نقد کتاب «ایران» و «ایرانیت» در متن ادب پارسی
در نقد در حضرت راز وطن؛ «ایران» و «ایرانیت» در متن ادب پارسی، رضا فرخفال، وبگاه آسو، [نسخه الکترونیک]، [بیتا]. ۱۱۲ صفحه.
«ایرانیت، همچون یک واقعیت ادبی، در اساس نه مفهومی ذاتپندارانه است و نه به عنوان یک هویت بر قوم یا نژادی دیگر تحمیل شده است. همچون هر هویت ملی دیگر واقعیتی ناهمگون و لایهلایه است؛ عرصه همگراییها و واگراییها بوده و در جهانی رخ نموده که حتی یک تختهسنگ هم در آن حیاتی مستمر و یکسان نداشته است.» (ص ۱۰۴)
کتاب در حضرت راز وطن، نوشته رضا فرخفال، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و مدرس دانشگاه ساکن آمریکا- همچنان که از عنوان فرعی آن پیداست- درباره مفهوم و بازنمودهای «ایران» و «ایرانیت» در متون ادبی پارسی، از دوران کهن تا عصر حاضر است.
ایران: نه چهلتکه و نه پارهپاره
«ایرانیت در متن ادبی و به ویژه با تکیه بر شاهنامه، یک سرنوشت است.» (ص ۶)
این کتابِ پژوهشی «با یاد شاهرخ مسکوب»، ایرانشناس و پژوهشگر برجسته فقید ایرانی، منتشر شده و نویسنده در همان مقدمه تأکید کرده که کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی در انجام این پژوهش «الهامبخش» او بوده است.
رضا فرخفال، که در سال ۱۳۲۸ به دنیا آمده است و در جمع نویسندگان «جُنگ اصفهان» هم بوده، در دهه شصت خورشیدی با مجموعه داستان آه استانبول به شهرت رسید. او پیشتر کتاب حدیث غربت سعدی را منتشر کرده است که مضمونی مشابه کتاب اخیر او دارد.
فرخفال، در پیشگفتار کتاب در حضرت راز وطن، موضوع تحقیق و چارچوب کارش را توضیح داده است. او تأکید میکند که کوشیده است تا «حاصل جستوجوی خود را به فشردهترین و کوتاهترین سخن» بنویسد و کتاب گرچه سیری کرونولوژیک دارد، قصدش «تاریخنگاری ادبی» نبوده و «صرفاً چهارچوبی نظری-ادبی» برای کار خود قائل بوده است.
نویسنده در این کتاب یادآوری کرده که در پی یافتن چگونگی احراز ایرانیت، همچون یک هویت، در متن ادبی است اما شاید بیش و پیش از آنکه پرسش «ایران چیست؟» را مطرح کند، خواسته است دریابد «از ایران چه مانده است؟» یا به عبارت دیگر «از ایران برای ما چه گذاشتهاند؟»
کتاب در حضرت راز وطن شامل سه بخش کلی است. در بخش اول، با عنوان «ایران کجاست؟»، نویسنده با گریزی به تاریخ و با نگاهی گذرا به تعریف ملیت «خطوطی از ایرانیت همچون یک ملت» را ترسیم میکند.
در فصل دوم، با عنوان «وطن ناداشته»، فرخفال به بازتابهای ایرانیت در ادب معاصر فارسی پرداخته است و بخش سوم نیز با عنوان «لالههای سرخ وطنی»، به جستوجوی رد ایران و ایرانیت در متون کهن اختصاص دارد.
فرخفال در مقدمه کتاب تأکید میکند که برخلاف برآیند کاربستِ نظریههای پسامدرن، که به منظری «چهلتکه» از ایران منجر میشود، او با وجود بهرهگیری از دیدگاههای پساساختارگرا، چشماندازی پارهپاره از ایران ارائه نداده است.
ایران: عطر فراموشخانه
بخش اول کتاب، خود، به پنج فصل تقسیم میشود: «ایران کجاست؟»، «گستگی موضوع یا نگرشی گسسته؟»، «نظم پریشان»، «زبان ملیتی نوین» و «شمایل سرو».
نویسنده پیش از ورود به این فصول، با اشاره به مصراع «خوشا باد نوشین ایران زمین» از شاهنامه، بر این نکته تأکید میکند که در خوانشی ادبی از واژه ایران، با «هستیشناسی یک عطر» روبهرو میشویم.
او اضافه میکند که در این خوانش، ایران یک «مجاز» است و در جستوجوی این مجاز، با «سه تمهید»، خوانشهای فرهنگگرا و ایدئولوژیک از ایران را رد میکند و به یک دیدگاه مشترک میرسد که بر اساس آن، ایران در سنت ادب فارسی ساحتی از «یاد» نیست، بلکه «فراموشخانه» است.
رضا فرخفال فصل «ایران کجاست؟» را با طرح این پرسش آغاز میکند که آیا «ایران»، به مفهوم یک کشور، به مفهوم یک ملیت، چیزی «انگاشته» (خیالی) است؟
نویسنده سپس به نقلقولی از یک مردمشناس اشاره میکند که زمانی در جریان پژوهشی میدانی در روستایی دورافتاده در ایران- وقتی از «ایران» حرف زده بود- با این پرسش فرد روستایی مواجه شده بود: «ایران کجاست؟»
فرخفال نگرش مستتر در این نقلقول را «بیمعنا قلمداد کردن یک نام» و در واقع «زدودن آبرو» از آن میداند؛ «آن هم در زمانهای که بیش از هروقت دیگر نیاز داریم تا آبروی این نام را به آن بازگردانیم.» (ص ۱۳)
نویسنده با طرح این موضوع که آیا مفهوم «ایران»، به عنوان میهن، برای تودههای ایرانی مفهومی آشناست یا نه، تأکید میکند که نتیجهگیری از طرح چنین پرسشی از سوی آن روستایی، در واقع، موجودیت ایران را به زیر سؤال میبرد. او یادآوری میکند که در چنین نگرشی، تعمیمی نهفته است که به تلویح ذهنیتی را به لایههای «پایینی» جامعه نسبت میدهد؛ اینکه، گویا، توده ایرانی در اعماق خود نمیداند ایران کجاست!
فرخفال توضیح میهد که «ایران نه یک نام خاص که مفهومی است بیمصداق. حتی اگر این نام نگاشته شده باشد (بیش از هزار بار در متنی ادبی همچون شاهنامه)، اما این نگرش آن را انگاشته میگیرد و برساختهای بیمعنا و تصنعی میداند.»
این نویسنده همچنین با یادآوری اینکه «حتی در کشورهای به اصطلاح راقیه هم میتوان به آدمی برخورد که نمیداند همسایه شمالی کشور او چه کشوری است» میافزاید که وجود چنین موارد اندک و نادری، نمیتواند نفیکننده درک هویت ملی در میان توده مردم کشورها باشد.
به گفته نویسنده، ما زمانی میتوانیم از بیخبری یک روستایی درباره مفهوم ایران شرمسار باشیم که از پیش پذیرفته باشیم که «در ایران تنها یک معاصریت وجود دارد.» در حالی که به اعتقاد او در حال حاضر ما در ایران با «معاصریتهایی» از قرون دهم یا هشتم هجری روبهرو هستیم که در عین حال، در جستوجوی جنگافزار اتمی است یا معاصریتهایی را داریم که در تهران پای سخن هابرماس مینشیند اما مجبور است حجاب کامل را رعایت کند.
فرخفال با اشاره به اینکه «انکار و تحقیر ایرانیت پیشینهای بس کهن دارد»، مینویسد: «رد و نشان این پیشینه را میتوان در ادبیات ضدشعوبی، و از زمان ابداع کلماتی همچون مجوس و موالی، زندیق و رافضی پی گرفت.»
در ادامه، نویسنده با رد نگرش پسااستعمارگرا و جهانسومگرایی و با تأکید بر اینکه ایران کشوری نوبنیاد نیست و مرزهایش را استعمارگران بر روی نقشه ترسیم نکردهاند- و اینکه واقعیتِ ایران عمری به درازای قرنها دارد- میگوید: آشنایی روشنفکران ایرانی با ناسیونالیسم اروپایی و پدید آمدن ناسیونالیسم ایران، هیچ ربطی به این سابقه ندارد.
به گفته وی، حتی ناسیونالیسم رضاشاه نیز بخشی از مطالبات خود انقلاب مشروطه بود: «ملیگرایی فقط بلاغیات ایدئولوژیک حکومت نبود. بلکه آنچه ساخته شد و صورت مادی یافت، پایههای ایران همچون یک ملیت و دولت- ملتی نوین را ریخت.» (ص ۲۱)
اما در فصل «گسستگی موضوع یا نگرشی گسسته» نویسنده به موضوع «امتگرایی اسلامی» به عنوان امری در تقابل با سابقه طولانی مفهوم ایران اشاره میکند. به گفته وی، در این تفکر بر این موضوع تأکید میشود که «ایران به عنوان یک ملیت یا تمدن اصولاً پس از حمله اعراب به وجود آمد.»
فرخفال درباره فراگیری مذهب شیعه در قرون اخیر در ایران، به «پاناسلامیسم شیعی» به خصوص در نیم قرن اخیر اشاره میکند که «نمک ایرانیت را خورده اما هربار نمکدان را شکسته» است.
وی همچنین اظهارات مرتضی مطهری را در صورتبندی اسلام ایدئولوژیک یادآوری میکند که در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران چنین میگوید: «گذشته از اینکه فکر ملیتپرستی برخلاف اصول تعلیماتی اسلامی است… این فکر مانع بزرگی است برای وحدت مسلمانان…» (ص ۲۳)
بازتاب چنین نگرشی را به گفته فرخفال، میتوان در حرکت «شکست خورده» خلخالی، در تخریب تخت جمشید در اوائل انقلاب ایران مشاهده کرد که به اعتقاد این نویسنده قابلمقایسه با «تخریب تندیسههای بودا در بامیان» است.
اما نویسنده کتاب در حضرت راز وطن معتقد است از آنجا که مفهوم ایران و ایرانیت به پیش از اسلام برمیگردد، به همین دلیل «با حمله اعراب به ایران، پیوند ایران با گذشته خود یکباره گسسته نشد. گسستی بنیادین اگر رخ داده بود، شاهنامهای هم در کار نبود.»
او حتی «اسطوره کربلا» را مرهون «ایرانیت» میداند و آن را «ترکیب هویتسازی از آیین و خاطره» معرفی میکند. باقی ماندن ایرانیان بر زبان فارسی نیز، به گفته این نویسنده، شاهدی بر همین مدعاست. همچنان که «شمایل سرو» به عنوان یک نماد تصویری، بیانی از هویت ایرانی است.
ایران: سرو در باغهای ایرانی
در فصل «نظم پریشان»، نویسنده با اشاره به اشعار شاعران کهن، از فردوسی و ناصرخسرو تا سعدی و حافظ، مینویسد که ایران «مجموعهای از واحههای پراکنده در مکان است» و هرکدام از این واحههای جغرافیایی «یک فضای فرهنگی» است. فرخفال در اینجا به جملهای از مسکوب استناد میکند که درباره ایران نوشته بود: «وحدتی فرهنگی بدون وحدت سیاسی، یگانگی در ریشه و پراکندگی در شاخ و برگ…»
در فصل «زبان ملیتی نوین»، نویسنده به تفاوت «میهنگرایی» با «نژادگرایی» میپردازد؛ اینکه میهنگرایی گرایشی «به شدت تاریخی» است، اما نژادگرایی «پنداشتی وراتاریخی» است.
او با اشاره به اینکه در دوران جدید نیز، ملیت ایرانی نماد زبان را برای تحقق وحدت سیاسی در فهرست خواستهای خود قرار داده است، میگوید: اما تلاش برای تحقق این خواست بسیار پیش از دوران پهلوی بوده است.
فرخفال تأکید میکند که رسیدن به زبان فارسی به عنوان زبان مشترک در ایران، «یکشبه و خودسرانه» نبوده، بلکه در یک روند «ریشهدار تاریخی» صورت گرفته است.
نویسنده در فصل بعدی، «شمایل سرو»، به نماد سرو در هنرهای تصویری و تجسمی ایران اشاره میکند که روایتی از «هویت سوگوار ایرانی» است. فرخفال در این بخش، از جمله به داستان بره گمشده راعی نوشته هوشنگ گلشیری و رمان بوف کور اثر صادق هدایت اشاره میکند.
همچنین با اشاره به شعری از ناصر خسرو، «باغ ایرانی» را پیش از آنکه نمادی از «بهشت» معرفی کند، «خرد-جهانی» از «کلان-جهان» ایران میداند.
در پایان این فصل و برای نتیجهگیری، نویسنده بار دیگر به صحنه گفتوگوی آن پژوهشگر با آن روستایی در ایران بازمیگردد و مینویسد: «آیا اگر پژوهشگر، غزلی از حافظ را برای روستایی میخواند، آن روستایی همانقدر با موسیقی و کلام این شعر ناآشنا میبود که با نام «ایران»؟ یا آنکه لبخند میزد؟ میتوان گفت و به جرئت میتوان گفت که با شنیدن شعر حافظ لبخندی بر لبان آن روستایی نقش میبست. لبخندی از دل آغشتگی سوژه با ناخودآگاه زبان، لبخندی از آشنایی به هنگام شنیدن واژهها و ترنم وزن شعر حافظ حتی اگر همه نسخ دیوان را هم پیشاپیش سوزانده بودند.» (ص ۴۵)
ایران: سوگواری و مالیخولیای روشنفکری
در بخش دوم کتاب، با عنوان «وطن ناداشته»، با اشاره به شعر احمد شاملو، از «سوگواری» برای وطن «مرده» سخن به میان میآید و نویسنده میپرسد: «چگونه میتوان در نبود چیزی که هرگز نبوده است سوگوار بود؟»
به گفته نویسنده هرچند در ادبیات معاصر فارسی و در مدرنیسم ایرانی (به استثنای هدایت) و در دوره اوج آن در سالهای چهل تا پنجاه وطن غایب بود، و «ایران، بینام یا نامی شرمگینانه بود»، اما سوگواری شاعران برای وطن «مرده» یا گلایه آنها از غربت، نشان از وجود وطن است. زیرا «مفهوم غربت آنگاه معنادار میشود که در تقابل با مفهوم وطن قرار گیرد.»
وی به شعری از شاملو که پس از انقلاب ۵۷ سروده شده و در کتاب مدایح بیصله منتشر شده است، اشاره میکند:
«به یاد آر
که تاریخ ما بیقراری بود…»
و مینویسد که این شعر «ادامه گونهای مالیخولیای روشنفکری» است که به صورت «گفتمانی غالب» از مدتها پیش از سرودن این شعر بر فضای ادبیات معاصر ایران مستولی شده بود و ریشههای آن، «بحران هویتی» است که جامعه ایران در «کشاکش میان سنت با مدرن» به آن دچار شده بود.
به اعتقاد نویسنده، عامل دیگری نیز در رواج مضمون بیوطنی در ادبیات مدرن ایرانی وجود داشته که «تاثیرپذیری از آموزههای ایدئولوژیک چپ در روایت لنینی- استالینی آن» بوده است. زیرا در این روایت، «هرگونه بیانی از تعلق ملی، دلبستگی به آب و خاک برچسب شوونیسم یا ملیگرایی بورژوایی میخورد.» به گفته نویسنده، این عامل به مالیخولیای روشنفکری ایران دامن زده و ادبیات از سرایت آن در امان نمانده است.
همچنان که به گفته نویسنده، همین عامل باعث میشود تا در اشعار شاعری «میهن دوست» چون سیاوش کسرایی، «تمام نفس و نیروی اسطورهای ملی، آرش، در خدمت القای یک ایدئولوژی خاص در قالب زبانی غیرحماسی، کلیگو و رمانتیک به هدر رود» و در آستانه انقلاب، از آنجا که «آن مالیخولیای فراگیر به یک نسیان کامل تاریخی جهش کرده بود»، این شاعر به سوی سرودن «ادبیاتی به اصطلاح انقلابی و در خدمت ایدئولوژی» میرود و به مناسبت اعدامهای فردای انقلاب، در سرودهای خطاب به «رهبر» انقلاب، آن اعدامها را تأیید میکند و خواستار اعدامهای بیشتری میشود.
در فصل «شانهای برای آشفتن» که در بخش دوم آمده است، فرخفال به شعر «جخ امروز» شاملو بازمیگردد که به گفته نویسنده، «واکنش خشمآگین ذهنیتی نسیانزده» را نشان میدهد که ناگهان در اثر ضربه «هولناک» انقلاب «تکه پارههایی از محفوظاتش را هرچند نامرتبط، هرچند ناتمام، از ناخودآگاه در رویه خودآگاه باز مییابد.»
او ادامه میدهد که این «نه» نهفته در قبال وطن، به یک «آری» در شعر «دوباره میسازمت وطن» سیمین بهبانی میانجامد، همچنان که سالها بعد رضا براهنی در شعر «ایرانه خانم» از تجربه «غربت» و دوری از همین وطن میگوید.
اما نکته جالب در این بخش، مقایسهای است که فرخفال درباره نگرش نیما و هدایت، به عنوان دو پایهگذار «مدرنیسم» در ادبیات و شعر فارسی، نسبت به ایران به دست میدهد. در واقع ایندو، در تلقی خود از وطن «دو سرنمون به کلی متفاوتی را از خود به یادگار گذاشتند.»
به اعتقاد نویسنده در حضرت راز وطن، در آثار هدایت «به تصریح و تلویح» میتوان دغدغه ایرانیت را مشاهده کرد، همچنان که بوف کور را گرچه نامی از ایران نمیبرد، باید «مانیفست» ایرانیت خواند. اما در اشعار نیما «تعلق ملی جایی در سخن ندارد و به جای آن گونهای جهانوطنی تجویز میشود» همچنان که میگوید: «دنیا خانه من است.»
ایران: سرنوشتی رو به آینده
در فصل پایانی کتاب، فرخفال نقلقولی از عارف قزوینی درباره تصنیف «از خون جوانان وطن لاله دمیده» بازگو میکند: «وقتی تصنیف وطنی ساختم که در ایران از ده هزار نفر یک نفرش هم نمیدانست وطن یعنی چه؟» (ص ۱۱)
فرخفال میگوید که هرچند وطن آرمانی با نام «ایران» موضوع ناسیونالیسم عصر عارف بوده، اما ایران یا وطن، به عنوان یک واژه یا نشانه کلامی، «نمیتوانست در زبان بیهیچ پیشینهای باشد.» او سپس با اشاره به برخی نظریههای ادبی، مثل نظریههای باختین- برای یافتن رد و نشان ایرانیت به عنوان یک هویت در متن ادبی- تلاش میکند به سراغ یک آغاز برود؛ آغازی که به نظر میرسد شاهنامه و حتی پیش از آن اسطوره آرش- که کهنترین روایت آن در اوستاست- مثالهای خوبی برای آن باشند.
نویسنده به این نظر ارنست رنان اشاره میکند که ملت را «خاطره فداکاریها و افتخارات میسازد که اغلب با سوگ و اندوه ملازمت دارد»، و میافزاید که در اسطوره آرش همه این «سازمایهها» وجود دارد. در واقع، اسطوره آرش «در تنیدهای از مرگ و رمز» و «احراز مدام هویت ایرانی» است.
فرخفال بار دیگر به سراغ شاهنامه میرود. اثری که به گفته وی تاریخ نیست بلکه از نخستین بیت تا پایان، احراز یک هویت است، و از آنجا که «احراز هویت تا زمانی که آن هویت به خطر نیفتاده باشد، تحصیل حاصل است»، این امر نشان میدهد که در زمان فردوسی، مردم هنوز «زبان بریدنها، کتاب سوزانها و قتل عامهای سدههای نخستین تاریخ ایران اسلامی را فراموش نکرده بودند.» به همین دلیل نیز «منِ سخنگو» در شاهنامه «روح زمانه» فردوسی است.
نکته دیگری که فرخفال در این بخش بر آن تأکید میکند این است که شاهنامه به زبان تودههای مردم سروده شد و به همین دلیل در ادامه حیات آن، نقش مخاطبان آن هم پرارزش بوده است. اما «ایران» در این شاهنامه، به گفته فرخفال، «نه یک نام خاص که میتوان گفت یک فعل است؛ یک «نامِش» است، به معنای کنش زنده کردن یا فراروی آوردن آنچه فقط در یاد (در خاطر) نشانی از آن بوده است.»
در بخش «نهفت سخن»، فرخفال به مفهوم «رمز» و «راز» در ادبیات فارسی میپردازد که آن را میتوان همان «دیگری زبان» دانست که «در آن سوی زبان» است، اما همواره زبان را به سوی خود فرامیخواند. فرخفال تأکید میکند که ایران در متن ادب فارسی «همواره یک راز است».
گذشته از جستوجوی بازتاب ایرانیت در ادب فارسی، اکنون، از ایران برای ما چه مانده است؟ این پرسشی است که نویسنده باز هم در پایان کتاب به آن باز میگردد و خود چنین به آن پاسخ میدهد: «ایرانیت امروز نه تنها یک دلبستگی بلکه یک دغدغه است، دغدغهای نه تنها سیاسی فرهنگی که دغدغهای زیست محیطی است…. واحه سبز ایرانی در برابر هجوم بیابان میرود که یکسره از باشندگانش خالی شود و از آن خاک مردهای برجای ماند.»
به اعتقاد فرخفال، در چنین شرایطی، زبان و ادب فارسی به ما این واقعیت را نشان میدهد که «ایرانیت همچون یک ذهنیت، به رغم گسستگیهای تاریخی و حتی آنگاه که به انکار و ریشخند و امحای آن کمر بستهاند، پیوسته ادامه داشته است.»
او به نسلهای مختلف ایرانیان مهاجر نیز اشاره میکند که «بیرون از چنین فضایی» نیستند و در «سرنوشت» ایرانی بودن مشترکاند و رو به آینده دارند.