از فقدان آزادی تا آزار مدام
سازندگان انقلاب ۵۷ علیه فرزندان پساانقلاب
در ایران کودکی متولد شده است که به او «زادۀ انقلاب» میگویند چون اندکزمانی پس از انقلاب به دنیا آمده است؛ انقلابی که حکومتی را به قدرت رسانده است که نمایندۀ ارزشهای اکثریت جامعۀ آن زمان بوده است و همۀ آن ارزشها را بهجای ارزشهای دیگری که حکومت پیشین سعی در نهادینه کردنشان داشت در کشور جاری ساخته است ــــ یعنی غلبۀ «سنّت، دین، قوانین قبیله» بر «مدرنیته، سکولاریسم، حقوق شهروندی». این نوزاد تازهتولدیافته هیچ نمیداند در دل چه وضعیتی پا به جهان گذاشته است و احتمالاً پدر و مادرش هم نمیدانستهاند که چه چیزی در انتظار کودکشان است و، شاید از این هم بدتر، فکر نمیکردهاند که آنچه رخ داده قرار است هر شکلی از زندگی را سرکوب کند و شاید حتی فکر میکردهاند که ممکن است فرزندشان سرباز معنویت باشد و حتی شاید معتقد بودهاند که زندگی این دنیا بیارزشتر از آن است که به آن اهمیت دهند. هیچکس جز همان کودکان که میانسالان امروز هستند درکی از این ندارد که چشمگشودن در نظام جمهوری اسلامی یعنی تجربۀ چه چیزهایی، حتی پدر و مادرهایشان.
یکی از لحظههای تلخ ادراک زمانیست که انسان متوجه میشود که دیگران آنچه او تجربه کرده درک نمیکنند و هرچقدر هم که کلامش مستدل و بلیغ باشد نمیتواند تجربههایش را با کلام به کسی که تجربهای مشابه نداشته است منتقل کند. بهخصوص وقتی تجربهای در زمان و مکانی خاص در جایی بیرون از زندگی عادی انسانهای همعصر به وقوع بپیوندد؛ و نیز غرابت تجربه وقتی بیشتر میشود که دیگران آن را بهقدر کافی رنجآور تشخیص ندهند و سعی کنند با نسبت دادنش به طبقهای خاص و قیاس کردنش با رنجهای صعبتر طبقههای تحت ستم آن را بیاعتبار کنند.
متولدین این انقلاب باید هر روزشان را در وضعیتی بیگانه با تمام موقعیتهای انسانی آغاز کنند و هر شب بیاینکه حتی به چراییاش فکر کنند چشم ببندند و وارد دنیای کابوسها شوند بیاینکه چارهای برای رهایی از بختک خالق اشباح روز که به دل اضطراب شبها میخزند داشته باشند. زندگی در این چهار دهه و اندی برای این نسل درون پیلهای نیمهپاره گذشته است که گویی قرار نبوده تا ابد از هم بشکافد و پروازی از پس آن بیاید، تجربۀ دستوپا زدنی مکرر میان تنگستانی تاریک که روز به روز قدرتی بیشتر توأم با خستگی بیشتر در تن و جان او ذخیره کرده تا شاید روزی غبار حماقت و تسلیم و ترس پدران و مادرانش را از تن بزداید و قدرت پرواز را به پسران و دخترانش هدیه کند چرا که خودش دهۀ اول زندگی را به تحقیر و تحمیق گذرانده و درک کرده که نباید به آن تن دهد و قدر ارزشهای تازۀ انسانی را فهمیده است و در دهۀ دوم زندگیاش همهچیز را به پرسش کشانده و با زور و زندان مواجه شده و دهۀ سوم را به مبارزه با خانه و نسل قبل گذرانده است و اکنون در دهۀ چهارم خیابان را و مالکیت آن را به پرسش کشیده و با چراهایش قدم به آن گذاشته و آرزویش این است که نسل پس از او بفهمند که انفعال چه درد بیدرمانیست و دعوای جناحهای سیاسی بر سر زندگی و آیندۀ اوست و او مجبور است پا به میدان بگذارد و شکل سیاست را تعیین کند و هرکه را که سعی دارد با ارعاب او و پیچیده کردن حق انتخابش از میدان بیرونش کند، نادیده بگیرد و مصمم برای زندگی و مملکت و مال و دنیایش بخواند، بفهمد، بجنگد و به چنگ آوَرَد تا شاید بتواند این جنگ نابرابر را تا آزادی ادامه دهد و به پسران و دخترانش کمک کند که پیلهها را بدرند و بپرند و رسم «آزادی» و «مبارزه برای آزادی» عادت شود و آنکه در این راه بیشترین تأثیر را دارد طبقهایست که بیشتر از بقیه پا بر زمین دارد و اقتصاد برایش از هر شکلی از والایش روحی و فکری و معنوی مقدستر است و آزادی همیشه برایش مقدم است به عدالت، طبقۀ به قول معروف «متوسط» است که (بنا به تجربهٔ تاریخی و مواضع کنونی) بهجز ملّیگراها بقیه آرزو دارند که کاش از میان برود.
روایت رنج واقعی این طبقه که لحظه به لحظهاش در اختناق گذشته است در حکومت توتالیتر دینی از جانب اغلب جناحهای سیاسی سرکوب و سانسور میشود و به مدد دشمنی ویژۀ برخی از روشنفکران با این طبقه و ارزشهایش، آزادی و استقلال افراد این طبقه در درجۀ دوم اهمیت قرار میگیرد. در این جستار سعی بر این است که با روایت چند تجربۀ زیسته که در آنها دخالت حکومت در روزمرگیهای مردم عادی به شکلهای مختلف در طی چهار دهه زندگی را از حالتی معمولی به وضعیتی بغرنج و از بالندگی به بنبست کشانده است، وضعیت زندگی طبقۀ متوسط متولد اول انقلاب و رابطهاش با فرزندانش ملموس شود تا شاید بتوان تصور کرد که چه نقشی در شکلگیری نسلی تازه در ایران و ایجاد فضای مبارزهای جدی با اسلام سیاسی و چپگراها داشتهاند.
اینک، این چهار روایت از تجربهٔ زیستهٔ زنان در این موقعیت احتمالاً بتواند لایههایی از مسئلهٔ آزادی در زیست روزمره و پسزمینهٔ تاریخی را بهتر از واکاویهای تئوریک نشان بدهد:
روایت اول
ساعت یک بعد از نیمهشب است. دو دختر جوان در اتومبیلی در کوچههای فرعی یکی از مناطق مرکزی پایتخت ایران دارند از یک میهمانی برمیگردند. میهمانی برای خداحافظی از یک دوست مشترک بوده است که موفق شده ویزای شنگن بگیرد و به ایتالیا سفر کند تا شاید از آنجا بتواند برای کار به آلمان برود. دو زن دارند راجع به یکی از پسرها که سرش چنان گرم شده بوده که زده بوده است زیر آواز حرف میزنند و میخندند که یکهو از ته خیابان نور ماشین گشت پلیس را میبینند. دختر پشت فرمان بدون هیچ حرفی بهسرعت دندهعقب میگیرد و پا را میگذارد روی گاز و از ته خیابان میپیچد تو یک خیابان دیگر و از آنجا به یک کوچۀ بنبست تاریک میرود و ته کوچۀ بنبست پارک میکند و چراغها را خاموش میکند تا مطمئن شوند که پلیس گشت پیداشان نمیکند.
اما پلیس آنها را دیده و چند ثانیۀ بعد پشتشان پارک میکند. زنها نه مشروب مصرف کردهاند و نه مواد. اما چنان ترسیدهاند که آرزو میکنند کاش اصلاً به میهمانی نیامده بودند. دختر کنار راننده به موبایل مادرش زنگ میزند و میگوید که در فلان کوچه گیر گشت افتادهاند و چیز بیشتری نمیتواند بگوید چون سر پلیس کنار پنجره است. پلیس پیادهشان میکند و در نور اتومبیل خود وراندازشان میکند و با تحقیر و تحکم بهشان میفهماند که از نظر او آنها روسپی هستند و باید مجازات شوند. دخترها بغض کردهاند و تن و بدنشان دارد میلرزد و این موقعیت برای پلیسها بسیار لذتبخش است و نمیتوانند نیشخندشان را پنهان کنند و یکیشان در وصف زن و دختر خودش که چطور چادر به سر میکنند و بهندرت در خیابان پیداشان میشود و الان هم نجیبانه در خانه خوابیدهاند داد سخن میدهد و با هر جمله دخترها را نصیحت میکند. پلیس دیگر دارد ماشین را میگردد و کولهپشتی حاوی لپتاپ راننده را از صندوق عقب پیدا میکند و میزند زیر بغلش و میاندازد روی صندلی عقب ماشین پلیس و میگوید که باید با او بیایند به کلانتری. راننده و یک پلیس در یک ماشین و دختر دیگر در کنار پلیس دیگر درماشین دیگر. دخترها میخواهند عقب بنشینند اما پلیسها میگویند که باید جلو بنشینند و این اضطراب دخترها را بیشتر میکند چون از تعرض پلیسها میترسند. اما چارهای هم ندارند چون پلیس از کوبیدن باتون بر سر آنها در صورت تعدی از دستورات هیچ ابایی ندارد. مخصوصاً در شب و در بنبستی تاریک. دخترها تقریباً گریهشان گرفته اما سوار ملاشین میشوند. همین که پلیس میخواهد راه بیفتد، ماشینی به کوچه میپیچد. مادر دختر پیاده میشود. پیراهن خواب به تن دارد و روی آن مانتو پوشیده و شالی انداخته است و دمپایی به پا دارد. تا پیاده میشود شروع میکند به فریاد زدن. جیغهایی بلند میکشد و خودش را میزند. چراغ چند خانه روشن میشود و چند نفر از پنجرهها سرک میکشند و او رو به پنجرهها داد میزند: «به دادم برسید! میخواهند دخترم را ببرند بکشند!» چند نفر به کوچه میریزند. پلیسها پیاده شدهاند و سعی دارند با تهدید زن را ساکت کنند اما ترسیدهاند. یک نفر با موبایل فیلم میگیرد. پلیس به سمت او حمله میکند. مردم دخالت میکنند تا همسایهشان را نجات دهند. بلوا بالا میگیرد. از کوچههای دیگر هم مردم به سر بنبست آمدهاند و دارند تماشا میکنند. پلیسها شمارۀ ماشین دخترها و زن را برمیدارند و تهدیدشان میکنند که باید فردا صبح به کلانتری بیایند وگرنه هرکجا ماشینشان دیده شود توقیف میشود. برگهای به دست زن میدهند و از میان جمعیت رد میشوند و میخواهند سوار ماشین خود شوند که مادر میدود و کولۀ لپتاپ را از صندلی عقب برمیدارد و پلیسها اقدامی نمیکنند و زیر فشار مردم بنبست را ترک میکنند.
تنشی که به این مادر و دخترها در یک شب عادی زندگی بی هیچ دلیلی وارد میشود برای هیچکسی در جهان قابل توصیف نیست چون اساساً موقعیت چنان از عقل و منطق خالیست که دلیل رفتار پلیسها و مادر را فقط با تجربه میشود فهمید و نه با هیچ استدلالی در هیچ کجای جهان. ترسی که پلیس و خیابان در دل زنها ایجاد میکند ترسی نیست که بتوان آن را برای کسی بیرون از این وضعیت توضیح داد، دلهرهای که بی هیچ دلیلی در دل زنان ایران از خود «خیابان» و حضور در آن بهخصوص در شب و بدون همراهی مردها در تمام مناطق شهری و روستایی ایجاد میشود. این ترس برای آنهایی که تجربهاش نکرده باشند بهدرستی درک نمیشود. و نیز رفتار مادر چنان خارج از هر قاعدهایست که فقط برای آنها که بارها سکوت و متانت و قانونمداری را تجربه کردهاند و برایشان دستاوردی به جز ظلم و مرگ به بار نیاورده است معنا دارد.
اگر در اکثر جاهای دنیا زنها از منحرفان جنسی و دزدها و جنایتکاران میترسند، در ایران، ترس از مأموران قانون و پلیسها بسیار بیشتر است چرا که قانوناً و شرعاً میتوانند زنها را آزار دهند بدون اینکه به کسی پاسخگو باشند. آنها متقاعد شدهاند که به جز معدودی زن چادرپیچ بیحاشیه که میشناسند، باقی زنها روسپیهایی هستند که طبق شرع میتوانند به آنها هر تجاوز کلامی و جسمانی وارد کنند چرا که اینها کفارند. و همانگونه که پیامبر اسلام زنهای قبایل دیگر را از چادرهایشان بیرون میکشید و درجا صاحب میشد آنها هم مجازند با زنهایی که شبیه زنهای خودشان نیستند همین کار را بکنند حتی در قرن بیستو یکم که تعریف زن و انسان دیگر چندان از هم جدا نیست و لزوم مشارکت اجتماعی زنها برای تمام جهان مبرهن است. این وضعیت ترس دائمی از خیابان و پلیس هر زنی را از فعالیتهای اجتماعی بازمیدارد، از خیابان، قانون، پلیس و شرع میترساند و ماندن در خانه بهمثابۀ تنها مکان امن را (که آن هم در بسیاری از نقاط به هیچ وجه امن نیست و خود محلی برای تجاوز و آزار و زورگویی و خفقانِ بدون مجازات است) به آنها تحمیل میکند. چنین است که حذف زن به طبقۀ متوسط و تحصیلکرده میرسد و در آن نشو و نما میکند تا حکومت به خواستهاش که حذف زن از همۀ ارکان اجتماع است برسد و امیدوار است که روزی با فقدان مقاومت و ایستادگی و آزادیطلبی مستمر به این آرزویش برسد که البته تا کنون ناکام مانده است.
روایت دوم
مردی چهلوپنج ساله که با برادرهایش ثروت پدرشان را در کار ساختمانسازی به شکلی محدود گذاشتهاند میخواهد پسر بیست سالهاش را که سربازی هم رفته و قید دانشگاه را زده وارد این کار کند. پسر دوست دارد تاجر شود. بر و روی خوبی دارد، سخنور است، روابط متنوع و زیادی در ردههای سنی مختلف و در مشاغل گوناگون دارد. برای تجارت سرمایه میخواهد که با توان متقاعدسازی بالایی که دارد از پدرش میگیرد. با یکی از دوستانش که ده سالی از او بزرگتر است به چین میرود و بار بسیار بزرگی از لوازم الکترونیکی میخرد که در ایران و در مغازۀ دوست و همکارش بفروشد؛ چون به این حوزه وارد است جنسها را بهدقت و با زحمت زیادی انتخاب کرده و خریده است. جنسهایی که مطمئن بوده میتواند بهراحتی در ایران بفروشد. جنسش که به بندر میرسد از شمارهای ناشناس به او زنگ میزنند و میگویند که از اطلاعات سپاه هستند و او اگر جانش را دوست دارد بیاید نصف پول جنسها را بگیرد و برود. او میترسد اما جا نمیزند و میرود جنوب تا شخصاً بفهمد چه خبر است. آنجا دستگیر میشود و میفهمد که بهراستی از اطلاعات سپاه دنبال او هستند چون پا در گلیم تجارت دولتی کرده است و هیچ فردی مستقلاً نمیتواند وارد هر بازاری بشود. نیمی از سرمایه را به او میدهند و او برمیگردد تهران و از پدرش میخواهد که اجازه دهد تا این سرمایۀ باقیمانده را خرج اقدام برای مهاجرت کند. پدر لاجرم میپذیرد و چون تازه از نوسانات بازار آهن ضرر هنگفتی کرده به پسرش حق میدهد که مصیبتهای او را بیهوده تحمل نکند و راه مهاجرت را برایش تسهیل میکند.
انحصاری بودن تمام بازارهای ایران و ترس حکومت توتالیتر از کاهش قدرتش بهواسطۀ افزایش ثروتهای غیرقابل کنترل مردم و بهویژه قشر متوسط که بهوضوح ارزشهایی متفاوت برای زندگی دارد، به شکلی روزافزون ایران را از زندگی خالی میکند، فقر را گسترش میدهد، نیروی کار را که بزرگترین سرمایۀ هر کشوریست در این بستگی همه جانبه یا از بین میبرد یا به مهاجرت وامیدارد و این کنش انحصارطلبانۀ حکومت در تمام عرصهها و واکنش ملت برای بازپسگیری آن درگیریهای مزمنی ایجاد میکند که هر یک دایرهوار دیگری را تشدید میکند و ماحصلش ویرانی چشمگیر و فزایندۀ کشور و ثروت آن است.
روایت سوم
استاد دانشگاهی دختری دارد که توانایی درس خواندن و یادگیریاش از طریق کتاب بسیار ضعیف است. پدر که در اول در سیستم سیاسی حکومت نفوذ کرده است و بعد کرسی دانشگاه را گرفته، با پول بیحسابکتابی معلم سرخانههای زیادی برای دخترش میگیرد تا بتواند از سد کنکور بگذرد. کنکوری که در دهههای هفتاد و هشتاد اهمیت زیادی داشت و سخت بود. دختر با استفاده از سهمیۀ پدرش که مدتی در جبهه رزمندۀ بسیج بوده، پرستاری دانشگاه اصفهان قبول میشود. پدر از بعد از سهمیۀ رزمندگی از سهمیۀ هیأت علمیاش استفاده میکند و دختر را وارد یک رشتۀ بهتر در دانشگاه علومپزشکی تهران میکند. دختر ترم اول را مشروط میشود. پدر برای همۀ نمرههای دخترش اعتراضی غیررسمی ترتیب میدهد و بولی او را میگیرد و با استفاده از سهمیۀ تازهای که مربوط به آسیب پدر در تظاهرات زمان طاغوت است، دخترش را منتقل میکند به رشتۀ پزشکی. هر ترم با گریههای دختر که درسها را نمیفهمد و زور پدر قبول میشود تا میرسد به استاژهای بیمارستان. در دورۀ آموزشیاش، بدون اجازه اقدام به انتوبۀ ریه بیمار میکند و لوله را به جای ریه به معده میفرستد و متوجه تورم لحظه به لحظۀ معده نمیشود و در غیاب اتنتی که سرش شلوغ است بیمار را که زنی پنجاه ساله و صاحب چهار فرزند است میکشد و پدرش که حالا جزء ردههای بالای مملکت است در نامهای تهدیدآمیز به هیأت رسیدگی به اعتراض همسر بیمار متذکر میشود که بیمار باید میدانست که در بیمارستان آموزشی قرار است «بچهها» روی آنها تمرین کنند تا یاد بگیرند.
دخالت بیرویۀ حکومت در اموری مثل آموزش و تحصیل با هدف کنترل هرچه بیشتر دانشگاهها و نیز تولید انبوه متخصصان ولایی برای گماردن در سلسلهمراتب قبیلۀ اسلامی، فروش کنکور و سهمیهای کردن آن، جلوگیری از تحصیل افراد مستعد به جرمهای واهی سیاسی، هر شکلی از شایستهسالاری را نابود کرده است و در تمام عرصهها چنان ناکارآمدی و بیکفایتی بیمثالی اشاعه داده است که هیچ کجا دیگر هیچ کاری عملاً به شیوهای منطقی پیش نمیرود. حکومت اسلامی علاوه بر تخریب نهادهای آموزشی دولتی با دخالتهای مدام در تمام امور و نظارت بیرویه با دیدگاهی ایدئولوژیک، مانع هر شکل آموزش موازی و خصوصی نیز میشود و اجازه نمیدهد فقدان تربیت افراد متخصص واقعی و غیرایدئولوژیک در هر زمینهای، با نهادهای موازی دستکم تا حدودی جبران شود. این روند رو به زوال آیندۀ بسیار سیاهی را برای کشور رقم میزند و افراد بیکفایت چنان هم در برج و هم درمیدان قدرت ریشه دواندهاند و چنان ثروتی از بریز و بپاش اموال ملی به هم زدهاند که هیچکس توان اصلاح آن را ندارد مگر اینکه قدرتی بزرگتر داشته باشد که بتواند بر این فساد غلبه کند.
روایت چهارم
استاد دانشگاهی که مدرک خود را از دانشگاه امام صادق در رشتۀ علوم سیاسی گرفته است با بسیاری از دولتمردان بدهبستان پیدا کرده است و وضع مالی بسیار خوبی به هم زده است. اما این برایش کافی نیست و در پی کسب جایگاه و مقامیردهبالا در حکومت است. از آنجایی که آدمی بسیار ظاهرالصلاح است جذب نیروهای اصلاحطلب حکومتی میشود. به او کرسیهایی در دانشگاههایی پیشنهاد میشود که خوابشان را هم نمیدیده اما چون خیل اخراجهای اخیر خبر از دگردیسی در تمام دانشگاههای معتبر از استاد گرفته تا دانشجو میدهد آن را طبیعی تلقی میکند. اما کمکم متوجه میشود که میبایست خراج این غنایم اسلامی را به قبیله بپردازد. اولش فقط مأمورش میکنند که در کلاسهایش تنها راه هرگونه تغییرات و عبور از بنبستهای سیاسی و اجتماعی را تدریجی و از طریق اصلاحات معرفی کند. این باب دل خود او هم هست و بهش ایمان دارد؛ پس جای هیچ تردید و اعتراضی نمیبیند. کمکم اسم و رسمی به هم میزند و ازش میخواهند تا دورههای آموزشی برای خانمهای رشتههای دیگر مثل مهندسی و پزشکی بگذارد با هدف مجاب کردنشان دربارۀ ناممکن بودن بازگشتهر شکلی از حکومت پادشاهی به ایران. این کار را هم خوب بلد است و بابت کینۀ شخصیاش به خاطر دستگیری پدرش در زمان طاغوت با کمال میل میپذیرد که در انواع و اقسام جلسههای آموزشی حاضر شود و بحثش را با این جمله که حکومت پادشاهی یعنی بردهداری شروع کند و تمام مغالطهها را به کار ببرد تا آنها را به قبول این فهم برساند که خواستن هر شکلی از حکومت پادشاهی یعنی بیسوادی. در گیرودار کنفرانسهای آموزشی تمام مخالفان حکومت را به شکلی غیرمستقیم مورد حمله قرار میدهد و چنان دلنشین تمام این حرفها را میزند که اگر کسی از پیشینۀ او خبر نداشته باشد فکر میکند که او فرشتهایست که بر زمین نازل شده تا جاهلان را به راه راست هدایت کند. او با زیرکی هرچه تمامتر تمام راهحلهای گروههای سیاسی دیگر برای خروج کشور از تمام بنبستهای کنونی را با استدلالهای فریبنده و ساختن دیستوپیاهای ترسناک بیاثر میکند. اما هر روز بیشتر و بیشتر با دانشجوها و شرکتکنندههای آزاد در انواع جلسهها مواجه میشود که جواب سؤالهایشان را نمیتواند بدهد. پسری در کلاسش این متن را از کتاب نوشتههای سیاسی ولتر میخواند:
«قانونگذاری انگلیس در نهایت به این امر نائۀ آمده است: به هر انسانی حقوق طبیعیاش را بازگرداند که تقریباً در تمام سلطنتهای مطلقه تضییع شده بود. این حقوق عبارتند از: آزادی شخصی و اموال و آزادی قلم و حق حضور الزام هیئت منصفه به هنگام دادرسی و بری بودن از دادرسی مگر به حکم صریح قانون؛ آزادی انتخاب دین مشروط به چشمپوشی از مشاغلی که انگلیکانها به آن میپردازند. اینها امتیازات نامیده میشود. این امتیازی بزرگ و سعادتمندانه است که شب بخوابید و صبح درحالی بیدار شوید که داراییتان حفظ شده است. که شما را از آغوش همسر و فرزندانتان جدا نکرده و به برج و بیابان نمیبرند که وقتی بیدار میشوید، حق انتشار هرچه را فکر میکنید دارید؛ که وقتی به خاطر فعل، حرف، یا نوشتۀ بدی متهم میشوید، طبق قانون قضاوت میشوید. این امتیاز شامل تمام افرادیست که در انگلستان هستند. یک خارجی از همان آزادی شخصی و مالکیت بهره میبرد؛ و اگر متهم شود، میتواند درخواست کند که نیمی از هیأت منصفه خارجی باشند.» و بعد بی اینکه لحظهای به این فکر کند که این استاد ممکن است برای ادارۀ امنیت و اطلاعات حکومت کار کند و منویات آنها را اجرا کند خطاب به او میگوید: «به نظر شما این شکل از حکومت که ولتر برای کشورهای با جمعیت انبوه بهتر میپنداشته بردهداری است؟ بردهای با تمام حقوق شهروندی دیگر برده نیست. شهروند است چون به قول خود ولتر آزاد بودن یعنی صرفاً در بند قوانین بودن.» استاد عرق سرد میکند. تا به حال ولتر نخوانده است. نمیداند چه بگوید. چند مغالطۀ تکراری به کار میبرد و بالاخره کلاس آن روز را تمام میکند. جلسۀ بعد باز هم با آن جوان درگیری کلامی پیدا میکند و برای اولین بار در زندگیاش ذات دومش را به نمایش میگذارد و پسر را با فحاشی از کلاس بیرون میکند. این اتفاق چنان ظاهر او را خراب کرده است که در صدد انتقام برمیآید. یک گزارش علیه دانشجو مینویسد و یک ماه بعد او را دستگیر میکنند.
آزادی بیان در ایران بهحدی مخدوش شده است که دیگر هیچکس نمیداند کدام حرف او را به زندان خواهد انداخت، کدام حرف او را به چوبۀ دار میسپارد یا کدام حرف خطری ندارد. حتی دیگر مثل قبل نیست که نظرات همان یک قدیس! که دههها بهتنهایی حکومت کرده است و میکند مثل قبل اهمیت داشته باشد و خط قرمزها را مشخص کند. چرا که او اختیار را از خودش سلب کرده و به نیروهایش سپرده است. آنها هم اختیار جان و مال ملت را در اختیار دارند و به کسی پاسخگو نیستند و چون انسجامی در ایده و اجرا ندارند، تناقض در ترسیم خطوط حرکت و توقف فعالان و مردم عادی چنان آشکار شده است که عملاً نظارت و کنترل از دست رفته و جای آن را سلیقه و احساس و شکل روابط گرفته است.
روایتهایی شبیه این چهار روایت در جامعۀ کنونی ایران بسیار زیاد است و در کل ما را با این سؤال مواجه میکند که در حال حاضر مردم ایران متحمل چه شکلی از حکومت هستند؟ آیا در کنار تحمل این دخالت شدید حکومت در تمام ارکان زندگی، از حمایت مالی و تأمین اجتماعی و دریافت خدمات عمومی برخوردارند؟ نه. در حال حاضر مردم علاوه بر تحمل تحریم، علاوه بر پرداخت مالیاتهای سنگین و چندباره و چندمرحلهای، علاوه بر تحمل بالا بودن قیمت کالاهای انحصاری و نوسان غیرمنطقی بازار نسبت به دیگر نقاط جهان، علاوه بر تحمل حقوقهای بسیار پایین نسبت به تورم فرساینده، علاوه بر تحمل فساد حکومت و غارت اموال خود، علاوه بر تحمل رفتارهای کینتوزانۀ حکومت با شکل زندگی مردم و تصویب قانونهای غیرقابل اجرا برای دریافت باج و خراج بیشتر، باید مخارج درمان و دارو و آموزش را هم خودشان شخصاً متحمل شوند چرا که حکومت از زیر بار تمام خدمات شانه خالی کرده و در صدد است همین اندک سوبسید بنزین را هم از دوش خود بردارد. یعنی تمام درآمد کشور را حکومت چپاول میکند و درمقابل حتی از قبول مسئولیت در قبال مخارج خدمات اولیۀ مردم شانه خالی میکند و حتی در مقاطعی همین حقوقهای اندک کارمندان خود را با تأخیرهای زیاد پرداخت میکند.
آنچه واضح است این است که حکومتی با یک ایدئولوژی آخرالزمانی تا چه حد میتواند ویرانگر باشد. نه فقط ثروت کشور تحت حکمرانی را با ردیف بودجههای آسمانی بی هیچ حاصل ملموسی از بین میبرد بلکه ویرانی را گسترش میدهد و این گسترش تباهی را حق مسلم خود در جهان میداند. بنابراین عقل سلیم حکم میکند که کشورهایی که گرفتار این طاعون نشدهاند و دامنۀ این آتش هنوز خرمن دانش و ثروت و انسانیتشان را نسوزانده، هرچه در توان دارند به کار گیرند تا از اشاعۀ آن و قدرت گرفتنش جلوگیری کنند و هرگز هیجان جنونی را تجربه نکنند که نسل پنجاهوهفتی ایران به سوی آن دویدند و آتش را چنان در آغوش کشیدند که نسلها را خاکستر کرد.