک هم‌اتاقی تاجیکستانی پیدا کردم. ظاهراً دولت ایران کارهایی کرده بود برای جلب علایق مردم تاجیکستان و یکی از این کارها هم ارائهٔ بورسیه به تعدادی از دانشجویان تاجیک برای ادامهٔ تحصیل در دانشگاه تهران بود. به‌هرروی، آن هم‌اتاقی تاجیک برای من فرصتی بود تا با اوضاع کشورهای آسیای میانه آشنا شوم، به‌خصوص تاجیکستان فارسی‌زبان که همیشه برای ایرانیان کشوری رازآمیز بوده است. یک‌بار از آن دانشجوی تاجیک پرسیدم الان اوضاع سیاسی کشور شما چگونه است؟ با نیشخند گفت: ما کشوری هستیم الان که افغانستان در امور ما دخالت می‌کند، حتی گروه‌های شورشی در این کشور می‌توانند برای ما حکومت تعیین کنند! نیشخند به این خاطر بود که در آن مقطع، یعنی اوایل دهه نود میلادی، در افغانستان جنگ داخلی به‌شدت در جریان بود و به‌واقع خود افغانستان دولت متمرکز نداشت. از او پرسیدم اوضاع اقتصادی تاجیکستان چگونه است؟ انگار سؤال عجیبی شنیده باشد متعجب گفت: «اقتصاد؟ ما در تاجیکستان اقتصاد نداریم». برای او توضیح دادم که اقتصاد می‌تواند ورشکسته، ویران، فروپاشیده یا فاسد باشد، اما به‌هرحال آن‌هم شکلی از اقتصاد است و نمی‌شود گفت یک کشور هیچ فرمی از اقتصاد ندارد. گفت «ما یک وامی روسیه می‌دهد مدتی با آن زندگی می‌کنیم، همین. آیا به این هم می‌شود گفت اقتصاد؟». راستش را بخواهید جواب غافلگیرکننده‌ای بود. هنوز مطمئن نیستم آن فرم از گذران حیات اقتصادی یک کشور را زیرمجموعهٔ کدام‌یک از فرم‌های تعریف‌شدهٔ اقتصاد می‌توان قرار داد.

جلوتر اما خواهیم دانست که چه خبر شد. در افغانستان کمابیش شرایط دموکراتیکی حاکم شد. مردم می‌توانستند دولت منتخب داشته باشند و حاکمیت در این کشور ساختاری دموکراتیک و مدرن پیدا کرد. برعکس، در تاجیکستان امام‌علی رحمان اگرچه عنوان رئیس‌جمهور دارد اما به‌تدریج دیکتاتوری خودکامه شده است که قدرت را کاملاً قبضه کرده و نهادهایی مثل پارلمان یا قوهٔ قضاییه صرفاً جنبهٔ فرمایشی پیدا کرده‌اند. حالا سؤال این است که چشم‌انداز این دو کشور چقدر از این تفاوت بنیادین ساختارهای حکمرانی تأثیر گرفته است؟ متأسفانه پاسخ چندان مطابق انتظار نیست. تابستان ۲۰۲۱ به‌محض اینکه نیروهای آمریکایی به دستور جو بایدن پایشان را از افغانستان بیرون گذاشتند چریک‌های طالبان، مردانی با ریش‌های انبوه ژولیده و چهره‌های تکیده و گرسنگی‌کشیده و بعضاً با پاهای برهنه انگار از لای تخته‌سنگ‌های کوهستان جوشیده باشند بیرون از همه‌سو سرازیر شدند به‌سمت شهرها و در کمتر از یک هفته کل افغانستان را به تصرف درآوردند. رئیس‌جمهور افغانستان، اشرف غنی، در همان موج اول حملهٔ طالبان به اتفاق خانواده‌اش و همچنین شماری از اعضای دولتش سوار هواپیما شده و به امارات متحدهٔ عربی گریخته بود. همان زمان امام‌علی رحمان پیامی صادر کرد خطاب به سران طالبان و تلویحاً آنها را تهدید کرد که تاجیکستان تحولات افغانستان را کاملاً تحت نظر دارد و در این باره بی‌طرف نخواهد ماند و توقع دارد طالبان با مردم افغانستان به‌خصوص اقلیت تاجیک این کشور رفتاری انسانی داشته باشند. نکته همین‌جاست: سی سال دموکراسی نتوانست از افغانستان کشوری با شرایط سیاسی و اقتصادی پایدار بسازد و تمامی ساختارهای آن به‌محض حملهٔ کمتر از هفتادهزار چریک کوه‌نشین، که عملاً تنها سلاحشان تفنگ‌های قدیمی کلاشنیکوف بوده فروریختند و، برعکس، دیکتاتوری آمرانهٔ امام‌علی رحمان از تاجیکستان کشوری باثبات و روبه‌رشد ساخته است.

اینکه بعضی دیکتاتورها مصلح و مثبت باشند و بعضی دموکراسی‌ها لرزان و بی‌ثبات و عامل ناپایداری چشم‌انداز البته موضوع عجیبی نیست و در جهان مصداق‌های متعدد دارد. اما نکتهٔ مهم نسبت بین مدل حکومت امام‌علی رحمان در تاجیکستان با الگوی روبه‌رشد حکومت‌ها در سراسر عرض‌های پایین و به‌خصوص آسیا است. آنچه از آن به‌عنوان مدل چینی نام برده می‌شود اما شاید بتوان اعتبار آن را همچنین به روسیه و پوتین داد که پیش از حکومت فعلی چین بنیاد حکومت‌های خودکامه اما توسعه‌گرا را گذاشت. اشتهار بیشتر چین در این باره البته به‌خاطر اثرگذاری فزون‌تر آن بر جهان است. چین همه‌جا دست و پایش را گسترانده و در هر کجای جهان زندگی کنیم بعید است در هیچ ساعتی از روز به‌نحوی تحت‌تأثیر سیاست و اقتصاد چین نباشیم.

مدل چین بیشتر با سه ویژگی  شناخته می‌شود: بهره‌برداری بی‌رحمانه از منابع طبیعی، سرکوب جنبش‌های مردمی و امپریالیسم اقتصادی. مورد اول بدیهی است: چین می‌گوید مسئلهٔ من یک‌میلیارد و سیصدمیلیون دهان باز است که هر روز غذا می‌خواهند و اولویت من تأمین غذا برای این جمعیت است و نه هیچ چیز دیگر. این نکتهٔ مورد دوم را هم توجیه می‌کند: هرآنکه رودرروی حاکمیت قرار بگیرد به‌واقع دارد در پروسهٔ روزانهٔ تغذیهٔ چنان جمعیتی اخلال ایجاد می‌کند، پس باید به‌عنوان مزاحم خلق از سر راه برداشته شود. خلق هم ظاهراً چندان مشکلی با این مسئله ندارد چون کمابیش مزهٔ غذایی را که دولت برایشان فراهم کرده چشیده است. مورد سوم اما جدیدتر است: دولت چین آشکارا چشم به منابع طبیعی دیگر سرزمین‌ها هم دارد برای تغذیهٔ ملّتش. در این راه از برگ برندهٔ بازار بزرگش استفاده می‌کند و همچنین اعطای وام به دولت‌های ورشکسته و مقروض در آسیا و آفریقا به قصد پیشخورکردن منابع آنان. نقل قول مشهوری است که اشتباه هیتلر این بود که پیش از هجوم به بقیهٔ کشورها زنجیرهٔ تأمین غذا و کالاهای اساسی جهان را به خود وابسته نکرد. در فرضی بدبینانه چین الگویی ارائه می‌دهد از اینکه پیش از حمله به بقیهٔ جهان چگونه می‌توان از عواقب یک دفاع همه‌جانبه در امان بود.

یک مثال جالب دربارهٔ هجوم چین به منابع غذایی بقیهٔ جهان ماجرای صید با روش ترال ماهیگیران چینی در خلیج فارس است. ترال شکلی از ماهیگیری صنعتی است که بسیار به اکوسیستم دریایی لطمه می‌زند. کشتی‌های صید ترال با تورهایی چندصدمتری از کف دریا هرچه موجود زنده هست می‌روبند و با خود به سطح آب می‌آورند. به‌واقع در این روش به‌جای صید ماهی، کف دریا به‌طور کلی جارو شده و محتویات آن به داخل کشتی منتقل می‌شود. اکوسیستم دریا متعاقب صید ترال آنچنان لطمه می‌بیند که احیای آن ممکن است دشوار یا ناممکن باشد. در سالیان اخیر این روش صید یکی از مشکلات اصلی محیط‌زیست خلیج فارس بوده است. جایی که خود به‌واسطهٔ انبوه تأسیسات نفتی و عبور و مرور نفتکش‌ها و شمار رو به افزایش آب‌شیرین‌کن‌ها خود اکوسیستم پرتنش و آسیب‌پذیری دارد. تداوم صید ترال به‌دست چینی‌ها باعث کاهش چشمگیر جمعیت ماهیان در خلیج فارس شده است آنچنان‌که کار بعضاً به جنگ ماهیگیران محلی با کشتی‌های صیادی چینی کشیده است. اما چینی‌ها چه‌کار می‌کنند آنجا؟ چرا باید در جایی چندهزار کیلومتر دور از دریاهای خودشان صید کنند آن‌هم با این روش غیرمجاز که در تمام جهان ممنوع اعلام شده است؟ داستان برمی‌گردد به روابط استراتژیک دولت‌های ایران و چین. دولت چین حمایت‌های سیاسی از حکومت اسلامی انجام می‌دهد و در ازای آن بسیاری امتیازات اقتصادی از کشور ایران گرفته است که ازجمله یکی از آنها مجوز صید ترال است در خلیج فارس. شیخ‌نشین‌های عرب جنوب خلیج فارس نمی‌توانند چندان در این باره اعتراض کنند چون‌که کشتی‌های چینی نزدیک ساحل شمالی که محدودهٔ ایران است صید می‌کنند و حتی با پرچم ایران. چینی‌ها در دریاهای پیرامون خودشان با این روش صید نمی‌کنند چون آن دریاها را منبع ابدی تأمین غذای کشور خودشان می‌دانند و صید ترال را فقط در دریاهای دوردست انجام می‌دهند.

صورت‌مسئله ساده است: اگر فرض کنیم مشکلات محیط‌زیستی فراگیرتر و بحرانی‌تر شده و به مسئلهٔ اصلی بسیاری از کشورها تبدیل خواهد شد، برای حل چنان بحران‌هایی دولت‌هایی مقتدر و دخالتگر احتیاج داریم. چنین دولتی لزوماً قرار نیست با کودتا یا شورش‌های خیابانی سر کار بیاید. چنان دولت‌هایی ای‌بسا محصول سیستم دموکراتیک باشند. اما دموکراتیک‌ترین سیستم‌ها هم در «شرایط اضطراری» دست دولت را باز می‌گذارند برای گسترش دخالت و تحکیم قدرت. تداوم این وضعیت تثبیت شکلی از حکمرانی خودکامه است که اهرم‌های دموکراتیک را به‌تدریج به بازیچه تبدیل کرده و با ظاهری دموکراتیک ماهیت یک خودکامهٔ کلاسیک دارد. بازی انتخابات در روسیه پوتین-مدودوف را به خاطر بیاورید. گسترش برابری و نجات طبقات محروم همواره زمینه‌ساز قدرت گرفتن حکومت‌های خودکامهٔ چپ بوده است. فرض این است که با تداوم بحران‌های محیط‌زیستی «حفظ محیط‌زیست» و «نجات زمین» می‌تواند زمینه‌ساز نسل مدرن حکومت‌های خودکامه شود.

 

ارجحیت غذا به دموکراسی

این بحث مهمی است و اگرچه بالاتر به آن اشاره شد اما جا دارد که مستقلاً هم بیشتر دربارهٔ آن صحبت شود. شاید بارها این را شنیده باشید که ما هم‌اکنون در بزرگ‌ترین قحطی تاریخ به سر می‌بریم. حدود یک میلیارد نفر از جمعیت کرهٔ زمین گرسنه هستند و روزانه غذای کافی برای خوردن پیدا نمی‌کنند. احتمالاً هیچ‌وقت در طی تاریخ این تعداد انسان هم‌زمان روی کرهٔ زمین در معرض مرگ به‌خاطر گرسنگی نبوده‌اند. اما وجه تاریخی و بی‌سابقهٔ گرسنگی کنونی در جهان فقط شمار گرسنگان نیست. نکتهٔ مهم‌تر این است که قحطی رخ نداده اما یک‌میلیارد انسان روی کرهٔ زمین قحطی‌زده هستند. پیش از این، موج‌های شدید کمبود غذا در مناطق مختلف جهان عمدتاً در دوره‌های طولانی خشکسالی که معمولاً به‌عنوان «سال‌های قحطی» یاد می‌شوند رخ داده است. اما اغلب گرسنگان کنونی جهان در مناطقی زندگی می‌کنند که لزوماً مشکل عدم تولید غذای کافی در آنها اکستریم‌های اقلیمی نیست.

به‌واقع مشکل در وهلهٔ نخست عدم تطابق تولید و عرضهٔ غذا با شمار جمعیت نیازمند غذا و البته نابرابری در توزیع منابع تغذیه است. همچنین باید توجه کرد که برخلاف دیگر حوزه‌های علم و تکنولوژی، کشاورزی و تولید غذا در دورهٔ مدرن چندان متحول و مکانیزه نشده است. قاعدتاً در قیاس با دیگر حوزه‌های زندگی انسان مثل ارتباطات یا حمل‌ونقل یا پزشکی و غیره. کشاورزی در اغلب مناطق جهان از نظر تکنیکی چندان تفاوتی با صدها سال قبل ندارد و در کشورهای مدرن نیز با وجود بهره‌گیری از ابزارها و روش‌های مدرن در کاشت و داشت و برداشت و آبیاری و تولید بذرهای تغییرژنتیک‌یافته و غیره نمی‌توان گفت کشاورزی کنونی نسبت به کشاورزی سنّتی پدیدهٔ بسیار متفاوت و پربازده‌تری است. مقایسه کنید با استفاده از دود و کبوتر برای ارسال پیام تا همین دویست‌سیصد سال پیش با موبایل‌های هوشمند و شبکه‌های ارتباطی کنونی. این در حالی است که هم جمعیت زمین چندبرابر شده و هم سبک زندگی و میزان مصرف مواد پروتئینی بشر کاملاً تغییر کرده است. نتیجه آنکه رشد کشاورزی تصاعد حسابی بوده و رشد مصرف مواد غذایی تصاعد هندسی و به همین خاطر عجیب نیست که هم‌اکنون یک میلیارد انسان گرسنه‌اند در بزرگ‌ترین قحطی غیراقلیمی تاریخ. از این‌رو، بشر برای تولید غذای بیشتر ناچار است همه‌جا فشار بیشتری بر منابع زمین وارد کند. از تهی‌ساختن دریا از آبزیان تا پاک‌تراشی جنگل‌های حاره برای دستیابی به سطح زیر کشت بیشتر.

اما این چگونه می‌تواند منجر به خودکامگی از مسیر محیط‌زیست‌گرایی شود؟ فرض کنید بحران‌های محیطی عامل کاهش مواد غذایی بشوند. مثل تشدید خشکسالی‌های بلندمدت و تقلیل منابع آب در عرض‌های پایین به‌واسطهٔ تغییر اقلیم یا کاهش شمار آبزیان به دلیل آلودگی اکوسیستم‌های آبی یا اخلال در بالانس حرارتی دریاها (باز هم به دلیل تغییر اقلیم) و یا کاهش بهره‌وری اراضی به دلیل تقلیل کیفیت خاک ناشی از استفادهٔ بلندمدت از کودها و سموم شیمیایی. غذا مسئله‌ای نیست که بتوان به آن شوخی کرد، پس بشر به‌راحتی تن خواهد داد به یک سوپرمن محیط‌زیستی که می‌تواند قول افزایش تولید غذا به‌وسیلهٔ کنترل بحران‌های محیط‌زیستی و اقلیمی را بدهد. و البته چنین سوپرمنی برای آنچه می‌خواهد انجام دهد اختیارات تام می‌خواهد، برای هرگونه دخالت در چشم‌انداز طبیعی و انسانی. یک ضرب‌المثل ترکی می‌گوید آنچه مردها را عاشق می‌کند چشمشان است اما آنچه عاشق نگه می‌دارد شکم آنها استــــاشاره‌ای به وابستگی مردان به آشپزی همسرانشان. آنچه بالاتر گفته شد نشان می‌دهد وابستگی به غذا می‌تواند ما را گرفتار ابدی خودکامگان کند.

 

کاستی‌های ذاتی دموکراسی برای حل مشکلات محیط‌زیستی

ساده‌ترین مثال این است که دموکراسی را به آب تشبیه کنیم. وقتی آن را نداشته باشید جز آن هیچ‌چیز نمی‌خواهید. اما وقتی آن را دارید کلاً آن را فراموش می‌کنید و به هزاران چیز دیگری که باید داشته باشید و ندارید فکر می‌کنید. در کشورهای دچار خودکامگی یا توتالیتاریسم وضعیتی برای کنشگران حوزه‌های مختلف وجود دارد به نام «ماندن پشت دیوار سیاست». چه می‌شود کرد برای محیط‌زیست؟ در وضعیت موجود عملاً هیچ، تا دموکراسی نباشد هیچ کاری نمی‌توان کرد، ما سبزها عجالتاً بپیوندیم به فعالان سیاسی و برای حصول دموکراسی بجنگیم. برای رهایی از فقر چه باید کرد؟ همان، منتظر دموکراسی می‌مانیم. چه کنیم تا بالاخره در طول عمرمان یک تئاتر خوب ببینیم؟ تئاترهای خوب فقط در جوامع دموکراتیک به نمایش درمی‌آیند پس ما علاقه‌مندان تئاتر هم بجنگیم برای دموکراسی. به همین شکل همهٔ کنشگران گیر می‌افتند پشت دیوار سیاست. از جایی به بعد انگار تا دموکراسی نیاید مشکلات حل نمی‌شود و تا دموکراسی نیاید هر تلاشی بیهوده است. نکته این است که اگرچه خود فرانسیس فوکویاما حرفش را پس گرفته است اما کماکان برای بسیاری از مردم لیبرال‌دموکراسی پایان تاریخ است. سرنوشت محتومی که دیر یا زود بسته‌ترین کشورهای غیردموکراتیک جهان نیز سرانجام به آن خواهند رسید. اما آیا واقعاً همین‌گونه است؟ دموکراسی خوش‌بیاری و سرنوشتی اجتناب‌ناپذیر است و آمدنش مشکل‌گشای همهٔ بحران‌های بشر؟ این بحثی پیچیده و طولانی است.

به هر رو، ما اینجا متمرکز هستیم بر آن گوشه از بحث که به‌طور مشخص می‌گوید چون دموکراسی در حل مشکلات بشر ناتوان است (اگرنه غالباً، دست‌کم اینکه در برخی از آنها)، پس تشدید بحران‌های محیط‌زیستی می‌تواند باعث تقویت رقیب همیشگی دموکراسی یعنی خودکامگی بشود.

باید توجه کرد که تحولات تاریخی هرگز روند خطی ندارند. این‌طور نیست که دموکراسی و توسعه همان بابل موعود باشند که چون خداوند بازگشت به آن را وعده داده، از پس هزاران سال هم مقصدی اجتناب‌ناپذیر باشد. جوامع نه‌تنها می‌توانند صدها سال درجا زده و پیش نروند بلکه حتی شاید به عقب هم برگردند. مانیفست تئوریسین اصلی انقلاب اسلامی ایران، دکتر علی شریعتی، کتابی بود به نام «بازگشت». کتابی قطور که در آن این‌گونه ادعا می‌شد که خیر و صلاح مردم ایران بازگشت به ۱۴۰۰ سال قبل است. حکومت آخرین شاه ایران با هر معیاری توسعه‌گرا و مدرن بود و به‌خصوص در سالیان آخر توانسته بود شاخص‌های رفاه اجتماعی و اقتصادی را در ایران به شکل چشمگیری ارتقاء دهد. اما مردم ایران در سال ۱۹۷۹ تصمیم گرفتند به عقب برگردند و برگشتند.

نکتهٔ مهم‌تر اما این است که اساساً هیچ دلیل مشخصی وجود ندارد که تصور کنیم دموکراسی فرمول یا ابزار خاصی برای حل بحران‌های محیط‌زیستی در اختیار دارد که بقیهٔ فرم‌های حکمرانی فاقد آن هستند. آیا شواهدی وجود دارد که نشان دهد دموکراتیزاسیون یک کشور به‌صورت مستقیم و خطی عیناً به کاهش مشکلات محیط‌زیستی آن منجر شده است؟ نه. چنین شواهدی وجود ندارد. برعکس، همچنان که در جاهای دیگری از این کتاب هم به آن اشاره شد به نظر می رسد به‌خاطر پیچیدگی و وجه بلندمدت مسائل محیط‌زیستی حکومت‌های خودکامه ابزار و اختیارات بیشتری برای کنترل بحران‌های محیط‌زیستی در اختیار دارند. یک رئیس دولت با اختیارات محدود که قدرت تصمیم‌گیری بنیادین در اغلب مسائل را ندارد و باید به چند دستگاه موازی جواب پس بدهد و تا بیاید به خودش بجنبد دورهٔ چهارسالهٔ حکمرانی‌اش تمام شده است چگونه می‌تواند مثلاً برای مهار تغییر اقلیم برنامه‌ریزی کند که تصمیماتی می‌خواهد پیچیده و دشوار و پرهزینه برای حل مشکلاتی که غالباً در دهه‌های آینده رخ خواهد داد؟ قطعاً شرایط متعددی وجود دارد که یک حکومت اقتدارگرا بهتر می‌تواند یک برنامهٔ بلندمدت توسعهٔ پایدار را اجرا کند و در موارد بسیاری بین ارزش‌هایی همچون دموکراسی و آزادی‌های فردی در برابر پایداری محیط‌زیستی، دومی اولویت بیشتری دارد. انسان می‌تواند چند وقتی دیگر هم یک حکومت خودکامه را تحمل کند اما بی‌خاک و بی‌آب و بی‌هوا ادامهٔ زندگی ناممکن است. البته پذیرش فرض‌های پیش‌گفته الان دشوار است. اما توجه کنید که بنیاد فرض ما این است که بحران‌های محیط‌زیستی به هر دلیل گسترش یافته و انسان به‌ناچار اولویت را به محیط‌زیست بدهد. فرض دشواری نیست. تصور کنید توافقات اقلیمی موجود هیچ‌کدام درعمل چندان موفق نباشند و گرمایش جهانی برخلاف وعده‌ها به سطح ۲ درجهٔ سانتی‌گراد افزایش نسبت به متوسط دمای زمین در دوران ماقبل انقلاب صنعتی اکتفا نکرده و بالاتر برود. آنچه روی کاغذ اصلاً عجیب و ناممکن نیست.

همچنان‌که گفته شد، در شرایط بروز انواع مشکلات پیچیدهٔ محیط‌زیستی و اقلیمی حکومت اقتدارگرا که دورهٔ طولانی‌تری قدرت را در اختیار داشته و در حکمرانی نیز اختیارات بیشتری داشته باشد شاید بتواند مؤثرتر از یک دولتِ کاملاً دموکراتیک با قدرت مطلقاً مشروط عمل کند.

البته شواهدی نیز وجود دارد که نشان می‌دهد مراحل اولیهٔ دموکراتیزه‌شدن ممکن است با تخریب محیط‌زیست همراه  باشد. معمولاً آنچه قرار است جایگزین حکومت قبلی باشد نهادهای قانونی است اما چند سال به طول می‌انجامد تا این نهادها واقعاً بتوانند از سرمایه‌های زیستی در مقابل هجوم مردم حریصی حفاظت کنند که قصد تصرف و تغییر کاربری اراضی ملّی و طبیعی و حتی مناطق حفاظت‌شده و میراث طبیعی را دارند. البته تجربه‌ای وجود ندارد که مردم از ترس تخریب میراث طبیعی به یک حکومت اقتدارگرا تن داده باشند، اما تجربه‌های مستند متعددی وجود دارد که در خلأ نهادهای قانونی و در حدفاصل سرنگونی حکومت اقتدارگرا و استقرار دولت دموکراتیک به‌شکلی گسترده منابع و چشم‌اندازهای طبیعی تصرف شده یا مورد تخریب قرار گرفته باشند.

خلاصه اینکه به نظر می‌رسد دست‌کم در برخی شرایط خاص در مواجهه با ابربحران‌های محیط‌زیستی نظام‌های دموکراتیک ضعف‌های ساختاری داشته باشند و البته کمینگاه اقتدارگرایی هر جایی است که دموکراسی در آن شکست خورده باشد.


برآمدن اکوفاشیسم و متعلقاتش

اینجا البته منظور از اکوفاشیسم هر شکلی از ناسیونالیسم افراطی تحت تأثیر بحران‌های محیط‌زیستی است. ممکن است البته ناسیونالیست‌های افراطی یا اپیستمولوژیستهای آشنا به سابقهٔ عبارت اکوفاشیسم چنین توصیفی را نپسندند. به‌واقع آنچه می‌خواهیم دربارهٔ آن بحث کنیم «تنش بر سر منابع زیستی در مقیاس بین‌المللی به دلیل گسترش بحران‌های محیط‌زیستی است». صورت‌مسئله ساده است: گسترش مشکلات محیط‌زیستی به دو شکل می‌تواند کشورها را رودرروی یکدیگر قرار دهد: یکی تنازع مستقیم بر سر منابع زیستی مشترک است. مثلاً جدال عراق و سوریه و تا حدودی ایران با کشور ترکیه بر سر سرچشمه‌های حوضهٔ دجله و فرات. اردوغان با اجرای «پروژهٔ گاپ» به‌واقع جنگی را پیش برده است که ناسیونالیست‌های ترک از او می‌خواسته‌اند. نکته این است که عمدهٔ کشاورزی و به‌واقع فرصت‌های معیشت در سوریه و عراق وابسته به دجله و فرات است و کاهش پنجاه درصدی ورودی آب به این حوضه (تأثیر احتمالی پروژهٔ گاپ) می‌تواند به قهقرای گستردهٔ چشم‌انداز انسانی و طبیعی در این دو کشور و البته برآمدن موج‌های ناسیونالیسم افراطی ضدترکیه منجر شود. از این مثال‌ها می‌توان پرشمار ذکر کرد. مثل انواع دعواها بر سر منابع مشترک آب مابین کشورهای منطقهٔ صحرا و شاخ آفریقا. یا برخی تنش‌ها مابین کشورهای منطقهٔ آند بر سر منابع زیستی حوضهٔ آمازون.

اما شکل دیگر این تنش‌ها غیرمستقیم است. چند سال پیش باران‌های اسیدی مردم سوئد را غافلگیر و نگران کرد. جالب این بود که متوجه شدند منشأ اسیدی‌شدن این باران‌ها نیروگاه‌ها و صنایعی در اسکاتلند است که سوخت زغال‌سنگ مصرف می‌کرد. یا اینکه ده‌ها کشور کوچک جزیره‌ای در اقیانوس‌های آرام و هند عمدتاً تحت‌تأثیر سرانهٔ بالای کربنی کشورهای غربی و یا توسعهٔ شتابناک چین و هند در معرض از دست دادن زادبوم یا دست‌کم سواحل خود هستند.

از نیمهٔ قرن بیستم به بعد و متعاقب پایان جنگ جهانی دوم، جهان‌گرایی و پرهیز از ناسیونالیسم افراطی یکی از دستاوردهای رو به گسترش بشر بوده است. همچنین این تصور وجود داشته که بروز مشکلات و در عین حال منافع مشترک جهانی مثل محیط‌زیست و تغییر اقلیم می تواند انسان‌ها را به هم نزدیک‌تر کند. اما مثال‌هایی که گفته شد نشان می‌دهد که مسائل محیط‌زیست صرفاً موجد اتحاد جهانی نیست و می‌تواند عامل تنش نواحی و بروز موج‌های تازه‌یی از ناسیونالیسم افراطی نیز باشد. دربارهٔ وجوه بیشتر این موضوع مفصل‌تر در مقالهٔ «اکوفاشیسم» بحث شده است.

از محیط‌زیست به حذف طبقهٔ متوسط؛ چگونه؟

این یک کلاف سردرگم است. گزاره‌های آن باید باظرافت یک‌به‌یک از هم باز بشوند. چند فرض مشخص داریم: بحران‌های محیط‌زیستی از آن جهت که نیاز به دولت «دخالتگر، قدرتمند و فراگیر» را ایجاد می‌کنند زمینه‌ساز بروز توتالیتاریسم و یا خودکامگی خواهند شد. حتی در عصر مدرن، در دهه‌های پیشِ رو و نیمهٔ دوم قرن بیست‌ویکم هم. وانگهی، به دلایلی کنشگری برای محیط‌زیست عمدتاً دغدغهٔ طبقهٔ متوسط است. پس برای حل مشکلات محیط‌زیستی پیش از همه باید به طبقات متوسط امید داشت. اما خودکامگان نو (مدل چین کنونی و روسیهٔ پوتین) چندان اکوسیستم مناسبی برای حفظ گونهٔ زیستی طبقهٔ متوسط ایجاد نمی‌کنند. طبقهٔ متوسط به‌عنوان یک نهاد فرهنگی/ فرهنگ‌زا / پیشرو عمدتاً با استقلال و تمکن نسبی مالی شناخته می‌شود. استقلال از تسلط سیاسی حکومت و البته کم‌نیازی به جیرهٔ اقتصادی مقرر حکومت به نسبت اکثریت جمعیت و تودهٔ محروم‌تر. این استقلال البته عمدتاً به‌واسطهٔ امکان فعالیت مستقل از نهادهای حکومتی و وجود اکوسیستم مناسب برای فعالیت بخش خصوصی حاصل می‌شود. اما در مدل پیش‌گفتهٔ خودکامگی چنین چیزی رخ نمی‌دهد. طبقهٔ متوسط به‌معنای عرفی شکل نمی‌گیرد. آنچه تحت حکومت‌های چین و روسیه و خودکامگان مشابه وجود دارد یک طبقهٔ رانتی کاملاً وابسته به حکومت است که منافع آن به‌شدت با بقای سیستم گره خورده است. برعکسِ آنچه معمولاً دربارهٔ طبقه و فرهنگ بورژوازی گفته می‌شود، طبقهٔ متوسط در چنین حکومت‌هایی هرگز پیشرانهٔ هیچ جنبش مترقی نیست. این طبقه، که به‌اقتضای موقعیتش غالباً مهار رسانه‌ها را در اختیار دارد حداکثر به دنبال خودکامگی خوب است. و در غیاب طبقهٔ متوسط واقعی، یک حکومت خودکامهٔ پوپولیست باقی می‌ماند که منابع طبیعی را صرفاً فرصت‌هایی برای بهره‌گیری افزون‌تر اقتصادی می‌بیند و یک تودهٔ فقیر که برای معیشت چاره‌ای جز درآویختن با طبیعت ندارد. بی طبقهٔ متوسط بحران‌های محیط‌زیستی ژرف‌تر می‌شوند و ژرفندگی بحران‌های محیط‌زیستی حکومت‌هایی خودکامه پدید می‌آورد که مانع شکل‌گیری طبقهٔ متوسط واقعی است. چرخهٔ قهقرایی. به هر رو، در میان خودکامه‌های نو نباید دنبال طبقهٔ متوسط گشت. حداقل اینکه این طبقه را نباید به چشم ناجی دید. در بزنگاه‌ها آنها همیشه به نفع حکومت وارد صحنه می‌شوند.

بازگشت به منطق جنگ سرد: هر نظمی بهتر از بی‌نظمی است

خشکسالی بلندمدت زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی سودان و سومالی را نابود کرده است. از این رو، عجیب نیست که می‌بینیم ساختار سیاسی این دو کشور نیز عملاً نابود شده است. سومالی حکومت مرکزی باثباتی ندارد و سودان نیز به دو پارهٔ شمالی و جنوبی تقسیم شده است که هیچ‌کدام هم جزو حکومت‌های باثبات آفریقا نیستند. بی‌ثباتی این دو کشور دامن بقیهٔ جهان را هم کمابیش گرفته است. یک مثال بارز آن گسترش دزدی دریایی در حوالی تنگهٔ عدن و سواحل غربی اقیانوس هند است که باعث شده یکی از مهم‌ترین گذرگاه‌های دریایی جهان کاملاً ناامن شود. خاستگاه شماری از گروه‌های افراطی و بنیادگرا نیز این دو کشور هستند. نتیجه اینکه یک خودکامه که برای هرکدام از این دو کشور ثبات ایجاد کند در چشم همگان حتی نهادهای بین‌المللی مثل سازمان ملل همچون یک فرشته به نظر خواهد رسید. این همان منطق دوران جنگ سرد است. هر نظمی بهتر از بی‌نظمی است. اگر در مناطقی مثل شاخ آفریقا بحران‌های اقلیمی به بی‌ثباتی و اضمحلال ساختارهای سیاسی می‌انجامند چاره‌ای نیست جز تن‌دادن به خودکامه‌هایی که می‌توانند ثبات را به چشم‌انداز برگردانند. و این یکی دیگر از کمینگاه‌های محیط‌زیستی خودکامگان است.

محیط‌زیست در خدمت پوپولیستها

خلاصهٔ نطق‌های رهبران جهان در اجلاس‌های اقلیمی از پاریس تا گلاسگو: ما باید متحد شویم، همه با هم، یکصدا علیه گرمایش جهانی و تغییر اقلیم. اتحاد و یکپارچگی، اینکه همه زیر یک پرچم گرد بیایند، همه یک شعار را تکرار کنند و همه یک ایده را پیش ببرند وقتی موضوع بحث پدیده‌ای مثل تغییر اقلیم باشد البته دلگرم‌کننده به نظر می‌رسد. اما این شکل به اتحاد فراخواندن‌ها را بیشتر از چه کسانی دیده‌ایم؟ بله، نامدارترین متحدسازان جهان استالین، هیتلر، مائو، موسولینی و امثال آنها هستند. بعید است که اساساً اتحاد جهانی پدیدهٔ واقعاً مثبتی باشد. اتحاد به‌واقع یعنی پیروزی یک صدا و حذف صداهای دیگر.

یکی از تعاریف و شاید وجوه پوپولیسم بهره‌گیری فریبنده از موقعیت‌های خطیر انسانی برای جلب همراهی تودهٔ مردم باشد. بحران‌های محیط‌زیستی از جملهٔ این موقعیت‌ها به شمار می‌آیند. پوپولیست اینجاست که قدم پیش می‌گذارد و می‌گوید من اینجا هستم تا مشکل شما را حل کنم. و وقتی واقعاً بحران بزرگ باشد و واقعاً چاره‌ای نباشد جز اتحاد همهٔ مردم برای مقابله با آن، هیچ‌چیز به‌اندازهٔ پوپولیسم نمی‌تواند چنین اتحادی را ایجاد کند.

حتی صرف‌نظر از نقش بحران‌های محیط‌زیستی در برآمدن موج‌های تازهٔ پوپولیسم، این نکته قابل تأمل است که پوپولیسم همیشه پاشنهٔ آشیل دموکراسی بوده است. به نظر می‌رسد سیطرهٔ رسانه‌ها ـــ‌اینکه روزنامه‌نگاران در شکل‌دهی به افکار عمومی جای روشنفکران را گرفته‌اند‌ـــ دموکراسی را هرچه بیشتر در برابر پوپولیسم آسیب‌پذیر کرده است. افزایش گرایش به راست افراطی در اروپای غربی و آمریکای شمالی در دهه‌های نخست قرن بیست‌ویکم و البته موفقیت خودکامگان پوپولیستی همچون بولسونارو در برزیل، باتولگا در مغولستان، دوترته در فیلیپین، اردوغان در ترکیه، پوتین در روسیه، مودی در هند، شی در چین و البته رأی مردم بریتانیا به برگزیت نشان می‌دهد که پوپولیسم از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.

چه مؤلفه‌هایی در رأی مردم بریتانیا به برگزیت و یا انتخاب هرکدام از سیاستمداران پیش‌گفته مشترک است؟ می‌توان به شش مؤلفهٔ زیر اشاره کرد:

۱. از چپ چپ تا راست راست را شامل می‌شوند.

۲. می‌توانند رأی مردم را کسب کنند اگرچه فضای عمومی رسانه‌ها علیه آنها باشد.

۳. از بیابان‌های مغولستان تا آسمان‌خراش‌های نیویورک و لندن و همهٔ جهان را شامل می‌شود و محدود به منطقهٔ خاصی نیست.

۴. نگران‌کننده‌تر اینکه همهٔ کشورهای قدرتمند و پرجمعیت جهان، آمریکا، چین، هند، روسیه، برزیل و… را نیز شامل می‌شود. به‌واقع پوپولیست‌ها قدرت‌های مسلط جهان هستند.

۵. دموکراسی علیه پوپولیسم است یا مدافع آن؟ ارتباط مستقیمی با بحث ما ندارد. فقط این را بگوییم که رهبران بزرگ‌ترین دموکراسی، هند، و نمادین‌ترین دموکراسی، آمریکا، در فهرست پوپولیست‌ها قرار می‌گیرند. در آمریکا رسانه‌ها البته عادت داشتند که فقط ترامپ را نماد پوپولیسم بدانند. اما اگر تبلیغات و رسانه‌ها را پایهٔ پوپولیسم بدانیم آیا به‌سادگی می‌شود گفت بایدن و کامالا هریس کمتر از این‌دو از آن حربه بهره‌مند بوده‌اند؟

برگردیم به مثال ترامپ. تمام رسانه‌ها و سلبریتی‌های آمریکا صبح تا شب علیه او می‌گفتند و می‌نوشتند اما دو بار توانست رأی حداقل نیمی از مردم آمریکا را به دست بیاورد. پس اگرچه رسانه‌ها بر آتش پوپولیسم می‌دمند، اما لزوماً پوپولیست آن کسی نیست که با رسانه‌ها است. کاملاً در تقابل با رسانه‌ها هم می‌شود یک سیاست پوپولیستی را پیش برد.

به‌هررو، محیط‌ زیست می‌تواند دستمایهٔ خوبی برای پوپولیست‌ها باشد تا به قدرت برسند. پوپولیست‌ها از ترس‌ها، امیدها، آرزوها و عقاید جزمی ما تغذیه می‌کنند. با فروکاست دیگر پیشرانه‌های پوپولیسم، محیط‌زیست این قابلیت را دارد که دموکراسی را در برابر پوپولیسم پس براند. از استالین‌های سرخ به استالین‌های سبز.

نقیضهٔ تبلیغات آپوکالیپتیک

همهٔ ما بخشی از درآمد خود را به شرکت‌های بیمه می‌دهیم. چرا؟ چون ترسانده شده‌ایم. چون می‌ترسیم از آنچه که به ما هشدار داده شده. البته که بخشی از این ترس منطقی است. همیشه احتمال تصادف رانندگی هست و وای به حال ما اگر بیمهٔ ماشینمان را تمدید نکرده باشیم و به‌خاطر یک ثانیه غفلت خراش کوچکی بیندازیم روی بدنهٔ یک مازراتی پشت چراغ قرمز. به همین سادگی کل پس‌اندازمان شاید بر باد رود. اما واقعاً تا حالا چند نفر را دیده‌اید که به‌خاطر سقوط چیزی روی سقف ماشین‌شان خیلی لطمه دیده باشند؟ در اغلب سندهای بیمه لابه‌لای آن صفحات متعدد و سطور طولانی با متن‌های پیچیدهٔ حقوقی یک بند هم هست در این باره که تعداد زیادی از ما ماهانه برای آن هم هزینه می‌پردازیم. خلاصه اینکه لازم است ما بترسیم، وگرنه صنعت بیمه ورشکسته می‌شود.

نکته این است که ظاهراً برای جلب توجه مردم به خطرات گسترش بحران‌های محیط‌زیستی چاره‌ای جز ترساندن آنها از پیامدهای این بحران‌ها نیست. اما به نظر می‌رسد این‌گونه تبلیغات آپوکالیپتیک درعمل خیلی هم به نفع اقتدارگرایان خواهد بود. مثلاً گفته می‌شود رأی مثبت مردم بریتانیا به برگزیت ازجمله به دلیل نگرانی‌های آنها از عواقب اجتماعی تغییرات اقلیمی بوده است. اینکه با گسترش گرمایش جهانی موج‌های مهاجرت از آسیا و آفریقا به اروپا شدت خواهد گرفت و بریتانیا بهتر است راهش را از اروپا جدا کند و به دنبال سیاست‌های افراطی راستگرایانه باشد علیه مهاجرت. می‌دانیم که مهاجرت‌های اقلیمی در همهٔ تاریخ راهی بوده‌اند برای انطباق با تغییرات اقلیمی. در قضیهٔ برگزیت آشکارا تبلیغات آپوکالیپتیک نتیجهٔ عکس داده است.

تبلیغات ترسانندهٔ محیط‌زیستی امروزه همه‌جا دیده می‌شود. ترس مثل مواد مخدر است؛ برای آنکه تأثیر لازم را بگذارد به‌تدریج باید دوزهای بالاتری از آن مصرف شود. در این باره نتایج یک نظرسنجی که با هدف سنجش میزان اضطراب محیط‌زیستی نسل جوان در سال ۲۰۲۱ تحت سرپرستی دانشگاه بث بریتانیا و با همکاری پنج دانشگاه دیگر در ۱۰ کشور جهان انجام شد قابل توجه است. منابع این بررسی را کمپین و گروه تحقیق «آواز» (Avaaz) تأمین کرده است. «آواز» می‌گوید که این بزرگ‌ترین مطالعه در نوع خود با پرسش از ده‌هزار جوان ۱۶ تا ۲۵ ساله بوده است. تقریباً ۶۰ درصد جوانانی که در این بررسی مورد پرسش قرار گرفتند گفتند که خیلی یا شدیداً دربارهٔ آیندهٔ جهان احساس نگرانی می‌کنند. بیش از ۴۵ درصد پرسش‌شوندگان گفتند احساسات آنها دربارهٔ اقلیم بر زندگی روزمرهٔ آنها اثر می‌گذارد. سه‌چهارم گفتند که فکر می‌کنند آینده ترسناک است. بیش از نیمی (۵۶ درصد) گفتند به نظر آنها سرنوشت بشر محتوم است. دو سوم گفتند که احساس اندوه و ترس و اضطراب می‌کنند. بسیاری احساس بیم، خشم، عجز، اندوه و شرم ـــ‌و همچنین امید‌ـــ می‌کردند. کارولاین هیکمن نویسندهٔ اصلی این مطالعه از دانشگاه بث به بی‌بی‌سی نیوز گفته است: «این اضطراب فقط به تخریب محیط‌زیست مربوط نمی‌شود، بلکه به بی‌عملی دولت‌ها در زمینهٔ تغییر اقلیم هم گره خورده است. جوانان احساس می‌کنند دولت‌هایشان به آنها خیانت کرده‌اند و آنها را تنها گذاشته‌اند. وی افزوده است که از هر ده جوانی که در ده کشور مختلف جهان مورد پرسش قرار گرفته‌اند چهار نفر می‌گویند تردید دارند بچه‌دار شوند.» (BBC، ۲۰۲۱).

ترساندن مدام چه تأثیری بر مردم دارد؟ اول به این نکته توجه کنیم که این فرض که مردم با آگاهی اکولوژیک داوطلبانه به حفظ محیط‌زیست رو می‌آورند ساده‌لوحانه و خوشبینانه است. (Arias-Maldonado، ۲۰۰۷). وانگهی، Ann Kaplan در کتاب ترومای اقلیمی  (Climate Trauma، ۲۰۱۶)  فهرستی طولانی برشمرده است از فیلم‌ها و داستان‌هایی که بر محور فجایع اقلیمی و محیطی ساخته یا نوشته شده‌اند. بر مبنای کتاب کاپلان جانمایهٔ این‌گونه آثار رو به افزایش سینمایی و هنری «آینده‌نگری‌های ویرانشهری» است. این‌گونه آینده‌نگری‌ها با ترومای ناشی از یازده سپتامبر قابل مقایسه است. مردم را همان‌قدر می‌ترساند و نگران آینده می‌کند. کاپلان می‌گوید: یک ابزار سیستم‌های توتالیتر گستراندن شکلی از ترومای ویرانشهری در قالب سندرم سیاسی استرس پیش از حادثه (Pretrauma political syndrome) است. آنها مردم را از آینده‌ای موهوم ترسانده و مدافع وضع موجود می‌کنند (صفحات ۲ و ۶  همان کتاب). این یک نکته کلیدی است. بهره‌گیری افراطی از ابزار ترساندن برای هشدار دربارهٔ بحران‌های محیط‌زیستی عملاً به‌جای ایجاد یک جنبش مترقی تحول‌گرا به یک وضعیت محافظه‌کارانه برای چسبیدن به وضع موجود تبدیل می‌شود. برمی‌گردیم به آن اصل مقدس جغرافیدانان: ماهیت پدیده‌ها کاملاً وابسته به مقیاس آنهاست. ترساندن از جایی به بعد به‌جای آگاهی‌بخشی و هشدار تبدیل می‌شود به ویروسی برای اشاعهٔ سندرم استرس پیش از حادثه. اگر از صبح تا شب توی سر شما بزنند که بحران بزرگ و مرگبار و ویرانگری در راه است واکنش شما چه خواهد بود؟

به‌ هر روی، سندرم استرس پیش از حادثه شما را به اطاعت وامی‌دارد، نه اعتراض. و خودکامگان و توتالیترها با آگاهی از همین فرض همیشه پروپاگاندای هراس‌افکنی را پیش برده‌اند. فرض این است که خودکامگان آینده برای چنین هراس‌افکنی‌هایی جذاب‌ترین محملی که خواهند یافت محیط‌زیست و بحران‌های فزایندهٔ آن خواهد بود. مگر اینکه از جایی به بعد خطر حملهٔ موجودات فضایی از خطر بحران‌های محیط‌زیستی جدی‌تر شود.

در پی فروپاشی شوروی، خبرنگاری از واتسلاو هاول روشنفکر (و متعاقباً رئیس‌جمهور چک) پرسیده بود که پس از جنگ سرد مهم‌ترین وظیفهٔ روشنفکران چه خواهد بود؟ او پاسخ داده بود پرداختن به محیط‌زیست. می‌شود با وارونه‌ساختن گزاره‌ها نشان داد که پشت این حرف لطیف و روشنفکرانه هاول چه هیولای مهیبی کمین کرده است: متعاقب جنگ سرد خودکامگان از دعوای سوسیالیسم-کاپیتالیسم شیفت می‌کنند به بحران‌های محیط‌زیستی. سی سال از آن حرف هاول گذشته است. عملاً در سطح جامعه خودکامگان در حوزهٔ محیط‌زیست فعال‌تر از روشنفکران به نظر می‌رسند. هیاهوی هالیوودی سیاستمداران در گرماگرم هر اجلاس اقلیمی را ببینید.

دام ناجی

هر توتالیتری برای نجات چیزی آمده است. اساساً ادعای نجات بشر جانمایه و محتوای غالب ایدئولوژی‌ها است. پیامبران مدعی بوده‌اند که آمده‌اند تا انسان‌ها را از عذاب جهنم نجات دهند. استالین می‌خواست کارگران را نجات دهد. هیتلر می‌خواست میهنش را نجات دهد. خمینی می‌خواست اسلام را نجات دهد. از این منظر، نو اقتدارگرایان ممکن است مدعی نجات محیط‌زیست شوند.

دام آمایش سرزمین

اغلب تصور می‌شود که راه نجات محیط‌زیست تدوین برنامه‌های بلندمدت برای مدیریت سرزمین است. این فقط تصور مردم عادی نیست. مکرر چنین تصوری را در مقالات دانشگاهی و یا اظهارنظرهای روشنفکران نیز می‌بینیم. همه به دنبال برنامه‌هایی ده یا ‌پانزده یا بیست‌ساله و یا حتی طولانی‌تر با جزئیات دقیق برای بهره‌برداری از منابع طبیعی و کاربری اراضی هستند که هیچ‌کس نتواند نقضشان کند و البته آنچنان ضمانت اجرایی و حقوقی داشته باشند که هرگونه نقض کوچک آن هم مجازات سنگین در پی داشته باشد. تصور این است که چنین برنامه‌هایی از محیط‌زیست و منابع طبیعی در برابر دست‌درازی‌های آینده محافظت کرده، سیاستگذاری‌های حوزه‌های مرتبط اقتصادی و اجتماعی را همراستا با اقتضائات اکولوژیکی و محیط‌زیست کرده و به‌طور کلی توسعهٔ پایدار برای سرزمین را تضمین می‌کند. جذاب است، نیست؟ چه چیزی بهتر از این؟ اما درعمل تن‌دادن به یک طرح جامع بلندمدت سپردن کلید شهر است به دست کسی که برنامه را تدوین و مصوب کرده است. اساساً میل به چنین برنامه‌های نامنعطف و بلندمدتی نشانهٔ تمایل به اقتدارگرایی است. کسی که باشد و همه‌چیز را کنترل کند و برای کنترل همه‌چیز یک برنامهٔ دقیق و مدون و غیرقابل‌نقض، یک یاسای چنگیزی، یک نبرد من هیتلری یا یک مانیفست بلشویکی در اختیار داشته باشد.

این نکته نیز قابل‌توجه است که داده‌های محیط‌زیستی عمدتاً در اختیار دولت حاکم است و با استفاده از آنها می‌تواند کنترل افکار عمومی را در اختیار گیرد.

یک مثال: تفریح خوبی خواهد بود اگر در منابع دانشگاهی فارسی‌زبان محتوای مقالات مرتبط با کنترل جمعیت را پیش از سال ۲۰۱۰ و پس از آن مقایسه کنید. پیش از سال ۲۰۱۰ تمام مقالات تأکید دارند که ایران ظرفیت اکولوژیک محدودی دارد و سختگیرانه باید در جهت کنترل جمعیت بکوشد. عمدهٔ این مقالات شاره دارند که جمعیت ایران باید کمتر از ۶۰ میلیون نفر نگه داشته شود و دست‌کم نیمی از غذای همین جمعیت از خارج وارد شود. اما از سال ۲۰۱۰ به بعد انبوهی مقاله می‌بینید با مضمون تأثیر افزایش جمعیت بر روند توسعه و اینکه ظرفیت اکولوژیک ایران برای پذیرش ۲۰۰ تا ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت هم قابل‌ارزیابی است. ماجرا این است که علی خامنه‌ای رهبر جمهوری اسلامی متعاقب سال ۲۰۱۰ با هدف افزایش سرباز برای اسلام دستور دو برابر شدن جمعیت ایران و رساندن آن به ۱۵۰ میلیون نفر را داد. جالب است بدانید برخی از این مقالات سری دوم با بودجهٔ دولت جمهوری اسلامی در معتبرترین ژورنال‌های دانشگاهی جهان نیز منتشر شده‌اند. تن‌دادن به آمایش سرزمین بعضاً به‌معنای پذیرش عواقب بلندمدت چنین طرح‌هایی نیز هست.

نتیجه‌گیری

سبزها را مقایسه کنید با کمونیست‌ها، فاشیست‌ها، نازیست‌ها، دین‌پرستان و همهٔ دیگر آرمانگرایان نامی. ظریف‌تر و معصوم‌تر و قابل‌اعتمادتر به نظر می‌آیند. این‌طور نیست؟ اما دیدیم همین به‌ظاهر معصوم‌ترین آرمانگرایان چقدر می‌توانند برای آیندهٔ بشر خطری بالقوه باشند، در عین اینکه بحران‌های محیط‌زیستی غیرقابل انکارند و اساساً همهٔ ما به‌عنوان گونهٔ زیستی غالب وظیفه داریم که سبزگرا باشیم. آزادی همواره شهری بی‌دفاع بوده است که از همه‌سو دشمنان می‌توانسته‌اند و می‌توانند به آن هجوم ببرند. همهٔ حرف همین است.

 


 

https://www.bbc.com/persian/world-58579904

Arias-Maldonado, Manuel. (2007). An Imaginary Solution? The Green Defence of Deliberative Democracy. Environmental Values. 16. 233-252. 10.3197/096327107780474573.

Ann Kaplan, Climate Trauma: Foreseeing the Future in Dystopian Film and Fiction (New Brunswick, NJ: Rutgers University Press, 2015), 28.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک‌گذاری این متن
دنبال چه چیزی میگردید؟