دولتآبادی، حسین. قلعهٔ گالپاها، لندن: نشر مهری، ۲۰۲۰، ۵۰۰ صفحه.
رمان قلعهٔ گالپاها، تازهترین اثر حسین دولتآبادی، نویسندهٔ ایرانی ساکن فرانسه، را همانقدر میتوان رمان نامید که یک خودزندگینامه. با این حال، این رمان در مجموع در ستایش میهن است.
حسین دولتآبادی که حدود چهار دههٔ گذشته را در تبعید و دور از وطنش گذرانده، تاکنون رمانهایی چون خون اژدها، کبودان، گدار، زندان سکندر و باد سرخ و نیز چند رمان و داستان بلند دیگر را منتشر کرده است، اما این نخسین اثر اوست که در آن به شرح کودکی و نوجوانی خود میپردازد.
تبعید در آثار حسین دولتآبادی
از حسین دولتآبادی تاکنون حدود سیزده اثر منتشر شده است که اتفاقات و داستانهای اغلب این آثار در ایران میگذرد. به عنوان مثال، رمان باد سرخ که در دههٔ شصت میگذرد، دربارهٔ زنی به نام «صحرا»ست که روزگاری چریک بوده اما با مردی ساواکی ازدواج کرده تا از فردی دیگر بگریزد و اکنون آواره شده است.
یا در رمان زندان سکندر، این نویسنده قصهٔ زندگی یک خانواده را در سالهای مشروطه تا دوران بعد از انقلاب ۵۷ و همراه با روایت وقایع تاریخی آن دوره میگوید.
اما مهاجرت و حدود چهار دهه زندگی در تبعید در آثار این نویسنده هم مانند بسیاری از نویسندگان مهاجر و تبعیدی تأثیرگذار بوده است. همچنانکه او در رمان در آنکارا باران میبارد داستان زنی مبارز به نام جمیله را میگوید که ناچار به ترک ایران شده و اکنون در ترکیه، همچون همهٔ فراریان از وطن و از چنگال رژیم اسلامی، درد تبعید و آوارگی و ناامیدی را میچشد؛ تبعیدی که پس از انقلاب برای بسیاری از مبارزان رخ داد، هرچند که آنها خود بخشی از انقلاب بودند.
جمیله پیش از ترک شهر و دیار، به رئیس ادارهٔ خود میگوید: «یواش یواش دارن دندوناشونو واسه محلهٔ ما تیز میکنن. آدم باورش نمیشه آقا، یعنی ما اونهمه گلو جر دادیم و سینه سپر کردیم تا بعد از انقلاب نتونیم حتی تو خونهٔ خودمون زندگی کنیم؟ آواره بشیم.» (ص ۲۷)
و رئیس اداره در حالی که او را به رفتن تشویق میکند، میگوید: «رفع تضییقات از وجود مبارک آیتالله خمینی یادتون هست؟ چند بار این جمله رو توی قطعنامهها نوشتی؟ خود تو مینوشتی، خاطرت هست؟ خودکرده را تدبیر نیست جانم.» (ص ۲۷)
اما جمیله نمیرود. آنقدر میماند تا روزی حزبالله بیاید و او را به همراه دختر کوچکش به زندان ببرد. پس از زندان، در راه تبعید، در میان کوهها دخترش را از دست میدهد، اما همچنان ناامیدی مطلق فرانرسیده است. این یأس در ترکیه به سراغش میآید و در آنجا گریبانش را رها نمیکند تا آیلا، دخترک کوچک ترک، را مییابد.
همچنین بخشی از مریم مجدلیه، رمان دیگر این نویسنده، نیز در ایران و بخشی دیگر که مربوط به بزرگسالی است در ترکیه میگذرد.
داستان دربارهٔ زنی به نام مریم است که کودکی و نوجوانیاش با مادری مذهبی و متعصب و شوهری آخوند گذشته و در بزرگسالی فاحشه شده است: «من از آن دیار، از گذشته گریخته بودم تا شاید در این گوشهٔ دنیا، در سرزمین بیگانه و در میان مردم ناآشنا، همهچیز را فراموش میکردم و به زندگیام سامان میدادم، گیرم بیفایده.» (ص ۵)
اما مریم را نه فرار از خانه و خانواده نجات میدهد و نه مسیحی شدن در دیاری دیگر برای کسب اجازهٔ اقامت؛ بلکه عشق به کمال است که بالاخره او را از هرچه بدی که در همهٔ سالهای زندگی در خود انباشته، آزاد میکند و رهایی میبخشد.
هرچند بخش عمده و اصلی این رمان در ایران میگذرد، اما به دلیل حضور راوی در کشوری دیگر در زمان حال، رد ادبیات تبعید را نیز بر چهرهٔ خود دارد.
قلعهٔ گالپاها، زندگی نویسنده
اما در کتاب قلعه گالپاها که ویژگیهای یک رمان را داراست، نویسنده با رعایت اسلوب و قوانین داستاننویسی، سرگذشت خود از کودکی تا نوجوانی در دهههای بیست و سی خورشیدی را روایت میکند که در روستایی در حاشیهٔ کویر و در نزدیکی سبزوار گذشته است.
در این رمان، نویسنده فقط به یادآوری خاطرات نپرداخته است، بلکه آگاهانه تلاش کرده تا با زیر و رو کردن حافظهٔ خود، ماجراهایی را روایت کند که بتواند ضمن شرح آنها تصویری از نوع زندگی، شرایط سیاسی و اجتماعی، سنتها و باورهای مردم و حتی ادبیات، واژهها و اصطلاحات رایج میان مردم را به خواننده نشان دهد.
خود نویسنده در پاسخ به این سؤال که شخصیت «حسین» در این کتاب با کودکی «حسین دولتآبادی»، نویسنده، چه شباهتها و تفاوتهایی دارد، میگوید: «در قلعهٔ گالپاها اگر چه زندگی دوران کودکی تا جرهگی نویسنده بازآفرینی و روایت شده و راوی یکی از شخصیتهاست، ولی کتاب به آن مفهوم رایج زمانه «خاطرات» نیست. در قلعهٔ گالپاها زندگی یک خانواده در برههٔ تاریخی مشخص و در کنار آنها زندگی مردم یک روستا از زبان کلبوسین (کربلائی حسین) در شکل و شمایل و به شیوه و شگرد داستان و رمان بازآفرینی و روایت میشود و در نتیجه از حوزهٔ خاطرهنویسی فراتر میرود. شما اگر اسامی حقیقی اشخاص را بردارید و به جایِ آنها اسم مستعار بگذارید، این تصور و توهم از میان میرود و محو و نابود میشود. قلعهٔ گالپاها خاطرات نیست، بلکه نوعی رمان است.» (۱)
رمان اجتماعی و نقد خرافات مذهبی
بخش عمدهٔ کتاب در قلعهٔ گالپاها میگذرد که محل تولد نویسنده است. قلعهٔ گالپاها جاییست در حاشیهٔ کویر، جایی پر از راز و رمز و افسانه و خرافه، جایی که ستارههای آسمانش هرکدام نامی دارند و با حیوانات بر اساس روحیهشان برخورد میشود. در قلعهٔ گالپاها، «الاغ لگد میزد و شتر شپات، الاغ بیمهر بود و شتر مقاوم، صبور و کینهکش، اسب زیبا و نجیب، قاطر لجباز و یکدنده، سگ باوفا، گربه نمکنشناس و بیچشم و رو …» (ص ۲۷)
خواننده ضمن خواندن ماجراها و وقایع و آشنایی با آدمهای این روستا، از وضعیت زندگی مردم در آن دو دهه در روستاهای دورافتادهٔ ایران نیز آگاه میشود و قدم به قدم درمییابد چگونه روستاییان ایران مجبور به ترک خانه و کاشانهٔ خود شدند و به شهرهای بزرگ هجوم آوردند و حاشیهنشین شدند.
از این نظر، رمان ۴۹۶ صفحهای قلعهٔ گالپاها را میتوان هم یک رمان اجتماعی و هم یک رمان روستایی نامید.
گرچه منتقدان و مورخان ادبیْ خاستگاه رمان اجتماعی در تاریخ ادبیات معاصر ایران را به سالهای آغازین سدهٔ چهاردهم خورشیدی و محیط تازه شهریشدهٔ ایران مربوط میدانند، اما حسین دولتآبادی در این زمان از بستر فضای روستایی برای نقد اجتماعی بهره برده است. شاید از این نظر بتوان او را با برخی از نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم مقایسه کرد.
اجتماعی بودن این رمان از آنجا پررنگتر میشود که به مسائل سیاسی و مذهبی نیز با نگاهی انتقادی میپردازد و همچنین از تأثیر اقتصاد و وضعیت و موقعیت انسانها میگوید.
یکی از وقایع سیاسیای که در این رمان نیز بازتاب داده شده، کودتای ۲۸ مرداد است. نویسنده سقوط دولت مصدق را در متن داستان و در دنیای کودکانهٔ راوی روایت کرده است:
«حادثه مهمی در مملکت ما رخ داده بود، مدرسه را تعطیل کرده بودند، صف به هم ریخته بود و بچهها با هم دم گرفته بودند: مصدق از بوم افتیه، خایههاش به لُم لُم افتیه. این شعر ناب اگرچه اشاره به سقوط دولت دکتر محمد مصدق داشت، ولی در آن روز هیچکدام از بچهها شأن نزول آن را نمیدانستند و مثل طوطی تکرار میکردند.» (ص ۱۶۲)
اما نقد مذهب و خرافات، با شرح آداب و رسوم و اعتقادات و باورهای مردم، ویژگی بارز این اثر است.
راوی برای این کار، دو روستایی، یعنی پدر و مادرش، را در برابر هم قرار میدهد که یکی معتقد به دین و همهٔ باورهای متعلق به آن است و دیگری منکر و منتقد آنها: «این فضایل چندان مورد پسند پدرم نبود. گاهی از سادهدلی و خوشباوری بیش از اندازهٔ مادرم دربارهٔ خدا و پیغمبر، مفاتیحالجنان، بهشت، جهنم و وعدههای نسیهٔ آخوندها لجش میگرفت، از کوره به در میرفت و به طعنه به «مادر محمود» میگفت: ”فاطمهٔ زهرا، دلتو به بهشت خوش نکن، وقتی مردی، همهچی تموم میشه، فاتحه. زیر خاک غیر از مار و عقرب کسی منتظر ما نیست.“» (ص ۶۷)
راوی نه تنها در گفتوگوهای مادر و پدرش، بلکه از توصیف شخصیتهای دیگر در اطراف خود نیز بهره برده تا از آداب و رسوم کهنه و خرافهپرستی انتقاد کند.
یکی از این شخصیتها ملای ده است: «آخوندی، شغل دوم چروی، با ذات و سرشت و طبیعت او خوانایی نداشت. دورویی به مرور طبیعت ثانوی او شده بود. بعدها به تجربه دریافتم که دورویی و دروغ لازمهٔ آخوندی بود. ملاچروی در خلوت از جلد آخوند بیرون میآمد، دور از چشم غیر با کربلایی عبدالرسول دلاک عرق میخورد و مانند عظیم آواز غنایی میخواند و چهچه میزد. ملا حتی اگر پا میداد، در عالم مستی و شنگولی، رقص استکان میکرد.» (ص ۷۵)
و از نگاه صاحبکار راوی میخوانیم: « فرزند برومند ملاچروی، بازماندهٔ انسان عصر حجر، تخم حرام نبود، بلکه لقمهٔ حرام بود.» (ص ۲۶۲)
سفر کربلا و چاهی که «حضرت» در آن غیب شد، یکی از بخشهای خواندنی کتاب است که آن را در راستای همین نقد خرافات میتوان در نظر گرفت. راوی در سفر کربلا با گستردگی خرافات نزد شیعیان بیشتر آشنا میشود: «چاهی که حضرت را در آن غیب و ناپدید کرده بودند و شیعیان عالم را قرنها چشم به راه و منتظر گذاشته بودند، بوی نا و نم و پوسیدگی میداد، وقتی سنگ سر چاه را کنار میزدی، هوای مانده و بویناک توی فضا میپیچید و مشام را بدجوری آزار میداد. با اینهمه امام دوازدهم بنا به ادعای علما و فقها، بیش از چهارده قرن در آن چاه دوام آورده بود.» (ص ۳۲۶)
جز این، راوی با شرح اعتقادات خرافی مردم دیارش خواننده را بیشتر با وضعیت فرهنگی و فکری مردمان روستا در آن روزگار آشنا میکند: «زوار در جوار حرم حضرت از دعوای «اوسنیها» و هووها و آنچه زیر لحاف آنها گذشته بود، حرف میزدند. لابد این قضیه به مذاق مولای متقیان خوش میآمد که خاموش میماند، به اعتراض از بند جگر نعره نمیکشید و با ذوالفقار گردن زنها را نمیزد.» (ص ۳۲۰)
این اعتقادات و افکارْ راوی را بیشتر به فکر وامیدارد: «گویا تا نوبت به امام یازدهم و دوازدهم رسیده بود، همهچیز به مرور کمرنگ و بیفایده و ملالآور شده بود، اینهمه حتی از مرقد و مزار آنها پیدا بود. انگار بزرگان قوم تا به امام یازدهم رسیده بودند، به بیهودگی تدوام امامت پی برده و دوازدهمی را توی چاه سر به نیست کرده، نسل را بریده و کلک خاندان را کنده بودند.» (ص ۳۲۶)
اما پدر راوی با اینکه اعتقادی به مذهب و مناسک آن ندارد، همراه زن و فرزندانش به کربلا میرود و مدتی هم در آنجا میماند. روزی که نظامیها «حرم» (کربلا) را به گلوله بستند، خانوادهٔ او در آن شهر بودهاند و راوی که نوجوان بوده، صحنهٔ درگیری را به چشم میبیند و در خانه میگوید. پدر به طعنه میگوید:
«پسر تو ندیدی؟ دست ارتشیها توی هوا خشک نشد؟ مادرم که متوجه طنز و کنایه آن مرد رند شده بود، زیر لب گفت: نگران نباش، دیر یا زود چوبشو میخورن.» (ص ۳۰۸)
دولتآبادی در پاسخ به اینکه خودش این وجه انتقادی نسبت به مذهب در رمانش را چقدر مهم میداند و آیا این نقد مذهب و خرافات آگاهانه و عمدی بوده یا به طور غیرارادی با روایت داستان همراه شده، میگوید: «نه، نه، آگاهانه نبوده است، من سفر یک خانوادهٔ روستایی را که میتواند نمونهٔ هزاران هزار خانوادهٔ مشابه ایرانی باشد، به عراق و زیارت شهدای کربلا، بازآفرینی و روایت کردهام و صادقانه عرض میکنم که در این سفر حتی یک لحظه به نقد مذهب نیندیشیدهام.»
نویسندهٔ قلعهٔ گالپاها با تأکید بر اینکه به «هنر تعلیمی و مدرسی» باور ندارد و اگر قرار باشد دین و مذهب را آشکارا و بیپرده نقد کند، بیتردید مقاله مینویسد، اضافه میکند: «جای نقد مذهب در رمان و داستان نیست، نقد هر اندیشهای باید در رمان، در روابط آدمها و زندگی اجتماعی آنها مستتر باشد. رمان نخست باید رمان باشد و نویسنده از پس بیان هنری زندگی و حقیقت برآید، باقی قضایا خود به خود نقد میشوند و بعد هر خوانندهٔ هشیاری با مطالعهٔ کتاب، خودش به نقد دین و مذهب و داوری میرسد.»
رمان روستایی و عشق به زادگاه
اما همانطور که اشاره شد، رمان قلعهٔ گالپاها را میتوان یک رمان روستایی یا اقلیمی نیز در نظر گرفت.
حسن میرعابدینی نویسندهٔ کتاب صد سال داستاننویسی ایران در تعریف ادبیات روستایی و اقلیمی نوشته است که این گونهٔ ادبیات در ایران «در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ در شرایط اجتماعی و باورهای روشنفکری خاصی» زاده شد که «از اصلاحات ارضی و تبعات آن ناشی میشد.» (۲)
همچنین، این نوع ادبیات گاهی از سوی نویسندگانی که اساساً در روستا به دنیا نیامده بودند و فقط به نوعی ادبیات ناتورالیستی اعتقاد داشتند، خلق شده است.
اما امتیاز بارز قلعهٔ گالپاها این است که نویسندهٔ آن خود زادهٔ روستاست. او که حالا دهههاست در شهرهای بزرگ زندگی میکند، انگیزهٔ نوشتن این اثر و بازگشت به فضای روستا را نتیجهٔ دیدار دوباره با یک دوست عراقی به نام قصیم میداند. قصیم را از سالها پیش میشناخته است؛ از زمانی که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بوده و به فرانسه پناه آورده بود.
نویسندهْ داستان قلعهٔ گالپاها را با داستان تولد خود آغاز میکند، منظور از گالپاها نیز کسانی هستند که در آن آبادی، آب، زمین و ریشهای نداشتند. خود راوی و پدر و مادر و خواهر و برادرهایش در آنجا زندگی میکنند و راوی از کودکی خود در کنار آدمهایی میگوید که همراه او هرکدام در سیلاب پرجوش و خروش زندگی خود غوطهور هستند.
او از کودکیای میگوید که گاه در کنار کودکان دیگر و اغلب بر سر شغلهای مختلف گذشته است؛ از بنایی و تختکشی و چوپانی تا خرمنکوبی و بلورسازی و آرایشگری و کارهای دیگر.
همچنین، زندگی بسیاری از همولایتیهای راوی به فراخور حضورشان در ماجرا روایت میشود؛ از علی، سیرضا و زنش تا منور، بیوهزنی که شوهرش او را به امان خدا رها کرده، و همچنین خواهرش؛ از مسن، دوست و رفیق تنها و بیخانوادهٔ راوی و ساکن دخمهای سرد و تاریک، تا عظیم و آفاق، غریبههای بیاصل و نسب قلعه.
همهٔ این شخصیتها زاده و بزرگشدهٔ دیاری هستند که در آن نه فقط «بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی به آن دل خوش میکردند» تا شاید «آسمان حاشیهٔ کویر کرم میکرد» و از آن گندم یا جو میرویید، بلکه «بچههای قلعهٔ گالپاها نیز مانند بذر دیمی»، باری به هرجهت رشد میکردند و «آبلهرو، کور، کچل و دیمی» بزرگ میشدند. (ص ۳۳)
یکی از ویژگیهای ادبیات اقلیمی، زبان اثر است که متأثر از زبان اقلیم محل وقوع داستان است. در این رمان نیز، نویسنده برخی کلمات و اصطلاحات را به کار برده که مخصوص منطقهٔ خراسان و جایی است که به دنیا آمده است.
با این حال، زبان کلی رمان قلعهٔ گالپاها زبانی است که نویسنده در همهٔ کتابهایش از آن استفاده کرده است. راوی خودش در جایی از رمان، با اشاره به واژهها و اصطلاحات آن منطقه که به فرهنگ رسمی و زبان مکتوب راه نیافته، میگوید: «شاید اگر میسر بود و به زبان مردم آن دیار مینوشتم، کارم راحتتر پیش میرفت.»
حسین دولتآبادی در پاسخ به اینکه دقیقاً در اینجا منظور از «زبان آن دیار» چیست و این زبان چه ویژگیهایی دارد، میگوید: «زبان مادری ما سرشار از واژهها، اصطلاحات، لطیفهها، متلکها، کنایهها و اشارههای زیبایی است که تا به امروز به زبان فارسی رسمی راه نیافتهاند. برای نمونه، به کسی که اخم کرده است و سرسنگین شده، میگویند: «وِر تاو و نیمه» به عشقبازی میگویند «جفتی زدن»، به لب «لفچ» به اخم کردن «وِجِر کردن» و غیر و ذالک. با اینهمه، زبان گفتاری روستای ما به زبان فارسی سلیس دری خیلی نزدیک است: بعد از ظهر: «نماز دیگر». خورشید غروب کرد: «خورشید بنشت» و سمت شرق خانه: «آفتاب برآمد خانه» و بسیاری دیگر…»
او ادامه میدهد: «وقتی کسی با این زبان بزرگ میشود، اگر بخواهد ماجرایی را به زبان مادریاش تعریف کند، مثل ماهی در آب، راحت به هر سو میغلتد. من اگر چه سالهاست در اقیانوس زبان فارسی شنا میکنم و مشکلی نداشتهام، ولی هنوز حسرت و آرزوی آن ماهی قنات را در دل دارم.»
اما همانطور که در ابتدا اشاره شد، رمان قلعهٔ گالپاها در ستایش وطن و میهن است؛ آن هم به قلم کسی که خود به ترک وطن مجبور شده است.
«ترک وطن» مضمون پایانی این رمان است؛ در انتهای رمان هم مادر راوی با حسرت روستای خود را ترک میکند و میگوید «فقط برای ما جا نبود… فقط برای ما…»
این حسرت دقیقاً برای چیست؟ و چرا با وجود مشکلات بسیار، همچنان عشقی عمیق به زادگاه در این کتاب دیده میشود؟
دولتآبادی میگوید: «از شما چه پنهان، من سالها پیش، سر مرز ایران و ترکیه، هنگامی که جلای وطن میکردم، به یاد مادرم و آن روزی افتادم که او با حسرت به برج و باروی قلعه نگاه میکرد، هر دم آه میکشید و به پهنای صورتش اشک میریخت. من تا روزی که جلای وطن نکردم، حال و روز مادرم را نفهمیدم. این اتفاق سر مرز افتاد. احوالات روحیام را در آن روز بارانی، در دوران به تفصیل نوشتهام. کتاب دوران از چند ماه پیش نزد ناشر مانده و مانند رمان النگ منتظر چاپ است.»
نویسندهٔ قلعهٔ گالپاها میگوید: «مادر من به اجبار و به خاطر و ما سایر مسائل مهاجرت کرده بود و تا آخر، تا زمانی که زنده بود، در تهران و حومه دل نگذاشت و هرگز نام «ولایت» از زبانش نیفتاد. من در نوجوانی (جرهگی) همراه خانوادهام از ده مهاجرت کردم، بر خلاف مادرم، شاد و سرخوش بودم و از اینکه رو به آینده میرفتم، روی پا بند نمیشدم. گیرم پس از بیست دو سال زندگی و کار در تهران و در چهار گوشهٔ ایران، هنگامی که ناگزیر به فرار از میهنم شدم، ناگهان به وجود میهن پیبردم؛ آن را لب مرز با بغضی در گلو کشف کردم و در تنهایی، به کوههای مهگرفته خیره ماندم و زیر نمنم باران اشک ریختم. نه، من در جای دیگر نوشتهام، مهر هر کسی و هر چیزی، در دوری و تبعید، به مرور زمان از دل آدم بیرون میرود، مگر مهر مادر و میهن! مادرم در آن سر دنیا چشم به راهم مرد، گیرم میهنم هنوز زنده است و مهر میهن هرگز از دلم بیرون نمیرود.»
پانوشت
(۱) نقلقولهایی که از حسین دولتآبادی در این نوشتار آمده، حاصل گفتگوی اختصاصی نگارنده با ایشان است.
(۲) بنگرید به:
میرعابدینی، حسن. صدسال داستان نویسی ایران، چاپ دوم، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۰، صص ۵۰۵ به بعد.