در یونان باستان و در روزگار سقراط حکیم که مؤسس فلسفهٔ سیاسی بود، همواره ربط وثیقی میان بدن سیاسی، یعنی ساختار حکومت و بدنهٔ شهروندان که البته جزئی از ارگانیسم حکومت به شمار میرفتند، و طبیعت جسمانیِ بدن انسان برقرار میشد.[۱] بنابراین، هنوز هم میتوان از این استعاره برای توصیف امور سیاسی بهره برد. هنگامی که یک پزشک میخواهد برای شما نسخهای بپیچد، در وهلهٔ اول باید در باب خصوصیات زیستشناختی بدن شما اطلاعاتی کسب کند. اگر پزشکی بدون آگاهی از این واقعیات زیستشناختی دست به تجویز نسخهای برای بدن شما بزند، نتیجهاش جز مرگ و بدبختی نخواهد بود. به همین شکل، داستان مشابهی در باب اندیشههای هنجاری در عرصهٔ سیاست هم وجود دارد. فیلسوف سیاسی که به دنبال تعیین شرایط مطلوب سیاسی برای جامعهٔ انسانی میگردد، یعنی در پی پاسخ به پرسش بهترین رژیم سیاسی چیست، در وهلهٔ اول میبایست از واقعیات حوزهٔ سیاسی آگاه باشد. چشم بستن بر این واقعیاتِ نسبتاً ثابت و تغییرناپذیر، شما را تبدیل به یک «آرزواندیش» خواهد کرد. اما این تمام ماجرا نیست، کسی که بر واقعیات زندگی سیاسی چشم ببندد و سپس بخواهد به شما در باغ بهشت را نشان دهد، صرفاً یک در دیگر بهسوی بیچارگیهای بیپایان انسانی گشوده است: او فاجعه میآفریند. در اینجا سخن کارل پوپر را به یاد میآوریم که وعدهدهندگان بهشت در قرن بیستم جز جهنم نیافریدند.
شجاعانهترین و در عین حال صادقانهترین توصیف از ماهیت سیاست متعلق به ماکیاولی است. او اولین کسی بود که منطق اصلی سیاست را، یا آنچه را که امروزه سیاست واقعگرایانه[۲] میخوانند، برای ما روشن ساخت. اگر بخواهم استعارهٔ زیربنا و روبنا را از مارکسیستها به عاریت بگیرم، باید بگویم که بهزعم ماکیاولی،
سیاست از یک زیربنای ثابت و یک روبنای نسبتاً متغیر ساخته شده است. زیربنای سیاست عبارت است از روابط قدرت و استیلا در موسعترین معنای کلمه: یعنی استیلای اقلیت سیاسی بر اکثریت شهروندان خصوصی.
اگر به اکثر نظامهای سیاسی نگاهی بیندازیم، میبینیم که در نهایت تعداد حاکمان واقعی از مرز چهل یا پنجاه نفر تجاوز نمیکند. این محوریت قدرت و استیلا بهعنوان مخرج مشترک نظامهای سیاسی، با خودش مقولاتی را وارد زندگی سیاسی میکند که همهٔ ما به نحوی با آنها آشناییم: جنگ، صلح، چانهزنی، دیپلماسی، اعدام، سرکوب، شورش، انقلاب و… . در این نگاه، بهزعم ماکیاولی، هدف اصلی حاکمان و کسانی که درگیر سیاست هستند ماندن در قدرت و حفظ قدرت است.
اما سیاست در عین حال از یک بخش روبنایی هم بهره میبرد. این بخش روبنایی همان جنبههای هنجاری-قانونی سیاست است: شکل و نوع رژیمها، قواعد و آرمانهای اخلاقی، قانونهای اساسی و… . همهٔ سیاستمداران در طول تاریخ خود را منتسب به مکاتب و آرمانهای اخلاقی کردهاند، حال این آرمانها هر چه که میخواهند باشند: برتری یک نژاد، برتری یک طبقه، صلح، آزادی، برابری، عدالت، و بسیاری دیگر. همچنین و در عین حال، بحثهای مختلفی در باب شیوههای گوناگون سازماندهی قدرت، چگونگی حکومت کردن، کیستی حاکمان، چیستی حقوق و تکالیف حاکمان و شهروندان، و حد و حدود حکومت وجود داشته است. همهٔ اینها بهزعم ماکیاولی جلوهٔ روبنایی سیاست را تشکیل میدهند. از نظر او، این روبنا در طول تاریخ متغیر بوده است، اما زیربنای سیاست همیشه ثابت بوده و خواهد بود.
ماکیاولی، دستکم با فرض خوانشی بسیار نادقیق از کتاب شهریار، رابطهٔ این زیربنا و روبنا را کاملاً تکعلی تفسیر میکند. به این معنا که روبنای سیاسی ابزار ناتوانی در اختیار منطق پرتوان و زیرین سیاست است. قوانین و هنجارهای اخلاقی «ابزار»های صرفی در راه نگاه داشتن حاکمان در قدرت هستند.[۳] آنها ابزاری در راه بیشینه کردن منافع حاکمان هستند نه منافع شهروندان. ازاینرو، هنجارپردازانِ سیاست تبدیل به خادم کسانی میشوند که میخواهند به هر طریق قدرت را بچسبند. نکتهٔ جالب این است که میشل فوکو با هستیشناسی اجتماعی متفاوت و با اتکا به تعریف متفاوتی از قدرت، تفسیر مشابهی را در باب رابطهٔ دانش و قدرت ارائه میدهد.
در تقابل با این تفسیر تکعلی از رابطهٔ روبنا و زیربنا، میتوان گفت که فلسفهٔ سیاسی از دوران ماکیاولی به بعد تمامی تلاشش را کرده است که تا حد ممکن روبنای سیاست را از زیربنای آن مستقل کرده و تا حد ممکن تأثیر روبنا را در کنترل زیربنا افزایش دهد. از این جا به بعد، ما با دو تیپ متفاوت در فلسفهٔ سیاسی روبهرو هستیم: تیپ اول از یوتوپیانیستهایی مثل تامس مور شروع میشود و با امتداد در جنبش روشنگری به سوسیالیستهای تخیلی و سپس مارکسیستها میرسد. تیپ دوم از توماس هابز شروع شده و با امتداد در اندیشههای کانت، هیوم، برک و میل در نهایت به سنت لیبرالیسم جدید ختم میشود.
خصیصهٔ اصلی تیپ اول، انکار پایدار بودن زیربنای ماکیاولیستی سیاست است. این تیپ در بهترین بیانش، زیربنای ماکیاولیستی سیاست را حاصل یک شیوهٔ تولید خاص، بیسوادی انسانها، حاکم شدن عقاید اخلاقی خاص یا از بین رفتن دین و خدامحوری میداند. اینها معتقدند که اگر آفات مدنظرشان از چهرهٔ جامعه زدوده شود، سیاست نیز جنبه ماکیاولیستی خود را از دست میدهد، یا به قول مارکسیستها سیاست مضمحل میشود و روابط استیلا و قدرت جای خود را به همکاری خودمختارانهٔ انسانها میدهد. این تیپ از فلسفهٔ سیاسی بهخاطر موقتی دانستن روابط قدرت و استیلا، اساساً شکلی آرمانگرا و یوتوپینیستی به خود میگیرد. اینها معتقدند اگر متغیر مستقل ماکیاولیسم، مثلاً سرمایهداری، از عرصهٔ جامعه زدوده شود، متغیر وابسته، یعنی استیلا، هم دار فانی را وداع خواهد گفت. در نتیجه، آنها بهمنظور افزایش تأثیر روبنا بر زیربنا، بهطور عجیبی و در تحلیل نهایی تصویر ماکیاولی از سیاست را وارونه جلوه میدهند. در واقع، آنها صرفاً سعی نمیکنند تأثیر روبنا را بر زیربنا افزایش داده یا قدرت زیربنا را از طریق طراحی روبنایی بهتر محدود سازند، بلکه در نهایت جای آنها را با یکدیگر عوض میکنند و به این نتیجه میرسند که یک نظم هنجاری یا اقتصادی خاص است که موجب استیلا میشود و اگر نظم مذکور را با نظمی بهتر جایگزین سازیم، روابط قدرت را، که از نگاه ماکیاولی زیربنای تغییرناپذیر سیاست است، برای همیشه مضمحل کردهایم. در نتیجه، این تیپ از فلسفهٔ سیاسی مدرن، در نهایت بهطور کنایهآمیزی به دوران پیشاماکیاولی عقبگرد میکند و خود را دوباره به نیاکان باستانیاش و سنت فلسفهٔ سیاسی باستانی نزدیک میکند. در نتیجه، این تیپ به سنتی غیر ماکیاولیستی و یا حتی ضد ماکیاولیستی تبدیل میشود.
در نتیجهٔ چنین نگاهی، تیپ مذکور در عرصهٔ نظر دچار آرمانگرایی و آرزوییاندیشی میشود. اما نتیجهٔ کاربست عملی آن در اکثر موارد تاریخی، بهرغم نقدهای آتشینش به قدرت و استیلا، بازتولید قدرت استیلا در ملموسترین و خشنترین جنبهٔ آن بوده است. این داستان خودش را بهتر از همه در حکایت شوروی استالینی نشان میدهد. مشکل اصلی شوروی این بود که به علت ادعای مضمحل کردن استیلا که حاصل نابودسازی سرمایهداری بود، هرگونه راه محدود ساختن استیلا به طرق قانونی-حقوقی را- نظراً و عملاً- از میان برداشت، چراکه حاکمان با استفاده از نظریهٔ مارکس ادعا داشتند که با رفتن سرمایهداری دیگر استیلایی در کار نخواهد بود که محدود شود. در نتیجه، حکومتی به وجود آمد که به هیچکس پاسخگو نبود و استیلا را در خشنترین شکلش به نمایش میگذاشت. در واقع، آفت اصلی نظریاتی که زیربنای ماکیاولیستی را تبدیل به روبنا میکنند این است که این مستمسک را به دست حاکمان میدهند که با پایان یافتن استیلا- استیلایی که حاصل از بین رفتن سرمایهداری یا حاکم شدن نژاد برتر است- هرگونه تدبیر را برای محدود ساختن استیلای احتمالی بیهوده و یا حتی بیدلیل جلوه دهند. نتیجتاً و در عمل، حکومتهایی خلق میشوند که استیلای لجامگسیختهای را بر محکومان تحمیل میکنند. این یکی از جلوههای سیاه آرمانگرایی در عرصهٔ سیاست است که درست به نتیجهٔ معکوس خود منتهی میشود. به این معنا که استیلا نهتنها در عمل از بین نمیرود، بلکه در خشنترین شکلش بازتولید میشود. این نتیجهٔ مستقیم آرمانگرایی و نپذیرفتن اصل استیلا بهعنوان زیربنای سیاست است. در نتیجه، این تیپ از فلسفهٔ سیاسی، فارغ از اینکه در انکار ماکیاولی بر حق هست یا نه، فضا را برای سوءاستفادهٔ سیاستمداران فراهم میکند، چراکه سیاستمدار با ادعای اینکه شرایط اضمحلال استیلا را فراهم کرده است، فضای محدود ساختن آن را از بین میبرد. او میگوید فرد مناسب یا شیوهٔ تولید مناسب قدرت را بهدست گرفته است، پس دیگر استیلایی نیست که بخواهد محدود شود.
تیپ دوم نگاه متفاوتی را پی میگیرد. این تیپ با پذیرش موقعیت زیربنایی و پایدار روابط قدرت و استیلا در سیاست، با طراحی نهادها و تعیین حقوق و وظایف، تا حد ممکن میکوشد شکل خشن و لجامگسیختهٔ آن را مهار کند. این سیری است که لیبرالیسم قرنهاست که دنبال میکند. یک مثال را در نظر بگیرید تا قضیه برایتان روشن شود: دروغ گفتن و فریبکاری طبق نگاه ماکیاولیستی از خصایص زیربنایی سیاست است و فلسفهٔ سیاسی در قرون متمادی با آن مبارزه کرده است. یکی از شاخههای اصلی تیپ اول فلسفهٔ سیاسی با مرتبط ساختن دروغگویی بهعنوان یک عامل زیربنایی به بیفضیلتی و عدم فضیلت حاکمان، معتقد است که اگر قدیسان اخلاقی بر سیاست حاکم شوند، مشکل دروغگویی در سیاست همیشه حل خواهد شد. اما تیپ دوم و خصوصاً لیبرالیسم مسیر دیگری را پی میگیرد. لیبرالها میپذیرند که دروغگویی را نمیتوان از هستی ساقط کرد و منطق سیاست میطلبد که خیلی جاها دروغ گفته شود؛ اما میتوان با طراحی نهادهای خنثی به لحاظ اخلاقی، مثل رسانههای جمعی شفاف و آزادی بیان، تا حد ممکن کارایی دروغگویی را بهعنوان یکی از وسایل کسب قدرت که هدف زیربنایی سیاست است کاهش داد. به عبارتی شما حتی اگر قدیس اخلاقی هم نباشید، جرئت دروغ گفتن نخواهید داشت، چراکه این کار در آخر روز، شما را از کسب قدرت دورتر خواهد کرد. قدر مسلم، لیبرالها میدانند که این امر ریشهٔ دروغ در سیاست را نخواهد خشکاند، اما جز این چارهای نمیبینند. آنها معتقدند که اگرچه این تاکتیکْ دروغگویی را از سیاست حذف نمیکند، اما بهطور مؤثر و پایداری آن را در سیاست کاهش میدهد.
مثال فوق نشان میدهد که این تیپ دوم چگونه در عین پذیرش منطق گریزناپذیر سیاست، سعی در مهار آن دارد. این منطق در نهایت سعی میکند با پذیرش استیلا بهعنوان یک واقعیت، تا حد ممکن با تدابیر نهادی آن را تلطیف و یا محدود کند. در نتیجه، در جامعهٔ آرمانی این تیپ فلسفهٔ سیاسی، همچنان دروغ، غیریتسازی و حکومت اقلیت بر اکثریت وجود خواهد داشت، اما اینها تا حد ممکن تلطیف و یا محدود میشوند. مثلاً شکل خشن غیریتسازی جای خودش را به اشکال نرمافزاریتر آن میدهد. مثلاً غیریتسازی از شکل اعدام و سرکوبهای خشن دستهجمعی جای خود را به بایکوت رسانهای، و محرومیت از مشاغل ردهبالا میدهد. یا حکومت اقلیت بر اکثریت همچنان وجود دارد، اما با تمهید انتخابات و حق رأی عمومی، خشونت این نابرابری سیاسی تا حد بسیاری تلطیف میشود. یا مثلاً در باب بحث هدف و وسیله، که بهزعم ماکیاولی از تاکتیکهای گریزناپذیر زیربنای سیاسی است، تیپ دوم فلسفهٔ سیاسی از طریق طرح اخلاق پیامدگرا و باز گذاشتن امکان بحث عمومی، مانع از این میشود که سیاستمداران برای توجیه «هر هدفی که دلشان خواست و به نفع خودشان بود» از ابزار غیراخلاقی مثل جنگ استفاده کنند، و دستکم به دنبال پیگیری اهدافی بروند که هم عقلانی باشند و هم در راستای سود تمامی جامعه. در نتیجه، مسئلهٔ هدف و وسیله مضمحل نمیشود، اما به میزان قابلتوجهی محدود میشود.
البته چنین تیپی از فلسفه به علت واقعگرایی و تجربهگراییاش، همچنان به مرزهای ملی محدود مانده است و بدین ترتیب عرصهٔ بینالملل همچنان عرصهٔ تاختوتاز استیلای برهنه است. اما همانطور که تاریخ به ما نشان میدهد دستاوردهای این تیپ از فلسفهٔ سیاسی نهتنها به فاجعه منجر نشده است، دستکم در مرزهای ملی، بلکه مدام، در حال پیشرفت نیز بوده است. مثلاً به وضع نژادهای رنگینپوست و زنان در لیبرالیسم قرن نوزده توجه کنید و سپس قرن بیست و یکم را در نظر آورید تا قضیه برایتان روشن گردد. شاید در آیندهای نهچندان دور، این پیشرفتها و اصلاً منطق تدریجی اما پیشروندهٔ این تیپ از فلسفهٔ سیاسی، موفق شود ماکیاولیسم عرصهٔ بینالملل را نیز «تا حد ممکن» تلطیف کرده و تحت کنترل بگیرد. بیادعایی، واقعگرایی، تدریجی بودن، و پیشرونده بودن از خصایص این تیپ از فلسفهٔ سیاسی است.
همینکه بشر در بعضی از نقاط دنیا و بعد از دوهزار سال توانسته است با منطقی که این تیپ از فلسفهٔ سیاسی به ما ارائه داد، جنبههای خشن استیلا را محدود و تلطیف کند، دستاورد بسیار بزرگی است. همانطور که میدانیم، هنگامی که بحث کاربرد فلسفهٔ سیاسی مدنظر است،
تاریخ بزرگترین قاضی ماست. همین قاضی بزرگ به ما نشان داده است آنهایی که تصویر ماکیاولی از سیاست واقعی را پذیرفته و سپس به دنبال کنترل و اصلاح آن رفتهاند، نسبت به آنهایی که تصور سیاست بدون استیلا را در ذهن پروراندهاند، خونهای کمتری ریخته و فجایع کمتری آفریدهاند.
اگر تصویر تاریک اما واقعی ماکیاولی را از سیاست بپذیریم، همین دو نکته، بزرگترین خدمتی است که فلسفهٔ سیاسی میتواند در حق به ما بکند.
پانوشت
1. Republic, 491d-e
2. Realpolitik
3. Discourses: I,9