مفهوم «ملت»،
پادزهری
در برابر واژهی ایدئولوژیک «امت اسلام»
و فتیشیسم قومی
بخش دوم:
سابقه و قدمت چند کشورـ ملت جهان
الف ـ ملت اسپانیا
از این حیث معیارهایی که در بخش نخست این نوشته مطرحشد، بزرگترین ملتهای اروپا و مغربزمین از ملت ایران سابقهی «ملت بودن» دیرینهتری ندارند. به عنوان مثال سرزمین اسپانیا که تا ۱۴۷۹ محل سکونت اقوام متعددی با شهریاران محلی خود بود با ازدواج میان ایزابل کاستیل موسوم به ایزابل کاتولیک با فردیناند آراگون برای نخستین بار به واحد سیاسی یگانهای تبدیلشد که البته مدتی مدید به علت پیچیدگی رسوم حاکم بر اتحاد خاندان های سلطنتی و اختلافات ناشی از آن در میان دو سلطنت محلی طرف ازدواج دچار اختلالات سیاسی بود. در این زمان ملت اسپانیا در حال تکوین بود. اما این پادشاهی جدید در سدهی هفددهم به یکی از بزرگترین قدرت های اروپا تبدیل شد. بدنبال اشغال این سرزمین از سوی ارتش ناپلئون بناپارت که حکومت سلطنتی آن ازهمپاشید، نیروهایی که دست به مقاومت زدند توانستند پس از کوشش های بسیار مجلسی بنام کوُرِتس تشیکلدهند که اولین قانون اساسی این کشور را در سال ۱۸۱۲ تدوین و تصویب کرد. از ۱۸۱۲ تا ۱۸۳۷ این قانون اساسی چند بار تغییرکرد. اما این اصل که «حاکمیت از آن ملت است»، با الهام از قانون اساسی ۱۷۸۹ فرانسه، از همان شکل نخست در ۱۸۱۲ در آن قیدشدهبود. امروز اسپانیا یک کشور مشروطهی سلطنتی است که تکوین ملیت آن از چهار قرن پیش آغازشد و تبدیل آن به کشورـ ملت کمی بیشتر از دو سده سابقه دارد.
در اثر مشکلاتی که سلطنت در سال ۱۸۷۳ با آنها روبروشد نارضایی مردم سببگردید که عدهای به فکر جمهوری بیافتند و اولین جمهوری اسپانیا در سال ۱۸۷۳ برقرارگردید. این جمهوری که بسوی یک دیکتاتوری نظامی می رفت دوامی نیافت و ژانویهی سال بعد از نو جای خود را به سلطنت پارلمانی داد. این دوره را جمهوری اول اسپانیا مینامند. پس از جمهوری اول در سال۱۸۷۳سلطنت به اسپانیا بازگشت. اعلام جمهوری دوم در ۱۹۳۱ در شرایطی صورت گرفت که از مردم رأیی در این باره گرفتهنشدهبود، بدین معنی که جمهوریخوهان ۴۰ درصد رأی به نفع آنان در انتخابات شهرداری ها را به معنی رأی به جمهوری تعبیرکردند در حالی که اکثریت ملت به چنین انتخابی رأی ندادهبود. اتحادی از جمهویخواهان و سوسیالیست ها تصمیمگرفت که جمهوری اعلامکند. در مقابل گروههایی از هواداران سلطنت اعلامکردند که قانون اساسی 1876 چنین روشی برای تغییر رژیم پیشبینی نکردهاست و ملت به تغییر رژیم رأی ندادهاست. آنها اعلام جمهوری را به یک کودتا تعبیرکردند. پادشاه اسپانیا، آلفونس سیزدهم، که میخواست از خونریزی پرهیزکند، بدون آنکه کنارهگیری از سلطنت را اعلامکند دست به یک تبعید خودخواسته زد. رشته حوادثی که در آنها سلطنتطلبان و جمهوریخواهان هر دو مسئول بودند کار را به جنگ داخلی فاجعهباری کشید که سرانجام با پیروزی کوتاچیان فرانکیست و بهنفع سلطنت پایانیافت.
ب ـ سابقه و قدمت
ملت و ملیت در کشور آلمان
مردم آلمان از طوایفی متعلق به شمال اروپا تشکیلمیشدند که در دوران باستان طی سده ها به جنوب کوچکرده در این سرزمین اقامت کردهبودند. پس از سدهی دهم میلادی این سرزمین از مجموعهای شاهزادهنشین تشکیلمیشد که با تشکیل امپرتوری مقدس رومی ـژرمنی تحت حاکمیت آن قرارگرفتهبودند. در نیمهی دوم سدهی نوزدهم، در دوران ریاست وزرایی بیسمارک در پروس بود که این مجموعه به یک امپراتوری، و در نتیجه به یک کشورـ ملت تبدیل شد. اوتو فون بیسمارک، ۱۸۹۸ـ ۱۸۱۵، از سال ۱۸۶۲ در کشور سلطتنی پروس سمتی نظیر مقام نخست وزیر داشت. اما میدانیم که او در متحدساختن همهی شهریاری های سرزمین آلمان نقش اصلی را ایفاکرد و پس از تشکیل امپراتوری آلمان در سال ۱۸۷۱ به سمت صدارت عظمی در این کشور رسید و تا ۱۸۹۰ در این مقام باقی ماند. با اینهمه باید دانست که تا قرن نوزدهم هنوز در سرزمین آلمان بهرغم احساس نوعی خویشاوندی میان مردم شاهزادهنشین ها در آنها احساس تعلق به یک ملت واحد بوجودنیامدهبود. این احساس با حملهی ناپلئون بناپارت به این سرزمین و بویژه به کشور پروس به تدریج در میان این مردمان بیدارشد. پیداست که مانند همیشه اندیشمندان در آشکارکردن این احساس نقش اصلی را داشتند.
مردم آلمان در گذشتهی دور دارای زبان واحد ملی نبودند. زبان آنها تا قرن شانزدهم هنوز زبان واحد و یکدستی نبود. آنان تبدیل زبانهای آلمانی به یک زبان واحد را مدیون مارتین لوتر روحانی بزرگ و دانشمندی میدانند که در جریان موسوم به اصلاح مذهبی برای اعتراض به فجایع کلیسا دست به ترجمهی کتاب مقدس از زبان لاتین به زبانی زد که از آن پس پایه و مبنای زبان آلمانی یکدست کنونی شد. با اینهمه، حتی این زبان واحد که بهتدریج نضج میگرفت نیز برای تبدیل مردم آلمان به یک ملت کافی نبود. با انقلاب بزرگ فرانسه و بویژه اردوکشی ناپلئون بناپارت به پروس و سراسر آلمان بود که احساس لازم برای چنین وحدتی رفتهرفته پیداشد. یکی از کسانی که با اندیشههای نیرومند خود در این فرایند اثری بزرگ داشت فیخته، فیسلوف بزرگ معاصر این حادثه بود.
فیخته که شدیدأ هوادار انقلاب بزرگ فرانسه و اندیشه های پایهای آن دربارهی جایگاه، نقش و ارادهی آزاد ملت بود، پس از حملهی ناپلئون بناپارت به آلمان و کشورهای دیگر در خاور فرانسه تحت عنوان بردن پیام انقلاب و آزادی به این کشورها، یکی از سرسخت ترین مخالفان او شد. او میگفت که ناپلئون قاتل آرمانهای انقلاب است و همچنین بر آن بود که از آن پس آنچه فرانسه بهارمغان میآورد دیگر آزادی نیست، جباریت است. در این زمان بود که او اثر معروف خود موسوم به گفتارهایی با ملت آلمان و علیه فرانسهی ناپلئونرا تدوین کرد، در حالی که گفتیم تا آن دوران مردم سرزمین آلمان دارای حکومت واحد نبودند و یک ملت محسوبنمیشدند. گفتارهای معروف فیخته در درجهی نخست تدبیری بود بهمنظور مقاومت در برابر آنچه در نظر او یک تعرض شمردهمیشد؛ تعرضی که میتوانست بگونهای خطرناک سبب یکنواختساختن همهی فرهنگهای اروپایی، که فیخته زبان را مهمترین عامل در میان آنها میدانست، به دست فرانسهی ناپلئونی گردد. بهرغم جدایی سیاسی طولانی مردمان آلمان در سدههای گذشته، فیخته به این نتیجه رسیدهبود که مردم آلمان با داشتن یک فرهنگ و زبان مشترک میتوانند، حتی بدون داشتن وحدت سیاسی، یک ملت واحد شمردهشوند. باید یادآورشد که پیش از فیخته فیلسوف بزرگ آلمانی، ایمانوئل کانت خود از پیشروان اندیشمندان عصر روشنایی بود و بطور کلی در این عصر دانشمندان و اندیشمندان بزرگی چون ریاضی دان بزرگ و فیلسوف برجستهای چون لایبنیتز و معاصر او، کانت، که خود فیزیکدان برجستهای نیز بود، جایگاه پرارجی در فرهنگ جدید اروپا بدستآوردهبودند.
با ورود ارتش فرانسه به رهبری ناپلئون اول و تحت فشار او امپراتوری مقدس در سال ۱۸۰۶ منحل شد و کنفدراسیون راین بصورت تحتالحمایهی فرانسه جای آن را گرفت. پس از تشکیل کنگرهی وین، ۱۸۱۵ـ ۱۸۱۴، شاهزادهنشین های آلمان توانستند به حقوق جدیدی دستیابند و کنفدراسیون ژرمنی را تأسیس کنند که تا ۱۸۶۶ دوامداشت اما پیوسته همچون داوی بود که بر سر آن میان امپراتوری اتریش و سلطنت پروس کشمکش وجودداشت. در سال ۱۸۴۸ بهدنبال انقلاب دوم فرانسه در این سال و انقلابهایی در برخی دیگر از کشورهای اروپا از جمله آلمان، در مجلسی از نمایندگان منتخب مردم شاهزادهنشین ها که در شهر فرانکفورت برگذارشد، این مجلس تصمیم گرفت که آلمان را با تأسیس یک سلطنت واحد متحدسازد و سلطنت آن را به ویلهلم چهارم پادشاه پروس واگذارکند. اما ویلهلم این مقام را که بصورت انتخابی به او دادهمیشد نپذیرفت. از این زمان تا ۱۸۷۱، اندیشهی آلمان واحد باز هم پیشرفت بسیار کردهبود. در این سال بود که پس از شکست امپراتور فرانسه، ناپلئون سوم، در جنگ با پروس به رهبری بیسمارک، این کشور توانست موافقت شاهزادهنشینهای آلمانی جنوب را نیز، که هنوز به اتحاد شمال آلمان نپیوستهبودند، به پیوستن به یک حکومت سرتاسری و یک سلطنت واحد جلبکند و به امپراتوری سرتاسری آلمان تبدیلگردد.
اما کشورـ ملت آلمان، اگرچه در آن زمان دیگر ملتی فرهنگی ـ تاریخی در شکل یک امپراتوری بود از آنجا که ارادهی ملت در آن حاکمیت نداشت، هنوز هم یک ملت مدنی نشدهبود. در آستانهی جنگ جهانی اول وحدت کشور آلمان که هنوز زیر سنتهای میلیتاریستی سلطنت پروس بسر میبرد، وحدت درونی کاملی نبود. رأیگیری در مجلس، که خود با رأی مردان انتخابمیشد، رأی طبقاتی بود، حالتی شبیه به مجلس طبقات سهگانهی فرانسه پیش از انقلاب. افزون بر این امپراتور ملزم به اجرای مصوبات مجلس نمایندگان نبود و تنها انچه را که با نظریات خود او مطابقت داشت اجرامیکرد.
ملت آلمان ویژگیهای یک ملت مدنی مدرن را تنها پس از جنگ اول جهانی بهدنبال انقلاب و با تأسیس جمهوری وایمار بدست آورد.
انقلاب ۱۹۱۸ آلمان با سرپیچی گروهی از ملوانان بندر نظامی کیل در سواحل شمال آغازگردید. آنها، در حالی که می دانستند دولت مرکزی در حال آغاز مذاکرات صلح است از براه انداختن ناوگان این بندر برای یک درگیری نهایی اما بیهوده با نیروی دریایی انگلستان خودداریکردند. این درگیریها و دستگیریهای پس از آن در ماه نوامبر ۱۹۱۸ و پیوستن تدریجی کارگران به ملوانان رفتهرفته کار را به یک شورش کامل و تشکیل شوراهای سربازان و کارگران، با تقلید از نظیر همین شوراها در روسیه، کشانید. با اعلام تشکیل جمهوری از طرف شوراها در بخشی از ایالات و فشار روزافزون حزب سوسیال دموکرات بر ویلهلم دوم امپراتور برای استعفا، نامبرده از طریق صدراعظم بادن زمام امور کشور را به فردریک اِبِرت دبیرکل حزب سوسیال دموکرات سپرد و کنارهگیری خود از سلطنت را اعلامداشت. باید دانست که جناح تندرو این حزب موسوم به حزب سوسیال دموکرات مستقل و معروف به جناح اسپارتاکیست به رهبری روزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در دوران جنگ از اکثریت حزب جداشده بود. اما تشکیل یک دولت جدید جمهوری از طرف شورایی مرکب از نمایندگان هر دو جناح حزب سوسیال دموکرات نیز تأییدشد. البته، همزمان، در حالی که در ایالت باویر نیز یک جمهوری شواریی اعلامشدهبود، خواستار جمهوری آزاد شوراها به شکلی که بتازگی در روسیه تشکیلشدهبود، لیبکنشت و روزالوکزامبورگ با این جمهوری مخالفتکردند. اما با کشتهشدن این دو رهبر تراز اول و پایان جمهوری شورایی باویر، یک رژیم جمهوری در آلمان برقرارگردید، رژیمی که از این پس، بنام شهری که قانون اساسی جدید در آن تصویب شد، بنام جمهوری وایمار موسوم گردید. با تصویب قانون اساسی این جمهوری در ۱۱ اوت ۱۹۱۹ اولین جمهوری آلمان شکل قانونی یافت و حاکمیت ملی جای حاکمیت امپراتور را گرفت.
ج ـ ایالات متحدهی آمریکای شمالی
ملت دیگری که سیر تکوین آن در جهت تبدیلشدن به یک ملت و سپس یک کشورـ ملت بسیار آموزنده است ملت آمریکای شمالی است. قدمت این ملت که ثروتمندترین و پرقدرت ترین کشورـ ملت جهان است از دوسده و نیم تجاوزنمیکند. ملت کنونی ایالات متحدهیِ آمریکا، پیش از تشکیل و استقلال این کشور، مردمان گروهی از سرزمین های این ایالات بودند که بخشی از آنها به امپراتوری بریتانیا و بخشی دیگر به تاجوتخت فرانسه، و حتی به اسپانیا، تعلقداشتند. گروهی از ایالات متعلق به بریتانیا در سال ۱۷۷۵علم استقلال برافراشتند. علت این حرکت چند مورد مالیات های جدید و سنگین بود که دولت «اعلیحضرت» ژرژ سوم بر برخی از اقلام زندگی بستهبود۸. مردم این ایالات که با زندگی سیاسی در بریتانیا کاملاً آشنا بودند و میدانستند که اخذ هر مالیاتی در این کشور باید با تصویب پارلمان باشد میگفتند ما در وضع این مالیات ها دارای حق رأی در پارلمان بریتانیا نبودهایم ! هنگامی که سرپیچی از پرداخت این مالیات ها با اعمال زور روبروشد این ایالات دست به مقاومت زدند و جنگ های معروف به «جنگ استقللال آمریکا» از اینجا شروعشد. از نخستین نبرد میان نیروهای ژرژ سوم پادشاه بریتانیا با مردم آمریکا در ژوئن ۱۷۷۵ تا آخرین درگیریها در ژانویهی ۱۷۸۳ و عقد قراردادهایی که به شناختن استقلال ایالات درگیر با بریتانیا انجامید نزدیک به سی جنگ و نبرد کوچک و بزرگ میان آن ایالات با بریتانیا رخداد. پس از نخستین درگیریها بود که در سال ۱۷۷۴ کنگرهای از نمایندگان بخشی از ایالات در فیلادلفی برگذارشد. در ۴ ژوییه ۱۷۷۶ اعلامیهی استقلال کشورهای متحده از سوی نمایندگان سیزده مستعمره که در کنگره گردآمدهبودند به تصویب رسید. اما اعلام استقلال بهتنهایی برای مدیریت همهی امور کافی نبود زیرا مناسبات میان مستعمرات سابق و سپس میان ایالات مستقل بعدی بههیچوجه روشن نبود و بر سر این روابط و بویژه چگونگی رهبری جنگی که هنوز سالها ادامهداشت اختلافات بسیاری میان آنها وجودداشت. از این رو کنگره در مارس ۱۷۷۷متنی را به عنوان قانون اساسی موقت، یا «قوانین کنفدراسیون»، به تصویب رسانید که سیزده ایالت به اجرای آن متعهد شدند؛ متنی که بر طبق آن ایالات واردشده در فدراسیون بدون توافق کنگره نمیتوانستند میان خود یا با یک قدرت خارجی قراری را امضاءکنند.
در پایان جنگ ایالات کنفدراسیون متوجهشدند که قوانین مصوب کنگره برای ترتیبدادن روابط آنها با یکدیگر، حل مسائل ناشی از جنگ و بویژه مسائل مالی و اختلافات آنها کافی نیست. آنها سرانجام تصمیم به برگذاری کنگرهی دیگری گرفتند که کنوانسیون قانون اساسی نامیدهشد و در ماه مهی ۱۷۸۷ در فیلادلفی منعقدگردید. در این کنگره بود که کمیسیونِ مأمور به تدوین قانون اساسی این کار را به توماس جفرسون واگذارکرد و سرانجام با تصویب آن از سوی ۴/۳ ایالاتِ حاضر آن را به عنوان قانون اساسی ایالات متحدهی آمریکا پذیرفت و برای تصویب نهایی در مراجع بالای ایالات به این ایالات فرستاد. دیگر ایالاتی هم که در کنگره از رأی مثبت به آن خودداریکردهبودند در مهلت های بعدی آن را تأییدکردند. به این ترتیب بود که اعلام استقلال آمریکا در سال ۱۷۷۶ صورتگرفت و قانون اساسی آن، که بدون آن کشورـ ملت آمریکا هنوز به یک ملت قانونی و مدنی تبدیلنمیشد، یازده سال بعد، در مهی ۱۷۸۷ به تصویب رسید.
یادآوری این نکته بسیار مهم است که در طول جنگ مستعمرات با بریتانیا بردگان نقش مهمی ایفاکردند، اما نه بهنفع استقلالخواهان. دلیل آن نیز منطقی بود. فرماندهان بریتانیایی هر جا که توانستند با اعطای آزادی به بردگان بهشرط پیوستن به نیروهای آنان بردگان را به طغیان و فرار از املاک اربابان تشویقکردند و این تدبیر به آزادی بسیاری از بردگان و شرکت آنان در جنگ علیه استقلال خواهان انجامید.
ملیت آمریکایی
و شکاف های درون آن
البته چنانکه از نام آن هم پیداست میدانیم که این کشور یک حکومت فدرال است که ایالات آن بر طبق روالی که شرح آن رفت داوطلبانه به هم پیوستهاند. اما این امر شکاف عمدهای در میان ملت آن ایجاد نمیکند جز اینکه برخی از قوانین ایالتی تا جایی که با مواد قانون اساسی منافات نداشته باشند با یکدیگر متفاوت اند. با اینهمه شکافهای موجود در میان ملت آمریکا را، که بدون قانون اساسی آن به متلاشی شدن آن میانجامید، میتوان در جای دیگری جستجوکرد.
میتوان گفت که که «ملیت» آمریکا جز این تاریخ کوتاه و جنگهایی که برای استقلال آن شده از یک سو و قانون اساسی حاصل آن ضامن دیگری ندارد. سیاهپوستان یا فرزندان همان بردگان از یک سو و بخش مهمی که «لاتینیها» نامیدهمیشوند از سوی دیگر، بعلاوهی بومیان آمریکا یا همان صاحبان اصلی این سرزمین، که آنها نیز در جنگ استقلال بیطرف نماندهبودند، بطوری که هر طایفه از آنان جانب طرفی از جنگ را گرفتند، تا کنون و در عمل از حقوقی کاملاً برابر با سفیدپوستانی که قانون اساسی را نوشتهاند برخوردار نبودهاند.
یکی دیگر از خصوصیات مهم دیگر قانون اساسی آمریکا اصل ترمیمی دوم آن است. این همان اصلی است که به هر شهروند آمریکا اجازهمیدهد که تحت عنوان برخورداری از امکان دفاع از خود دارای سلاح گرم باشد و میدانیم که در نتیجهی چنین اصلی در قانون اساسی هر سال بلکه هر ماه و هر هفته چند تن از مردم این کشور به دست یک فرد مسلح بهقتل میرسند. ترجمهی فارسی متن این اصل به دو شکل زیر امکان پذیر است:
از آنجا که وجود یک نیروی مسلح میلیشیایی برخوردار از سازماندهی خوب برای امنیت یک کشور (Stat) آزاد ضرورت دارد حق افراد مردم به داشتن سلاح و استفاده از آن نمیباید زیرپا گذاردهشود.
یا :
از آنجا که وجود یک نیروی مسلح میلیشیایی برخوردار از سازماندهی خوب برای امنیت یک کشور (Stat) آزاد ضرورت دارد حق مردم به داشتن سلاح و استفاده از آن نمیباید زیرپا گذاردهشود۹.
تفاوت میان دو ترجمه در این است که در شکل اول حق به افراد مردم تعلق میگیرد، در حالی که در شکل دوم واژهی افراد دیدهنمیشود. این تفاوت در ترجمه ناشی از این است که واژهی انگلیسی، برحسب طرز املا آن، به هر دو صورت قابلترجمه بوده، زیرا در یک متن People نوشته شده با Pبزرگ و در دیگری people با p کوچک.
علاوه بر آثار جنایتبار این اصل وجود آن در قانون اساسی آمریکا از دو جهت دیگر نیز قابل بررسی و تأمل است.
نخست اینکه این قانون با مبانی فلسفهی مدرن حکومت بهصورتی که از تاماس هابز تا جان لاک در انگلستان و از منتسکیو تا ژان ژاک روسو در فرانسه بیانگردیده و هر چه دقیقتر شدهبود منافات دارد. اصل همهی این فلسفهی مدرن حکومت این است که منظور از قدرت حکومت وجود مرجعی است که بر اساس قانون پذیرفتهشده از سوی جامعه و با برخورداری از ضمانت های اجرائی ـ مانند قوهی قهریه ـ از تجاوز و تعدی شهروندان به یکدیگر جلوگیریکند و در صورت وقوع چنین تعدیاتی به منظور رعایت عدالت در جبران آن بر اساس قانون عملکند. این همان اصلی است که فشردهی آن را ماکس وبر، جامعه شناس بزرگ آلمانی در آغاز قرن بیستم چنین بیانکرد که حکومت برای حفظ و استقرار نظم و عدالت دارای انحصار حق مشروع اعمال قهر است. یکایک واژگان و مفاهیم در اصل بیان شده ازسوی ماکس وبر از اهمیت بزرگی برخوردارند: اعمال قهر، هدف از اعمال قهر، حق مشروع برخورداری از آن، و بالأخره انحصار آن به حکومت. میبینیم که در ترمیمی شماره ی ۲ در قانون اساسی آمریکا آنچه نقضشده همین انحصار استفاده از این حق به حکومت است زیرا این حق میان همهی شهروندان توزیعشدهاست. البته وضع آن اصل، در ۱۵ دسامبر ۱۷۹۱ نزدیک به یک قرن پیش از تولد ماکس وبر (۱۹۲۰ـ ۱۸۶۴)، صورتگرفتهاست. اما آن عوامل اجتماعی و تاریخی که به افزودن این ترمیمی به قانون اساسی آمریکا انجامیده قویتر و ریشهدارتر از این بود که نظریات پایهگذاران حکومت مدرن در سدههای پیش یا نظریهی ماکس وبر بتواند مانع از آن گردد.
ریشههای قوی این اصل قانونی از یک سو به برخی از سنن و سوابق حقوقی کشور حاکم بر این ایالات پیش از استقلال، یعنی بریتانیا، میرسد و از سوی دیگر به سابقهی رژیم بردهداری در این ایالات.
باید دانست که پیش از استقلال بردهداران، بویژه در ایالات جنوبی، دارای نیروهای مسلح خصوصی خود، که از سفیدپوستان تشکیلمیشد، بودند تا بردگان که همواره برای سرپیچی و شورش آمادگیداشتند هیچگاه نتوانند دست به شورش موفقیتآمیزی بزنند. بنابراین میبینیم که در اصل منظور از ترمیمی ۲ در قانون اساسی آمریکا این بوده که بردهداران بتوانند سلاح های خود و «میلیشیای» خصوصی خود را حفظ کنند تا بردگان به توان و جرأت شورش دستنیابند. به عبارت دیگر آنچه از تاماس هابز تا ماکس وبر دربارهی فلسفهی وجود حکومت نوشتهشده تنها میتوانسته دربارهی جامعههایی صادق باشد که دچار بلیهی بردهداری نبودهباشند. گرچه امروز بردهداری در ایالات متحدهی آمریکا لغوشده اما میبینیم که، هم این ترمیمی که از آثار آن بوده همچنان معتبر است و، هم بیشتر سلاحهایی که سفیدپوستان در دست دارند علیه سیاه پوستان بکارمیرود.
در این میان یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که بدانیم رییس جمهوری این کشور که پیروزمند اصلی جنگ جهانی اول بود در پایان این جنگ برای مردم سرزمینهای دیگر و تشکیل کشورـ ملتهای جدید نسخه مینوشت.
پرزیدنت ویلسون، رییس جمهور آمریکا در پایان جنگ جهانی اول، با نظر به سرزمینهای جداشده از امپراتوری شکستخوردهی عثمانی، با طرح اصل «حق تعیین سرنوشت ملتها» در میان پیشنهادهایش به جامعهی ملل، سهم خود را دارد؛ اصلی که امروز هم به استناد آن برخی از اقلیتها ادعای خودمختاری دارند. اما تاریخ نشانداد که کشورـ ملت هایی که بنا به این دیدگاه و بهتصمیم کشورهای فاتحی چون انگلستان و فرانسه تأسیسشدند از آن زمان تا کنون هرگز رنگ ثبات را ندیدهاند و مشکل بتوان گفت که به کشورـ ملت واقعی تبدیلشدهاند.
بخش سوم
امپراتوری روسیه
و بازگشت به ایران
۹ ترجمهی فرانسهی این ترمیمی از این قرار است:
« Une milice bien organisée étant nécessaire à la sécurité d’un État libre, le droit du peuple de détenir et de porter des armes ne doit pas être transgressé. »
۲ـ متن انگلیسی این مادهی ترمیمی هم با دو تحریر متفاوت که در زیر دیدهمیشود، جای تفسیرهای متفاوتی را برای حقوقدانان باقیگذاشتهاست.
شکل اولیهای که میان «ایالات متحده» توزیعشدهاست و در آن طرز نقطهگذاری (علائم سجاوندی) و استفاده از حروف بزرگ در ابتدای کلمات که در تغییر معنی آنها موثر است متفاوت بوده چنین است:
« A well regulated militia being necessary to the security of a free State, the right of the People to keep and bear arms shall not be infringed. »
و شکل مورد تصویب آن در سنا و مجلس نمایندگان، با نقطهگذاریها و حروف بزرگ در برخی از اصطلاحات، شکلی که در ترجمهی فرانسه مورداستفاده قرارمیگیرد، نیز چنین بوده :
« A well regulated Militia, being necessary to the security of a free State, the right of the people to keep and bear Arms, shall not be infringed »