افغانستان بخشی از سرزمینهایی است که به لحاظ تاریخی و فرهنگی در گسترهٔ سرزمینهای ایرانی قرار میگیرد و در قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی، بهتدریج در پی سیاستهای حائلسازی انگلستان میان هند و سرزمینهای مجاورش، از ایران تجزیه گردید. پیش از آن، این سرزمین همواره بخشی مهم از خراسان بزرگ را که خاستگاه بسیاری از بروندادهای فرهنگ ایرانی بود، در برمیگرفت. این سرزمینها تا پیش از جدایی، در میان ایرانیان بخشی از خراسان به شمار میآمد و بخشهایی از آن نیز به «کابلستان» شهرت داشت. اطلاق عنوان «افغان»- که نام تیرهای از قوم پشتون ساکن در این سرزمین بود- تنها در سالهای پس از جدایی این سرزمینها رواج و رسمیت یافت. ناگفته پیداست که به سبب وجود پیوندها و پیوستگیهای کتمانناپذیر فرهنگی، سیاسی، جغرافیایی و اقتصادی، میان سرزمین جداشدهٔ افغانستان با سرزمین اصلی ایران، در تمامی سالهای جدایی این اقلیم، همچنان، روابط و مناسبات پیوستهای میان دو کشور وجود داشته است.
اما درمیان تمامی سطوحی که روابط دو کشور در آن جاری بوده، روابط درسطح سیاسی به میزان زیادی وابسته به نقش و حضور عوامل بیرونی، یعنی قدرتهای بزرگ با حضور منطقهای یا فرامنطقهای، بوده است. با توجه به جایگاه «پیرامونی» دو کشور ایران و افغانستان در نظام بینالملل، بدیهی است که نمیتوان بدون توجه به نقش قدرتهای بزرگ که در موقعیت «کانونی» در نظام جهانی واقعاند، به بررسی روند روابط سیاسی دو کشور پرداخت. همچنین باید توجه داشت که روابط سیاسی در این سالها در اساس به عنوان بستر گسترشدهندهٔ سایر سطوحِ ارتباطی بوده و از این روی، برای درک روند مناسبات در دیگر عرصههای ارتباطی نیز باید به تأثیرگذاری و ماهیت جهتدهندهٔ سطح سیاسی توجه کرد. برای درک سطح سیاسی مناسبات دو کشور نیز میبایست که پیش از هر چیز، جایگاه این دو را در نظام بینالملل دریافت.
درهنگامهٔ پیدایش دوران «امپریالیسم نوین» در دههٔ ۱۸۷۰، ایران و افغانستان، هر دو، در موقعیت پیرامونی در نظام بینالملل قرار داشتند و این وضعیت تا نیمهٔ قرن بیستم میلادی ادامه یافت. در خلال این سالها، ایران با گذار از مراحلی، بهتدریج، توفیق آن را یافت که در میانمدت به موقعیت «کانونی در پیرامون» دست یابد. در حالی که افغانستان همچنان در موقعیت «پیرامونی در پیرامون» خود باقی ماند. ایران پس از موفقیت در روند «دولتسازی مدرن»، که منجر به شکلگیری یک انسجام درونی در سطح داخلی گردید، توانایی آن را یافت که به عنوان یک بازیگر منطقهای در عرصهٔ سیاست بینالمللی ظاهر گردد. وقوع جنگ جهانی دوم و کشیده شدن دامنهٔ تبعات آن به ایران میتوانست که این روند را با موانع جدی مواجه سازد، اما کشور توانست با تحمل کمترین ضرر، در پایان جنگ از این بحران خارج شود. در این بین، گسترش دامنهٔ لجستیک جنگ جهانی دوم به ایران، علیرغم تمامی تبعات جنگ، خود عاملی در جهت ارتقای موقعیت منطقهای ایران گردید. علاوه بر این، با پایان یافتن جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ میلادی (۱۳۲۴ خورشیدی) و آغاز دوران موسوم به جنگ سرد میان دو ابرقدرت پیروزمند جنگ، ایران از اولین مناطق جهان بود که به کانون منازعهٔ آمریکا و شوروی- در جریان غائلهٔ پیشهوری در آذربایجان- بدل گردید و به این ترتیب در کنار یونان، ترکیه و آلمان اشغال شد و در شمار اولین مناطق بحرانی این دوره قرار گرفت. پس از آن نیز در شمار نخستین کشورهایی بود که جهت «سد نفوذ کمونیسم»، از ایالات متحدهٔ آمریکا کمکهای سیاسی، نظامی و اقتصادی دریافت نمود.
جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری «دکتر محمد مصدق» نیز در نیمهٔ قرن بیستم، ایران را به عنوان چالشگر نظم نیمهاستعماری بینالمللی جلوهگر ساخت. مجموعهٔ این وقایع به ترفیع جایگاه منطقهای ایران در میان همسایگانش منجر گردید. پس از سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق نیز با ورود علنی ایران به عرصهٔ بلوکبندیهای جهانی و دوری گزیدن از رویکرد سنتی بیطرفی، که با گسترش زیرساختهای توسعه در داخل کشور نیز همراه شد، ایران بهتدریج موقعیت خود را در جایگاه «کانونی پیرامون» در منطقه تثبیت نمود. این در حالی بود که افغانستان در تمامی این سالها، بنابر دلایل متعدد ساختاری، در حالتی نیمهمنزوی به سر برده و از حضور به مثابهٔ بازیگری فعال در عرصهٔ منطقهای به دور بود. از سوی دیگر نیز شاهد رشد هیچیک از شاخصههای قدرت ملی که جایگاه کشور را به بالا ببرد، نبود. به همین دلیل، این کشور در جایگاه پیشین خود باقی ماند و به این ترتیب، موقعیتی فرودستتر از ایران یافت.
«جان گالتونگ»، نظریهپرداز ساختارگرا، در نظریهٔ امپریالیسم خویش، نظام بینالملل را متأثر از نظریهٔ «نظام جهانی امانوئل والرشتاین» متشکل از دو گروه عمدهٔ «کانون» و «پیرامون» میداند و معتقد است که در هر دو قسمت کانون و پیرامون، بخشهای کانونی و پیرامونی دیگری هم وجود دارد. به این ترتیب، کانون خود شکل گرفته از «کانونِ کانون» و «پیرامونِ کانون» و پیرامون نیز متشکل از «کانون پیرامون» و «پیرامون پیرامون» است. به نظر گالتونگ، همواره، میان هر دو کانون، «همگونگی» به معنای اشتراک در منافع وجود دارد. در حالی که میان دو پیرامون چنین رابطهای وجود ندارد. مدل گالتونگ یکی از بهترین الگوها برای ترسیم جایگاه کشورها در عرصهٔ روابط بینالمللیشان است[۱].
در این پژوهش، با استفاده از این مدل، چگونگی روابط ایران و افغانستان از سال ۱۹۵۳ میلادی (۱۳۳۲ خورشیدی) تاکنون بررسی میشود. از این روی مبدأ بررسی را بر این سال نهادهایم که- همانطور که اشاره شد- در این سال، در پی واقعهٔ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، ایران با فاصله گرفتن محسوس از رویکرد سنتی بیطرفی و ورود به عرصهٔ بلوکبندیهای جنگ سرد، اولین گامها را در جهت گذار به موقعیت «کانونی پیرامون» برمیداشت. این مقطع زمانی که به مثابهٔ نقطهٔ آغاز پژوهش در نظر گرفته شده است، تا سال ۱۹۷۱ میلادی (۱۳۵۰ خورشیدی) که ایران موفق به تثبیت کامل موقعیت مورد اشاره میگردد، ادامه دارد و از این سال تا تقریباً هشت سال بعد- یعنی تا سال ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۸ خورشیدی) که همزمان با وقوع انقلاب در ایران است- به بررسی روابط ایران و افغانستان در مرحلهٔ «تثبیت موقعیت کانونی پیرامون» ایران خواهیم پرداخت. در مرحلهٔ پایانی پژوهش، چگونگی این روابط را از پیروزی انقلاب ایران تا زمان حاضر، یعنی تا سقوط مجدد افغانستان به ورطهٔ طالبانیسم در سال جاری، بررسی خواهیم کرد و چگونگی جایگیری رابطهٔ این دو کشور در مدل گالتونگ را در این سالها واکاوی مینماییم.
۱) دورهٔ نخست ۵۰-۱۳۳۲ خورشیدی (۷۱-۱۹۵۳ میلادی):
همانگونه که گفته شد، این مرحله آغازی بود بر کنار نهادن رویکرد بیطرفیای که ایران از دوران قاجار و در پی شکستهایی که از روسیه و انگلستان به لحاظ سیاسی و نظامی متحمل گردیده بود، اختیار نموده بود. پس از تجربهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، بسیاری از گردانندگان و تصمیمگیرندگان سیاست خارجی کشور دریافته بودند که در شرایط نوین جنگ سرد، که با بارمواجههٔ ایدئولوژیک میان دو قطب همراه بود، دیگر نمیتوان امید چندانی به بهرهبرداری از تضادهای میان قطبهای فائقهٔ جهانی بست و تلاش کرد که با استفاده از تضادهای میان آنها و رویارو نهادن منافع قدرتهای رقیب، به اتخاذ سیاستهای مستقل خویش ادامه داد. این نکتهای بود که دکتر مصدق درنیافت و بهای آن را با سرنگونی دولت خویش پرداخت. توجه به این امر که در دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی کشورهایی که داعیهٔ «عدم تعهد» داشتند، اغلب رژیمهای اقتدارگرای غیرکمونیستی بوده که در عرصهٔ بینالملل اردوگاه مسکو را برای پیشبرد سیاستهایشان برگزیده بودند، صحت این ادعا را تایید میکند؛ یعنی برخلاف دکتر مصدق که در عرصهٔ داخلی از رویهای دموکراتیک و در عرصهٔ سیاست خارجی- در عین اعلام سیاست بیطرفی و اتخاذ مشی «موازنه یا ناسیونالیسم منفی»[۲]- رویکرد مبتنی بر گزینش ایالات متحدهٔ آمریکا به عنوان سردمدار جهان آزاد در مقابل اتحاد جماهیر شوروی و جهان سوسیالیستی اتخاذ مینمود. به عبارت دیگر باید گفت که در شرایط سالهای آغازین جنگ سرد، برای اغلب کشورها شرایط اتخاذ رویکرد بیطرفی ممکن نبود و از این روی میبایستی که ورود به یکی از بلوکبندیهای جهان دوقطبی مورد گزینش آن کشورها قرار بگیرد. تنها تعداد انگشتشماری از کشورها که در موقعیت ژئوپلیتیک خاصی قرار داشتند، همانند افغانستان موفق به حفظ رویکرد بیطرفی خود گردیدند که این قبیل کشورها نیز، بهویژه افغانستان، فرجامی جز پیوستن کامل به اردوگاه شوروی را نمییافتند. به این ترتیب، در این مقطع، ایران در حال جایگیری در بلوک طرفداران غرب است و افغانستان در صدد حفظ- تا حدود زیادی اجباری- بیطرفی.
در پی همین تغییر شرایط جهانی بود که دولت وقت ایران، با توجه به خاستگاه و ماهیت نظام سیاسیاش، گزینهٔ اتحاد با بلوک طرفدار غرب را برگزید و در شمار متحدین ایالات متحدهٔ آمریکا و انگلستان در منطقه قرار گرفت. زمینهسازی برای این تغییر رویکرد، ابتدا با عدول از مواضع آشتیناپذیر دولت دکتر مصدق در قبال رابطه با انگلستان (۱۹۵۳ میلادی / ۱۳۳۲ خورشیدی) و مسئلهٔ نفت (۱۹۵۴ میلادی / ۱۳۳۳ خورشیدی) صورت گرفت و در سال (۱۹۵۵ میلادی / ۱۳۳۴ خورشیدی) با ورود ایران به پیمان نظامی-امنیتی بغداد (بعدها سنتو)، این تغییر رویکرد از بیطرفی به سوی رویکرد اتحاد و ائتلاف با غرب پیش رفت. در این سالها، سیاست خارجی ایران در راستای همسویی هرچه تمامتر با آمریکا و انگلستان، که سردمداران جهان آزاد به شمار میآمدند، قرار گرفت. دولت وقت ایران در همین دوران جهت تحقق سرمایهگذاریهای لازم برای پیشبرد برنامههای توسعهٔ اجتماعی خود، تلاشهای فراوانی جهت جذب سرمایهٔ خارجی به کشور نیز صورت داد[۳]. هدف اصلی این اقدامات پیوند زدن هرچه بیشتر منافع سیاسی و اقتصادی کشورهای کانونی با منافع همسان در ایران بود. به این ترتیب بود که با گسترش سطح اشتراک منافع، بهتدریج همگونگی مورد اشارهٔ گالتونگ میان «کانون کانون» با ایران که در حال گذار شتابان به موقعیت «کانون پیرامون» بود، شکل گرفت. اما در همین سالها در افغانستان دولت «محمدداود خان» زمامدار امور بود. وی در صدد بود که برنامههای عمرانی و اصلاحی را با سرعت بیشتری در افغانستان پیگیری کند. از همین روی در تلاش برآمد که به کشورهای غربی که در این سالها جهت سد نفوذ کمونیسم، اقدام به اعطای کمکهای مالی و تسلیحاتی به کشورهای پیرامون مینمودند، نزدیکتر شده و محافظهکاری سنتی رایج در سیاست خارجی افغانستان را کنار نهد. البته در این قصد وی، مرگ استالین و تخفیف خطر رنجش همسایهٔ ابرقدرت شمالی نیز بیتأثیر نبود. به هر روی، «داود خان» به هنگام سفر «ریچارد نیکسون» معاون وقت رئیسجمهور ایالات متحده به کابل در سال ۱۹۵۳ میلادی (۱۳۳۲ خورشیدی)، بهصراحت خواستهها و تمایل دولت متبوعش را جهت دریافت کمکهای مالی و نظامی از آمریکا و نزدیک شدن بیشتر به این کشور را بیان نمود که با امتناع ایالات متحده از اجابت خواستههای دولت افغانستان و مشروط نمودن کمکهای ایالات متحده به تنشزدایی از روابط بحرانزده و پیچیدهٔ افغانستان با پاکستان، عملاً باعث معطوف گردیدن نگاه کابل به مسکو گردید[۴].
به این ترتیب، در طی سالهای دههٔ ۱۹۵۰ میلادی (۱۳۳۰ خورشیدی) و در پی بیتوجهی جهان غرب به نیازمندیهای افغانستان در تسریع روند توسعه، سنگبنای وابستگی روزافزون افغانستان به اتحاد جماهیر شوروی که در جایگاه «کانونی در قطب سوسیالیستی» قرار داشت، آغاز شد. در سالهای میانی این دهه و با گسترش ابعاد وابستگی افغانستان به اتحاد شوروی از سطوح سیاسی و نظامی و اقتصادی به سطوح فرهنگی و عمرانی و…، رفتهرفته گروهی از نخبگان جوان چپگرا در افغانستان که آموزشدیدهٔ شورویها بودند، اولین زمینههای استقرار رژیمی که به لحاظ ایدئولوژیک نیز پیرو مسکو باشد، در افغانستان فراهم کردند[۵]. در این میان، تضاد نظام سلطنتیِ نسبتاً محافظهکار افغانستان با نظام سوسیالیستی اتحاد شوروی، برای طرفین بیاهمیت بود. زیرا شوروی از ابتدا در صدد برنامهریزی در راستای «راه رشد غیرسرمایهداری» در این کشور بود و افغانستان نیز برای اجرایی کردن طرحهای توسعه و نوسازیاش و نیز کسب حمایت در مقابل مواجههجوییهای پاکستان، گزینهای جز اتحاد شوروی نداشت. در این سالها، ایران نیز نه تنها به لحاظ موقعیت داخلی و بینالمللیاش توانایی آن را نداشت که به مثابهٔ یک حامی منطقهای برای افغانستان عمل کند، بلکه از اساس در این سالها تمایلی برای عملکرد مستقل منطقهای در دولت ایران وجود نداشت، چنین رویکردی با توجه به موقعیت کشور و روندی که در آن وارد شده بود (همگونگی با کانون نظام جهانی)، منتفی مینمود. در سالهای دههٔ ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۴۰ خورشیدی) که ایران شاهد تعمیق پیوندهای ساختاری خویش با غرب بود و در سطح داخلی نیز در پی اصلاحات وسیع اجتماعی شاهد تغییر ماهیت مناسبات تولیدی پیشامدرن به سوی مناسبات سرمایهدارانهٔ وابسته بود، افغانستان به علت فقدان پیوستگی با سرمایهٔ جهانی از یکسو و محدودیتهای ناشی از برنامهریزیهای دولتی از سوی دیگر- که اگرچه نمونهبرداریشده از الگوهای توسعهٔ کشورهایی چون ایران و پاکستان بود ولی به میزان زیادی وابسته به سیاستگذاریهای شورویها بود- در عمل هرگز نتوانست که به برنامهٔ توسعهٔ اقتصادی مختلط (دولتی و خصوصی) شکل دهد و به این ترتیب به صورت کشوری با شیوههای تولیدی پیشامدرن باقی ماند. بخش دولتی نیز تمامی توانش معطوف به ایجاد برخی تأسیسات زیرساختی (نظیر راهسازی) میگشت و فاقد توانایی مالی و فنی جهت ایجاد صنایع بزرگ دولتی بود. به این ترتیب، دههٔ ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۴۰ خورشیدی) برای ایران با «گذار» و برای افغانستان با «سکون» در روند توسعه همراه بود[۶].
در همین دهه، ایران در راستای تثبیت موقعیت «کانونی در پیرامون»، در قبال دو همسایهٔ شرقیاش، افغانستان و پاکستان، نخستین اقدام را انجام داد. این اقدام میانجیگری دولت ایران میان این دو کشور بود. در سال ۱۹۶۲ میلادی (۱۳۴۰ خورشیدی)، دولت ایران آمادگی خود را جهت میانجیگری میان دو کشور برای رفع اختلافات دیرهنگامشان در مناقشهٔ پشتونستان، اعلام نمود. در تاریخ هفتم خردادماه ۱۳۴۲، در طی مذاکراتی که در میان وزرای خارجهٔ هر سه کشور صورت پذیرفت، اعلامیهٔ مشترکی که به اعلامیهٔ ۷ خرداد معروف گشت، منتشر شد که طی آن افغانستان و پاکستان اقدام به برقراری مجدد روابط دیپلماتیک خود نمودند. این اقدام دولت ایران در قبال همسایگانش، گواهیدهندهٔ تثبیت موقعیت اشارهشده بود[۷]. در همین سالها، مذاکراتی میان ایران و افغانستان بر سر چگونگی تقسیم آب رودخانهٔ هیرمند صورت گرفت که نتیجهبخش نبود. اما روابط فرهنگی و اقتصادی دو کشور در این سالها از یکسو به علت پیوستگیهای کهن، بیشتر به همان اشکال سنتیاش تداوم داشت و از سوی دیگر به علت قرار گرفتن دو کشور در جهت متفاوت، هرگز به گونهای نوین و انسجامیافته درنیامد.
۲) دورهٔ دوم ۵۸-۱۳۵۰ خورشیدی (۷۹-۱۹۷۱ میلادی):
در این سالها، در پی دو رخداد مهم، جایگاه ایران در موقعیت «کانونی در پیرامون» به طور کامل تثبیت شد. این دو رخداد عبارت بودند از «خروج انگلستان از شرق سوئز (خلیج فارس)» و دیگری ارائهٔ دکترین «امنیت نیکسون» توسط ریچارد نیکسون رئیسجمهور وقت ایالات متحدهٔ آمریکا. در ۱۶ ژانویهٔ سال ۱۹۶۸ میلادی (۲۶ دی ۱۳۴۶ خورشیدی)، «هارولد ویلسون»، نخست وزیر دولت کارگری وقت انگلستان، در سخنرانی خود در مجلس عوام این کشور به طور رسمی اعلام کرد که انگلستان تا سال ۱۹۷۱ میلادی (۱۳۵۰ خورشیدی) نیروهای خود را از خلیج فارس خارج میکند. علت این تصمیم، ناتوانی انگلیسیها از تأمین هزینههای سرسامآور حضور نیروهایشان در منطقه بود. ایران، بیدرنگ، آمادگی خود را برای به عهده گرفتن امنیت منطقه اعلام نمود[۸]. خروج نیروهای انگلیسی از خلیج فارس مقارن شد با ارائهٔ «دکترین نیکسون» که در ابتدای دور دوم ریاست جمهوریاش در ۲۱ ژانویهٔ ۱۹۷۲ میلادی (یکم بهمن ۱۳۵۰ خورشیدی)، به طور رسمی و ضمن پیامی به کنگرهٔ آمریکا، اعلام شد. این دکترین که بر اساس «استراتژی امنیت منطقهای» هنری کیسینجر، وزیر امور خارجهٔ آمریکا، ارائه گردید، در صدد بود که با ایجاد قطبهای قدرتمند منطقهای و تجهیز و تقویت سیاسی و نظامی این قطبها، وظیفهٔ پاسداری از امنیت آن منطقه در راستای اتحاد با غرب را به آنان واگذارد]۹.[ به این ترتیب، همگونگی مورد اشارهٔ گالتونگ در میان «کانون کانون» و «کانونهای پیرامون» در این زمان به عالیترین جلوهاش تا روزگار خود رسید. بر اساس همین دکترین بود که ایران نقش حافظ امنیت منطقهای را در منطقهٔ خلیج فارس و خاورمیانهٔ شرقی بر عهده گرفت و همانطور که گفته شد، جایگاهش در موقعیت «کانونی پیرامون» تثبیت گردید.
اما در افغانستان، در سال ۱۹۷۱ میلادی (۱۳۵۰ خورشیدی)، کابینهٔ محافظهکار و واپسگرای «نوراحمد اعتمادی» که بزرگترین استراتژیاش منصرف نمودن «محمدظاهر شاه» از قانون اساسی مشروطیت افغانستان بود، در پی ناتوانی از مهار تشنجات سیاسی پدیدآمده توسط افراطیون چپ و راست در این کشور سقوط کرد و کابینهٔ تکنوکرات «دکتر عبدالظاهر» بر سر کار آمد. او تکنوکراتی تحصیلکردهٔ آمریکا بود و از همین روی در تلاش بود که به برنامههای توسعه در افغانستان شتاب بیشتری بخشد، اما نتوانست بر چالشهای عدیدهای چون تداوم کشمکشهای سیاسی افراطیون، زیادهخواهیهای قوم پشتون و مهمتر از همه، بحران قحطی ناشی از خشکسالی سالهای ۷۲-۱۹۷۱ میلادی (۵۱-۱۳۵۰ خورشیدی) فائق آید و کابینهٔ وی در سال ۱۹۷۲ میلادی (۱۳۵۱ خورشیدی) سقوط کرد. پس از وی وزیر امور خارجهاش، «محمدموسی شفیق»، به صدارت رسید و تلاشی پیگیر و قاطعانه را در دو بعد داخلی و خارجی در جهت تسریع نوسازی کشورش آغاز نمود. در بعد داخلی، نامبرده تلاش زیادی بر اعادهٔ نظم و امنیت و مصون داشتن آن از تحریکات گروههای افراطی مارکسیستی و اسلامی نمود و در بعد خارجی نیز تلاش کرد که سیاست خارجی افغانستان را از گرایش مفرط به سوی اتحاد جماهیر شوروی، به مسیر بیطرفی و عدم تعهد بازگرداند. وی برای فائق آمدن بر مشکلات عدیدهٔ افغانستان و نیز قطع نیازمندیهای افغانستان به شوروی، در صدد بود که اقدام به دریافت کمکهای اقتصادی از ایران و کشورهای عربی منطقه نماید. اما این کمکها مستلزم این بود که افغانستان نسبت به رفع اختلافات خود با دو کشور مسلمان و همسایهٔ خود، ایران و پاکستان، اقدام کند. از همین روی بود که وی در زمینهٔ حل اختلاف با ایران بر سر چگونگی تقسیم آب رودخانهٔ هیرمند پیشقدم شد. شفیق راهی تهران شد و در ۱۲ فوریهٔ ۱۹۷۳ میلادی (۲۳ بهمن ۱۳۵۱ خورشیدی) قرارداد تقسیم آب هیرمند را با «امیر عباس هویدا»، نخست وزیر وقت ایران، منعقد کرد. ایران که در این سالها در تلاش برای جذب افغانستان به سوی خود بود، امتیازات زیادی برای افغانها در این قرارداد منظور نمود و با چشمپوشی از سهم یکسومی و نصف به نصفی که در قراردادهای پیشین برای ایران منظور گردیده بود- بدون آنکه جنبه اجرایی به خود بگیرد- اینبار به ۲۰ درصد از آب رودخانه رضایت داد. علت این بخشش از سوی ایران، گذشته از تمایل قلبی و پرسابقهٔ ایرانیان جهت جذب افغانستانیهای همزبان به سوی خود و همچنین ملاحظات بشردوستانه در پی فجایع ناشی از خشکسالی آن سال در افغانستان، به جایگاه «کانونی» ایران در منطقه نیز بازمیگشت؛ ایران در صدد بود که از یکسو با چنین گشادهدستیهایی که از موضع بالا صورت میداد، به نحوی همسایهٔ پیرامونی را وامدار خود گرداند و از سوی دیگر در تداوم روند همگونگی با «کانون کانون»، گذار افغانستان را از حیطهٔ نفوذ شوروی به سوی اردوگاه رقیب، تسریع و تسهیل کند. اما این اقدام با شکست مواجه گردید. قرار بر این شد که سهم ایران توسط مأموران ایرانی در خاک افغانستان به طور ماهانه محاسبه گشته و دریافت گردد. همین مسئله سبب شد که بسیاری از مخالفین و رقبای شفیق وی را خائن خطاب کنند و ورود مأموران ایرانی به افغانستان برای محاسبهٔ سهمیهٔ آب ایران را نقض حاکمیت ملی کشورشان تلقی کنند. در این فضاسازی و غوغاسالاری علیه دولت شفیق، پشتونهای تندرو و ضدایرانی به رهبری «سردار محمدداود خان» و مارکسیستهای طرفدار شوروی به رهبری «حزب دموکراتیک خلق» بیشترین نقش را ایفا نمودند.
در نهایت نیز در پی همین فضاسازی نابخردانه- هنگامی که «محمدظاهر شاه»، پادشاه افغانستان، برای استراحت در ایتالیا به سر میبرد- «سردار محمدداود خان»، نخست وزیر سالهای دهههای ۶۰ و ۱۹۵۰ میلادی (۴۰ و ۱۳۳۰ خورشیدی) و شوهرخواهر و پسرعموی پادشاه، با یاری نظامیان طرفدار وی و مارکسیستها در نیمهشب ۱۷ جولای ۱۹۷۳ میلادی (۲۶ تیر ۱۳۵۲ خورشیدی) دست به کودتا زد و شفیق را به قتل رساند و با خلع ظاهرشاه و اعلام جمهوری، خود را رئیسجمهور افغانستان اعلام نمود. به این ترتیب، روند نزدیکی افغانستان به ایران و به تبع آن خروج از بلوک طرفدار شوروی دچار خلل شد. داود خان که دستیابی به قدرت را مدیون حمایت مارکسیستها بود، ضمن آنکه آزادی عمل گستردهتری برای دو جناح مارکسیستی حزب دموکراتبک خلق (خلق و پرچم) فراهم نمود، رویکرد سیاست خارجی افغانستان را مبتنی بر بیطرفی متمایل به شوروی قرار داد. اما رفتهرفته با الگوگیری از عملکرد «جمال عبدالناصر» در تلاش برآمد که از روابط نزدیک خود با شوروی، دستاویزی جهت باجگیری و نزدیکی به آمریکا و متحدانش در منطقه فراهم کند. اما آنچه داود خان از آن غافل بود تفاوت ژئوپلیتیک افغانستان با مصر و همچنین موقعیت متزلزل دولت وی در قبال کادرهای مارکسیست دیوانسالاری و نظامی کشورش در قیاس با ناصر بود. به هر روی، وی از حدود سال ۱۹۷۵ میلادی (۱۳۵۴ خورشیدی) اقداماتی را در جهت بهبود روابط با ایران و پاکستان در پیش گرفت. در آوریل/ اردیبهشت همین سال وی به تهران آمد و با «محمدرضا شاه پهلوی» دیدار کرد. از همین زمان، روند نزدیکی دو کشور دوباره آغاز شد. در همین سال، کمیسیون همکاریهای اقتصادی ایران و افغانستان در تهران تشکیل شد و این کمیسیون اقدام به برنامهریزیهای عمرانی در افغانستان نمود که ایران تأمین هزینههای تکمیلی این برنامهها را بر عهده گرفت. در ۷ آوریل ۱۹۷۷ میلادی (۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۶ خورشیدی) داود خان برادر خود، «محمدنعیم خان»، را برای دریافت کمکهای اقتصادی روانهٔ ایران کرد و وی طی موافقتنامهای که با دولت ایران در یکم ژوئن (۱۱ خرداد) منعقد نمود، با وامی به مبلغ ۳۰۰ میلیون دلار به افغانستان بازگشت. همچنین دولت شاهنشاهی ایران وعدهٔ تداوم کمکها تا مرز ۲ میلیارد دلار را در سالهای آینده داد. دریافت این کمکهای مالی سبب شد که داود خان احساس قدرت بیشتری کرده و به گونهای روشن علیه فعالیتها و نفوذ گستردهٔ مارکسیستها موضعگیری کند[۱۰]. جنگ قدرت میان داود خان و جناحهای مارکسیستِ خلق و پرچم، سرانجام با کودتای مارکسیستها در ۲۶ آوریل ۱۹۷۸ میلادی (۶ اردیبهشت ۱۳۵۷ خورشیدی) به رهبری «نورمحمد ترهکی» از جناح خلق به فرجام رسید و با سرنگونی و قتل داود خان، نظامی مارکسیستی و طرفدار شوروی بر افغانستان مستقر شد. بیتفاوتی دولت کارتر به این پیشروی شورویها تا پشت مرزهای ایران موجب نگرانی و سردرگمی شاه ایران گردیده بود. شگفتی شاه زمانی بیشتر شد که در تیرماه، معاون وزیر خارجه و سفیر ایالات متحده به ایران توصیه کردند که رژیم کمونیستی را به رسمیت شناسد]۱۱[.
این رفتار آمریکاییها بیش از هرچیز دال بر آغاز روند گسست همگونگی میان «کانون کانون» با «کانون پیرامون» دربارهٔ ایران بود؛ اگرچه ایران در این سالها دستکم در مورد افغانستان در راستای تداوم روند همگونگی گام برداشته بود. بر اساس نظریهٔ گالتونگ، ایران به دلیل نقش کانونیاش در پیرامون، در جهت تعمیق و گسترش وابستگی افغانستان به ایالات متحدهٔ آمریکا، به مثابهٔ کانون نظام جهانی، گام برمیداشت. این برداشت به دور از حقیقت نیست، اما آنچه نظریات ساختارگرا ناتوان از تبیین و تحلیل آن هستند، پیوندهای تاریخی و فرهنگی کشورهایی مانند ایران و افغانستان است.
۳) دورهٔ سوم ۱۴۰۰-۱۳۵۸ خورشیدی (۲۰۲۱-۱۹۷۹ میلادی):
نخستین واکنش ایران به استقرار رژیم کمونیستی در افغانستان، پس از به رسمیت شناختن توأم با اکراه این رژیم، تنزل یکجانبهٔ روابط به سطح کاردار بود[۱۲]. در ماههای بعد، ایران شاهد ناآرامیهای منجر به انقلاب شد و از همین روی، دولت وقت فرصت چندانی برای پیگیری مسئلهٔ افغانستان نیافت. در طول دوران انقلاب، دولتمردان افغان نیز به تأسی از اتحاد جماهیر شوروی، زمانی که این کشور موضع همدلانه نسبت به انقلاب ایران گرفت، با آن همراهی نموده و از سرنگونی پادشاهی پهلوی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ خورشیدی (۱۱ فوریهٔ ۱۹۷۹ میلادی)، اعلام پشتیبانی نمود. اما با وجود سرنگونی نظام پادشاهی در بهمن ماه ۱۳۵۷ خورشیدی، باید نقطهٔ دقیق تغییر رویکرد سیاست خارجی کشور را در ۵ فروردین ۱۳۵۸ خورشیدی (۲۵ مارس ۱۹۷۹ میلادی) دانست که ایران به طور رسمی از «سنتو» خارج گردید و دوباره، پس از ربع قرن، رویکرد بیطرفی را اتخاذ کرد. ایران در سپتامبر/ شهریور همان سال در اجلاس غیرمتعهدها در هاوانا (کوبا) شرکت نمود و به عضویت گروه غیرمتعهدها درآمد. پس از حملهٔ دانشجویان پیرو خط امام به سفارت ایالات متحدهٔ آمریکا و گروگانگیری ۴۴۴ روزهٔ کارکنان این سفارت، ایران با تحریمهای متعدد بینالمللی مواجه گردید که فوریترین پیامد آن رنگ باختن موقعیت «کانونی در پیرامون» کشور و نزول جایگاه سریع و آشکار آن به یک «بازیگر منطقهای» از دید آمریکاییها بود. اینگونه بود که بهرغم اتخاذ رویکرد بیطرفی در سیاست خارجی توسط جمهوری اسلامی، تا به آنجایی که به افغانستان مربوط میشود، منافع ایران- به علت موقعیت ژئوپلیتیک ایران- در قبال این کشور، کماکان از الگوی ساختاری گالتونگ پیروی میکرد. به این ترتیب که در اغلب مقاطع، جمهوری اسلامی علیرغم تضادها و عداوتهای موجود با آمریکا، از همگونگی منافع با این کشور در افغانستان برخوردار بوده و عدم پذیرش این واقعیت سبب گردیده تا جمهوری اسلامی پاکستان با استفاده از خلأ ایجادشده از عدم تعامل و همکاری میان ایران و آمریکا بهره ببرد و با به حاشیه راندن روزافزون ایران، جایگاه خود را به عنوان «کشوری کانونی در پیرامون» تثبیت کند. در این بین، تنها نفوذ فرهنگی و مذهبی ایران میان اقوام پارسیزبان و شیعیان افغان است که در این سالها مانع کنار زدن کامل ایران از مسائل افغانستان گردیده است[۱۳].
افغانستان در این سالها شاهد تضادها و کشمکشهای پرشماری شد. در تابستان سال ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۸ خورشیدی) دولت ترهکی توسط کودتای جناح مارکسیستی تندرو «خلق» سرنگون گردید و «حفیظ الله امین» رهبر این جناح با قتل ترهکی قدرت را در دست گرفت. تندرویها و خشونتهای این جناح سبب تقویت و گسترش جنبشهای مقاومت اسلامی ضدمارکسیستی گردید. «جناح خلق» که اعضایش تنها از پشتونهای افغان بودند[۱۴]، دست به تصفیهٔ وسیع حزب و نهادهای دولتی از وابستگان جناح رقیب «پرچم» که بیشتر اعضایش تاجیک بودند، زد. نتیجهٔ اقدامات تند و نابخردانهٔ جناح خلق آن شد که سرانجام شورویها به یاری پرچمیها آمده و با اشغال افغانستان در ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ میلادی (۶ دی ۱۳۵۸ خورشیدی) با به قتل رساندن امین و یاران نزدیکش، جناح خلق را از قدرت به زیر کشند و زمام امور را به «ببرک کارمل» رهبر جناح پرچم بسپارند[۱۵]. پس از این هجوم بود که مقاومت مسلحانهٔ مجاهدین افغان علیه رژیم کمونیستی طرفدار مسکو شکل گرفت. ایالات متحدهٔ آمریکا و جمهوری اسلامی ایران، هر دو، در عین تضادهای موجود میانشان، حضور شوروی در افغانستان را به عنوان تهدیدی علیه منافع و امنیت خود به شمار آوردند. در سالهای اشغال افغانستان توسط قوای اشغالگر شوروی (۸۸-۱۹۷۹ میلادی (۶۷-۱۳۵۸ خورشیدی) کشور کانونی نظام بینالملل، یعنی ایالات متحدهٔ آمریکا، در کنار دو کشور کانونی در پیرامون، یعنی عربستان سعودی و جمهوری اسلامی پاکستان، که با وقوع انقلاب در ایران روزبهروز در تثبیت (عربستان) و کسب (پاکستان) این موقعیت موفقتر بودهاند، اقدام به حمایتهای گستردهٔ لجستیکی و اطلاعاتی از مبارزین سنیمذهب افغان نمودند[۱۶]. در این بین، رژیم مارکسیستی افغانستان نیز به گونهای روزافزون با انحطاط و افول مواجه بود. در می ۱۹۸۶ میلادی (فروردین ۱۳۶۵ خورشیدی) به توصیهٔ شورویها کارمل از دبیرکلی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و ریاست شورای رهبری این کشور عزل گشته و «دکتر نجیبالله» جایگزین وی شد. وی مصالحهجوترین چهرهٔ رژیم مارکسیستی بود. به قدرت رسیدن دکتر نجیبالله در افغانستان در مدت کوتاهی پس از روی کار آمدن «میخائیل گورباچف» در شوروی بود. «گورباچف» در صدد خارج کردن نیروهای شوروی از افغانستان برآمد و از همین روی بود که دکتر نجیبالله هم سیاست آشتی ملی را در پیش گرفت. وی تلاشهای نافرجامی در زمینهٔ تشکیل دولت ائتلافی با مجاهدین صورت داد که به علت انعطافناپذیری طرفین ناکام ماند. سرانجام، قوای شوروی در سال ۱۹۸۸ میلادی (۱۳۶۷ خورشیدی) افغانستان را تخلیه کردند و از آن پس، حملات مجاهدین به قوای حکومتی شدت گرفت. دولت دکتر نجیبالله که هنوز از حمایت نظامی، سیاسی و مالی شوروی بهرهمند بود، توانست که حکومت اسلامی جنگسالاران سنی طرفدار پاکستان در جلالآباد و یک کودتای نظامی جناح خلق را در هم شکند. اما با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک کمونیسم در تابستان ۱۹۹۱ میلادی (۱۳۷۰ خورشیدی)، رژیم کمونیستی افغانستان نیز چندان نپایید و در ۲۸ فروردین ۱۳۷۱ خورشیدی (۱۷ می ۱۹۹۲) سرنگون شد.
اما همانطور که گفته شد، جمهوری اسلامی ایران در جریان مقاومت افغانها، خط مشی متناقضی را اختیار نمود. اساسیترین اشتباه دولت ایران سرمایهگذاری محدود تنها بر روی گروههای شیعه بود که شامل هزارهها و اقلیتی از تاجیکها میشد و اکثریت تاجیکهای پارسیزبان سنیمذهب را که پس از پشتونها دومین گروه جمعیتی افغانستان هستند، شامل نمیشد. همچنین تا پیش از برکناری «ابوالحسن بنیصدر» از مقام ریاست جمهوری ایران، وی موضعی سرسختانه علیه شوروی داشت، ولی پس از برکناری نامبرده در ۲۲ ژوئن ۱۹۸۱ میلادی (یکم تیر ۱۳۶۰ خورشیدی)، رادیکالهای حاکم بر ایران، به علت واهمه از روابط افغانها با آمریکا، محافظهکارانهتر با حضور شوروی در افغانستان برخورد نمودند[۱۷]. در نتیجه تا مدتها، جمهوری اسلامی ایران در این سالها بیشتر به حمایت لفظی و تبلیغاتی از مجاهدین افغان (و آن هم بخش شیعهمذهب آنها) پرداخت و از پیشتیبانی جدی و مؤثر از مجاهدین افغان در برابر اشغالگران شوروی خودداری نمود. مخالفت جمهوری اسلامی ایران با «موافقتنامهٔ ژنو» نقطهٔ اوج بیبرنامگی سیاست خارجی آن بود. این موافقتنامه در ۱۵ آوریل ۱۹۸۸ میلادی (۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۷ خورشیدی) منعقد گردید که بر مبنای آن دولتهای شوروی، آمریکا، افغانستان و پاکستان بر سر خروج ارتش شوروی از افغانستان و تشکیل دولت ائتلافی در این کشور توافق نمودند. مخالفت ایران با این موافقتنامه که بازگشای گره کور بحران افغانستان بود، نه تنها بیانگر فقدان استراتژی مشخص جمهوری اسلامی در افغانستان بود، بلکه کلیبافیهای غیرمسئولانهٔ دولت ایران در مورد این توافق مهم منجر به رنجش بسیاری از مجاهدین افغان و حتی در میان شیعیان گردید. اما پس از پایان جنگ ایران با عراق و تثبیت دیدگاههای مصلحتجویانهتر بر دستگاه سیاست خارجی ایران، در سیاستهای گذشته نسبت به افغانستان تجدیدنظر اساسی صورت گرفت و قدمهای مثبتی در راستای نزدیکی فراگیرتر با گروههای مجاهد افغانی برداشته شد. جمهوری اسلامی ایران در این مقطع، دست از حمایتهای یکسویه از شیعیان افغان که به مثابهٔ حاملان انقلاب اسلامی به افغانستان میدانست، کشیده و با بخشهای میانهروی افغانهای سنی (که اغلب از تاجیکهای پارسیزبان بودند) نیز ارتباط مفیدی برقرار نمود. تا جایی که در ژانویهٔ ۱۹۸۹ میلادی (دی ۱۳۶۷ خورشیدی)، جمهوری اسلامی ایران «کنفرانس بینالمللی افغانستان» را با حضور تمامی نیروها و جناحهای سرشناس افغان- به غیر از جناح تندروی «گلبدین حکمتیار» و سلطنتطلبان- برگزار نمود[۱۸].
عدم پذیرش واقعیت «همگونگی» منافع میان ایران و ایالات متحدهٔ آمریکا در افغانستان از سوی سیاستگزاران جمهوری اسلامی ایران، موجب تأمین نشدن منافع ملی ایران در افغانستان و تداوم رنج و تیرهروزی مردم دوست و همزبان این کشور در طول این سالها گردیده است
این تغییر رویکرد جمهوری اسلامی ایران در این سالها دال بر این بود که متحدان ایران در افغانستان دیگر نه تنها از میان شیعیان، بلکه به طور کلی از میان تمام اقوام غیرپشتون افغانستان و بهویژه تاجیکهای پارسیزبان برگزیده شده بودند. این نزدیکی ایران با گروهها و اقوام معارض افغانی، سبب اتحاد هرچه بیشتر این نیروها گردید و در سقوط دولت دکتر نجیبالله نقش مؤثری ایفا نمود]۱۹[. با سقوط نظام کمونیستی کابل، پس از دوران دوماههٔ دولت انتقالی «صبغتالله مجددی»، داماد ظاهرشاه، ریاست دولت اسلامی افغانستان به «برهانالدین ربانی»، سرشناسترین رهبر مجاهدین افغان، رسید. از هنگامهٔ سقوط کابل توسط مجاهدین، کشمکشها و جنگ قدرت در میان مؤتلفین سابق آغاز گردید که دو رهبر اصلی این منازعه ربانی و حکمتیار بودند. این خصومتها پس از چندی که ربانی به ریاست جمهوری و حکمتیار به نخستوزیری جمهوری اسلامی افغانستان رسیدند، با سرپیچیهای حکمتیار از همان ابتدای پیروزی مجاهدین بر حکومت مارکسیستی، جنگ داخلی دیگری را برای افغانها به ارمغان آورد. علت اصلی این اختلاف نیز معارضات قومی بود. ربانی فردی تاجیک بود و پشتونهای قومپرست از ریاست جمهوری وی ناخرسند بودند. به همین علت بر گرد حکمتیار جمع گشته و با صدارت اعظمی نامبرده نیز راضی نشدند و درصدد حذف ربانی و تاجیکها از قدرت برآمدند[۲۰]. حکمتیار در تمامی سالهای جهادی، نزدیکترین جنگسالار افغان به پاکستان بود و پس از پیروزی مجاهدین نیز به مثابهٔ عامل پیشبرد سیاستهای این کشور در افغانستان عمل نمود. در ابتدای آغاز منازعه میان ربانی و حکمتیار، جمهوری اسلامی ایران از ربانی به عنوان رئیس دولت قانونی افغان حمایت نمود، اما از هنگام آغاز جنگ در یک چرخش نابخردانه و نادرست در میانهٔ پیکار به حمایت از حکمتیار که گرایشات تند ضدتاجیکی و ضدشیعی داشت، و نیز حمایت از سایر معارضین ربانی پرداخت و این رویه را تا زمانی که «طالبان» در صحنهٔ سیاسی افغانستان ظاهر گردیدند، دنبال نمود[۲۱]. تنها دلیل عدم حمایت جمهوری اسلامی ایران از دولت مجاهدین افغان به رهبری ربانی، پارهای از ملاحظات ایدئولوژیک و پارهای بدبینیهای مداخلهجویانه دربارهٔ رابطهٔ این کشور با آمریکا بود و هیچ مبنایی نه بر واقعیات جامعهٔ افغانستان و نه بر منافع ملی ایران نداشت[۲۲]. تنها پس از سقوط هرات به دست طالبان در امرداد ۱۳۷۴ (جولای ۱۹۹۵) بود که دولت ایران را بر لزوم حمایت از دولت ربانی آگاه گردانید؛ هرچند که این هوشیاری بسیار دیرهنگام بود. مرگ تلخ دیپلماتهای ایرانی در مزار شریف به دست نیروهای طالبان در شهریور ۱۳۷۷ خورشیدی (سپتامبر ۱۹۹۸ میلادی) بیش از پیش ابعاد فاجعهبار تعللهای توجیهناپذیر دستگاه سیاست خارجی ایران را در افغانستان جلوهگر ساخت. ایالات متحدهٔ آمریکا پس از فروپاشی بلوک کمونیستی و به تبع آن سرنگونی نظام کمونیستی افغانستان، چندان منافعی را برای خود در این کشور در نظر نداشت و از همینروی بود که به «کانونهای پیرامون» متحدش یعنی پاکستان و عربستان سعودی جهت هدایت امور در افغانستان استقلال عمل کامل اعطا نموده بود. با در نظر گرفتن این فرصت تاریخی که اغلب رهبران مجاهدین افغان بهویژه زنده یاد «احمدشاه مسعود»، وزیر دفاع دولت ربانی و فرماندهٔ مجاهدین در سالهای مقاومت بر علیه شوروی و مبارزه با جنگ افروزیهای حکمتیار، از تاجیکهای پارسیزبان بوده و در همین سالها در پی زحمات و همدلیهای بسیاری از نخبگان سیاسی و فرهنگی غیردولتی ایرانی (نظیر زنده یاد دکتر پرویز ورجاوند، زنده یاد داریوش فروهر، دکتر چنگیز پهلوان، دکتر فریدون جنیدی و بسیاری دیگر) بیش از پیش روی به سوی ایران نهاده بودند[۲۳]، عمق فاجعهآمیز رویکرد نابخردانهٔ سیاست خارجهٔ جمهوری اسلامی ایران نسبت به مسائل افغانستان بیشتر نمایانده میشود. در صورت وجود همگونگی گسترده میان ایران به مثابهٔ «کانون پیرامون» با «کانون کانون»، میشد از این فرصت تاریخی جهت تثبیت موقعیت بر حق «تاجیکها» به عنوان ایراندوستترین قومیت افغانی استفاده نمود. اما ایران با از دست دادن این فرصت، موقعیت بهرهبرداری از وضعیت نابسامان افغانستان را برای پاکستان مهیا نمود. جمهوری اسلامی پاکستان پس از آنکه ائتلاف حکمتیار-دوستم، علیرغم حمایتهای این کشور و ایران، به توفیق چندانی در مقابل دولت برهانالدین ربانی نائل نگردید، با روی آوردن به تقویت جریان «پانپشتونیسم» که پیش از این به علت وجود جمعیت وسیع پشتون در خاک خود همواره از گسترش آن واهمه داشت، تلاش نمود که با ایجاد گروه تازهای که در ظاهر برای برقراری صلح در افغانستان میکوشیدند، به مقاصد خود در جهت استقرار یک رژیم دستنشانده در افغانستان جامه عمل بپوشاند. از همین روی بود که تحت حمایتهای این کشور و عربستان سعودی و امارات متحدهٔ عربی و سپس آمریکا، گروه طالبان در افغانستان ظهور نمود. نگاهی به حامیان اولیهٔ این گروه که جملگی از پشتونهای قومگرا بودند (از حامد کرزای رئیسجمهور محافظهکار سابق جمهوری اسلامی افغانستان و از نزدیکان شاه سابق این کشور گرفته تا ژنرال شهنواز کمونیست و وزیر دفاع کابینهٔ دکتر نجیبالله که کودتای نافرجامی را بر علیه وی رهبری کرد) خود بیش از هر چیز بیانگر ماهیت اصلی این گروه بود. این گروه در شهریور ۱۳۷۵ (سپتامبر ۱۹۹۶)، با تصرف کابل به جریان حاکم بر افغانستان بدل گردید[۲۴]. رفتهرفته گرایشات پشتونگرایانه در این جریان بنیادگرا، تحتالشعاع ماهیت سلفی آن قرار گرفت و در پی همکاری این جریان با گروه القائده، شکستی راهبردی را نصیب حامیان منطقهای آن کرد. پس از واقعهٔ ۱۱ سپتامبر و حملهٔ آمریکا به افغانستان، فرصتی دیگر برای ایران جهت بازیابی موقعیت «کانونی در پیرامون» و برقراری روند «همگونگی» با «کانون کانون» پدید آمد که تنها در هنگامهٔ حملهٔ آمریکا به افغانستان گامهایی در این زمینه برداشته شد. ولی پس از آن نیز دوباره جهتگیریهای ایدئولوژیک و به دور از واقعبینی و منفعتمحوری، سبب گردید که اینبار نیز ایران از بازیابی موقعیت پیشین در قبال افغانستان بازمانده و پاکستان و اعراب و قدرتهای فرامنطقهای از این وضعیت بهره برند. مواجههجوییهای بیمنطق دولت ایران با ایالات متحدهٔ آمریکا و حملات تبلیغاتی به آزادسازی این کشور از یوغ طالبان، که بزرگترین دشمن منافع ایران در افغانستان و نیز عامل رنج و بدبختی مردم زجردیدهٔ این کشور بود، در بسیاری از مواقع به همدلی با عوامل و بقایای طالبان درمیان ناظران بینالمللی تعبیر شد و به حیثیت و اعتبار ایران در میان رهبران مترقیتر افغان صدمات زیادی وارد نمود. مهمتر از همه «ائتلاف شمال» که در سالهای منتهی به سپتامبر ۲۰۰۱ به رهبری «شیر دره پنجشیر»، زندهیاد احمدشاه مسعود، آتش مقاومت در برابر طالبان را روشن نگه داشته بود و در این سالها با حمایتهای محدود جمهوری اسلامی ایران به مقاومت خود در مقابل جبههٔ متحد تحجر مذهبی و قومپرستی ادامه میداد، با ورود مستقیم آمریکا به افغانستان و با توجه به شرایط ازهمگسیختهٔ کشور، فایدهای در دنبالهروی از سیاستهای مواجههجویانه جمهوری اسلامی ایران با آمریکا نیافت و درصدد برآمد که با فاصلهگیری از دولت ایران خود را به ایالات متحدهٔ آمریکا نزدیک کند. اما به علت فقدان وجود یک «کانون پیرامونی» که نقش «سر پل» را برای نزدیکی مجاهدین گردآمده در ائتلاف شمال به آمریکا بازی کند، این گروه نتوانست که در مقابل پشتونهای متحد با پاکستان به رهبری کرزای کاری را از پیش ببرد. کاهش چشمگیر وزرای تاجیک از سال ۲۰۰۶ میلادی (۱۳۸۵ خورشیدی)، هشداری بر این رخدادهاست[۲۵].
جمهوری اسلامی ایران در جریان مقاومت افغانها، خط مشی متناقضی را اختیار نمود. اساسیترین اشتباه دولت ایران سرمایهگذاری محدود تنها بر روی گروههای شیعه بود که شامل هزارهها و اقلیتی از تاجیکها میشد و اکثریت تاجیکهای پارسیزبان سنیمذهب را که پس از پشتونها دومین گروه جمعیتی افغانستان هستند، شامل نمیشد
همانگونه که پیش از این نیز یادآور شدیم، عدم پذیرش واقعیت «همگونگی» منافع میان ایران و ایالات متحدهٔ آمریکا در افغانستان از سوی سیاستگزاران جمهوری اسلامی ایران، موجب تأمین نشدن منافع ملی ایران در افغانستان و تداوم رنج و تیرهروزی مردم دوست و همزبان این کشور در طول این سالها گردیده است[۲۶]. پس از اشغال افغانستان به دست آمریکا در سال ۲۰۰۱، دو رئیسجمهور پشتون، حامد کرزای و اشرف غنی احمد زی، به مدت بیست سال ریاست حکومت افغانستان را بر عهده داشتند. آنچه در این دروان بیستساله مشاهده شد، تقویت تدریجی طالبان و گسترش فرقهگرایی پشتونی از طریق حمایتهای پیدا و پنهان دولتهای پشتون در افغانستان بود. در چنین شرایطی، جمهوری اسلامی ایران نیز علیرغم آنکه از برخی پیکارجویان شیعهٔ هزاره تحت عنوان لشکر فاطمیون برای گسترش راهبرد محور مقاومت در سوریه بهره میبرد، اما در جهت ممانعت از توسعهٔ پشتونیسم و در حمایت از فارسیزبانان تاجیک و هزاره و حتی ازبک و ترکمن هرگز رویکردی ایجابی در پیش نگرفت، به نحوی که با وجود آنکه انتظار میرفت حداقل پیکارجویان هزارهٔ مدافع حکومت بشار اسد در سوریه پس از خروج اشرف غنی احمدزی و سقوط کابل در ۲۴ امرداد ۱۴۰۰ (۱۵ اگوست ۲۰۲۱) نسبت به برقراری تبعیض نژادی و مذهبی توسط طالبان بیتفاوت نباشند، در کمال تعجب، این پیکارجویان نیز متأثر از رویکرد جمهوری اسلامی ایران، از مدتها قبل مذاکرات با طالبان را آغاز کرده بودند و برخلاف میل مردم تحت ستم هزاره، استیلای رژیم امارت اسلامی بر افغانستان را پذیرفتند. رویکرد فاجعهبار جمهوری اسلامی ایران در قبال افغانستان پس از سقوط اشرف غنی احمدزی، منجر به هشدارهای دردمندانهٔ محمدحسین جعفریان، رایزن فرهنگی سابق سفارت جمهوری اسلامی ایران در کابل و کارشناس مسائل افغانستان، شد. او هشدار داد که طالبان پشتونگرا در حال جابهجایی جمعیتی پارسیزبانان افغانستان هستند؛ جنایتی در ادامهٔ نسلکشیهایی که پیشتر کرده بودند. از فحوای سخنان جعفریان و حملات ارتش سایبری جمهوری اسلامی ایران علیه احمد مسعود، رهبر جنبش مقاومت ملی در پنجشیر، میتوان به این نتیجه رسید که جمهوری اسلامی ایران از بیعملی در قبال شورش طالبان به نوعی جانبداری ضمنی رسیده است. این اشتباهی سهمگین و در ادامهٔ رویکردهای اشتباه دیگر از جمله در جنگ اخیر مابین جمهوری آذربایجان و ارمنستان است که نتیجهٔ آن از هماکنون روشن است: «خفگی ژئوپولیتیک ایران.»
نویسنده: تیرداد بنکدار، دانش آموخته علوم سیاست و حقوق عمومی از دانشگاه تهران، پژوهشگر سیاسی، فعال سیاسی جمهوری خواه ملی گرا.
منابع:
[۱] سریع القلم، محمود؛ عقلانیت و آیندهٔ توسعهیافتگی در ایران، چاپ سوم، تهران: مرکز پژوهشهای علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه، ۱۳۸۲، صص ۴۸-۱۴۵.
[٢] ازغندی، علیرضا، تاریخ روابط خارجی ایران، چاپ چهارم، تهران: نشر قومس، ۱۳۸۳، صص ۲۴۰-۱۹۹.
[٣] همان، صص ۵۱-۲۴۰.
[۴] فرهنگ، میر محمدصدیق، افغانستان در پنج قرن اخیر، چاپ دوم، تهران: نشرعرفان، پاییز ۱۳۸۰، ج ۲، صص ۷۱۳ و ۷۱۲.
[۵] پیشین، صص ۳۱-۷۲۹.
[٦] پیشین، صص ۱۴-۸۰۸.
[٧] مهدوی، هوشنگ، سیاست خارجهٔ ایران در عصر پهلوی، چاپ پنجم، تهران: نشر پیکان، ۱۳۸۰، صص ۳۰۳ و ۳۰۲.
[٨] پیشین، صص ۵۶-۳۵۰.
[۹] ازغندی، همان، صص ۳۸-۳۳۴.
[۱٠] فرهنگ، همان، صص ۸۰۷-۷۹۴.
[۱۱] مهدوی، همان، صص ۴۷۲-۴۷۱.
[۱٢] پیشین، ص ۵۲۱.
[۱٣] مستوری کاشانی، ناصر، افغانستان، دیپلماسی دوچهره، چاپ اول، تهران: نشر ایرانشهر، ۱۳۷۱، صص ۱۰۲-۹۷.
[۱۴] اندیشمند، محمداکرام، سالهای تجاوز و مقاومت (۸۱-۱۳۵۷)، چاپ اول، کابل: نشر پیمان، تابستان ۱۳۸۳، ص ۱۳.
[۱۵] فونتن، آندره، یک بستر و دو رؤیا (تاریخ تنشزدایی ۱۹۸۱- ۱۹۶۲)، ترجمهٔ هوشنگ مهدوی، چاپ ششم، تهران: نشر نو، ۱۳۶۷، صص ۱۰-۵۰۲.
[۱٦] اندیشمند، همان، صص ۹۰-۸۷.
[۱٧] اسپوزیتو، جان. ال، انقلاب ایران و بازتاب جهانی آن، ترجمهٔ محسن مدیر شانهچی، چاپ اول، تهران: مرکز بازشناسی اسلام و ایران، ۱۳۸۲، ص ۲۰۵ -۲۰۴.
[۱٨] پیشین، صص ۲۱۱-۲۱۰.
[۱۹] حقجو، میرآقا، افغانستان و مداخلات خارجی، چاپ اول، تهران: انتشارات مجلسی، ۱۳۸۰، صص ۱۵۵ – ۱۵۴.
[٢٠] دولتی، هوتن، پایاننامهٔ کارشناسی ارشد در رشتهٔ مطالعات منطقهای (گرایش آسیای میانه و قفقاز)، دانشکدهٔ علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران مرکز، سال تحصیلی ۸۵- ۱۳۸۴، ص ۶۵.
[٢۱] حقجو، همان، ص ۱۵۵.
[٢٢] اندیشمند، همان، صص ۱۹۲-۱۹۱.
[٢٣] حقجو، همان.
[٢۴] دولتی، همان، صص ۶۸-۶۶.
[٢۵] پیشین، ص ۶۹.
[٢٦] بنکدار، تیرداد، «بررسی روابط ایران و افغانستان در شش دههٔ اخیر»، روزنامهٔ مردمسالاری، شمارهٔ ١٧۴٨، تاریخ ٠٧/١٢/١٣٨٦.